تا حالا کسی معنای عشق شنیده عشق یعنی ابراز علاقه شدید به کسی . سلام اسم من حامد من در روزگار دو چیز را در ذهن به خاطر سپردن و سرلوحه قرار دادم اولی عشق به خدا و عشق به معشوق دومی جهاد در راه خدا و خدمت به خلق شاید کسی مفهوم را نفهمد یا بگوید این برای خودش یه چیزی میگوید کوش نکنید آن روز من دانشجو در سالن قدم میزدم و کتاب میخواندم که خانم بیهقی مریم بیهقی که همکلاسی من بود در رشته گرافیک آمد سلامی کرد گفت بریم روی آن صندلی بنشینیم و یک چای داغ بخوریم اول گفتم نه، اما بعد که اصرار کرد واره ای جز آن نذاشتم که قبپل کنم باشه قبول اما کوتاه خیلی ممنون آقای احمدی که دعوام رو پذیرفتید با کمی فکر بفرمایید خانم بیهقی عمری داشتید راستش چطوری بگم از کجا بگم راحت باشید….. زنگ خورد حالا بعداً بهتون میگم سر کلاس مدام نگاهم روی حامد بود با هر نکته قلبم تند تند میزد و گاهی هم ایست میکرد من در فکر و خیال بودم که نکند حامد زن داشته باشد نکند ازدواج کرده باشد نکند خواستگاری رفته یا نامزد داشته باشد نکند…. زنگ خورد من با سپیده و الهه و میترا در حال رفتن به خونه بودیم، از اونجایی که دوستام خبر داشتن قضیه از چه قراره هرکدام شروع به حرف زدن کردن سپیده: ببین مریم جان تو دختر خوبی هستی ولی فیبر مذهبی حامد هم پسر خوبی ولی
مذهبی الهه: اخلاق ها که بهم میخوره هردو لجباز و روشن فکر هستن میترا: همه این رکن ها خوبه ولی اصل کار اخلاق من تایید کردم گفتم اگه حامد من رو بخواد مذهبی میشم چادری میشم چادر میزارم بالاخره فردا شد با کمی فکر دل به دریا زدم تا قسمتم صید ماهی باشه یا تور خالی ماهیگیری که سوراخ باز رفتیم همان جا خوب میشنوم خانم بیهقی آقای احمدی اصلا حامد من از شما خوشم اومده میدونم شما مذهبی هستی ولی من نه ولی اگه تو بخوای مذهبی میشم چادری میشم چادر میزارم و با خجالت گلی را که خریده بودم گذاشتم به همراه شعر دلی را که وصف تو میتوان نمود کجا برمش دل راکه خود به دنبال تو کشد ای یار اگر دل گویید نه عقل گویید آری پس کجایی معشوق من؟ از دور نظاره گر حامد بودم لبخندی زد و رفت امید وار شدم زنگ کلاس خورد و ما به خانه رفتیم در خانه هر تلفنی که زنگ میخورد دلم آشوب میشد نکته حامد بگه من خواستگاری کردم نکنه بگه چه کار زشتی نکنه… عشق که بد نیست معشوق دل عشق را پیوند زند. فردا و چند روزی را از خجالت قرار بود نرم دانشگاه صدای تلفن آمد گوش وایستادم مادر حامد قرار گذاشت برای یک روز که بیان خواستگاری من خوشحال بودم ،مادر اومد داخل گفت میدونم خوشحالی اگه تو خوشحالی یعنی انتخاب خوبیه مادر با پدر صحبتی کرد و قرار شد جمعه شب بیایند برای عمر خیر دلم آشوب بود که پدر رد نکند جمعه شب فرا رسید. آنها آمدند اما دونفر پدر حامد شهید جنگ بود حرف هایی بینشان رد و بدل شد رفتن آخر شب پدر به اتاقم آمد و گفت: باید تحقیقات انجام بدهیم کمی بعد رفت تو پذیرایی و به مادر گفت این خانواده به درد ما نمیخوره اینها مذهبی سخت هستن ما دخترمون این طوری فرداشب قرار شد ادامه حرف ها رد بدل بشه که مادر گفت مریم جان چایی رو بیار مریمی که حجاب نداشت با چادر نماز گل گلی قرمز رنگ وارد شد پدر ذوق زده و خندان بود