اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.24
17 شهریور 1403

کِش لیمویی

نویسنده: وانیا رحیمی

تو دنیای موازی اسمم فرشیده . فردا تولدمه ، پنج سالم میشه . بابام برام از مکه یه مرغ آورده که با باتری کار می‌کند ، وقتی روشنش میکنی راه میره و تخم میزاره . عاشقشم !! میمیرم براش . برعکس مجید و جمال من از تفنگ و آدم آهنی بدم میاد . بدم نمیاد ولی خوشمم نمیاد . کلا مرغ برام یه چیز دیگه اس . دارم توی کوچه باهاش بازی می‌کنم، همه دخترا دورم جمع میشن ، یکی اون گوشه وایساده و جلو هم نمیاد فقط نگاه میکنه . میشناسمش ، همسایمونه . دختر حسین آقا ، روشنک !! از خواب میپرم ، هفت سالمه !! بوی نون بربری تازه خاشخاشی بد پیچیده توی خونه . دور از چشم مامان جون لباس های عیدم رو میپوشم و یه جوری میزنم بیرون که از دیوار صدا میاد ولی از من نه !! دارم توی کوچه دوچرخه سواری میکنم ، بابام تازه کمکی های دوچرخه ام را باز کرده ، هنوز نمیتونم خوب برونمش !! روشنک میگه :میای تا دم گاری عباس آقا مسابقه بدیم ؟؟
منم که از خدا خواسته و جوگیر یه لبخند گشاد تحویلش می‌دهم و شروع میکنیم . تو مسیر همش به جای رو به رو نگاهم به موهاشه . دوتا گیس قهوه ای روشن با چهارتا کش لیمویی برای هر کدوم از گیس هاش چشم های من بچه ی عاشق پیشه رو بد به خودشون قفل زدن . اونقدری که مسابقه دیگه برام اهمیتی نداره ، دوست دارم عقب بیوفتم که بیشتر بتونم نگاهش کنم . دویست متر مونده به گاری یهو سرش رو برمیگردونه و میگه : بابا چیه ؟ بلد نیستی دوچرخه سواری کنی ؟؟