آن شب هم گذشت پدر گفت میدانم بهخاطر این ها چادر گذاشتی نه اینطوری نیست پدر از روی احساس و به دلخواه گذاشتم پدر گفت باشد دختر گلم دست پدر را بوسیدم و رفت تحقیقات انجام شد در هر دو طرف و ما وانها فهمیدیم که خانواده خوبی هستیم ۱۹ خرداد سالروز ازدواج حضرت علی علیه السلام و فاطمه زهرا علیه السلام که شنبه بود روز عقد ما تایین شد ما تا آن روز کلی وقت داشتیم برای استفاده روز شنبه 1۲ خرداد حامد من را به یک کافیشاپ برد صندلی را برایم عقب کشید بفرمایید زیبا خانم تو دلم گفتم با من بود. اره لبخندی زدم نشستم قشنگم چی میخوری فکری کردم گفتم هروی تو میخوری گفت آقا بی زحمت دوتا چایی نبات به ما بده با کیک تلخ وایی سلیقه است هم که خوبه ببین حامد من به تو قول دادم چادری شم ولی آنقدر هول شدم که نه چادر خریدم نه دوختن ناراحتی الان نه درسته من چادر دوست دارم ولی چادر رو هرکس خودش با میل خودش انتخاب میکنه مانتویی چادری فرقی نداره. واقعاً اره وایی رو خوردیم حامد گفت بریم چادر بگیریم وارد مغازه شدیم آقا چادر مشکی میخواستم حامد نه ببخشید رنگی بدید ولی من چادر مشکی گفتم من به اون ماری ندارم میل خودت بزاری تزاری من اومدم برات چادر نماز بگیرم فردا نوبت آزمایش بود آزمایش دادیم و آمدیم بیرون سوار تاکسی شدیم من با چادر زیبا تر شده بودم رسیدم خانه پدر چادر مرا گرفت گفت دخترم کسی مجبورت نکرده چادر بزاری ولی پدر من با میل خودم این کار را کردم پدر من را بوسید و چند صلوات تقارن کرد رفتم اتاق همش دو دل بودم آزمایش بد نباشد نکند بچه دار نشدن صدای پیامی از گوشی ام آمد حامد بود گفت جواب آزمایش را خودم میگیرم میآورم همراه بن خبر اما حامد آن روز تا ۱۰ شب نیامد من ترسیدم و دلم آشوب تر شد که مادر حامد زنگ زد گفت حامد مشکلی برای پیش آمده بود نتونست بیاد فردا میایم فردا با کل و شیرینی آمدند آزمایش مشکلی نداشت حامد داخل اتاق شد گفت چه قشنگ گفتم چشمات قشنگ میبینه، خوب خبرت چی بود آها خبری نبود میخواستم باهات حرف بزنم یادت اومدی خواستگاری به دست پام افتادی کی من؟ غیر ممکن اشتباه نمیکنی خوب من از هومن اوایل عاشق تو بودم مهرم به دلت بود اما تو نیامدی و مادرم کسی را برایم انتخاب کرد مادرم میگویید اگر عقل گفت نه ولی دل گفت آره بازم بگو نه البته مهر اون دختر به دلم نبود، یعنی الان مهر شما به دل بنده است بله بانو بانوی عمارت قلب های من. ما طبق تاریخ ازدواج کردیم اما نمیتوانستیم بگوییم که حاصل ازدواج ما خدا بود نمیدانستیم مهر دلمان خدا باشد یا خودمان چند هفته ای گذشت حامد برای عزام به جنگ رفت چندی بعد خبر آوردند که زخمی شده اما من باور نکردم چون شهید ها را اول میگویند زخمی شده ولی نه حامد زخمی بود با سرعت خود را به بیمارستان رساندم و دو زانو تشستم از حامد پرسیدم کجایش زخم شده نگفت پتو را کنار زدم حامد گفت پاهایش از زانو قطع شده بود حامد گفت: به خدا گفتم من را نبر یک فرشته منتظر من است یک بانو من تو بغل مادر شوهرم گریه میکردم برای وضع حامد ولی الان ناراحت نیستم چون حامدم دارم با هر شکلی که هست و مهرش تا آخر در دلم باقی می ماند.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.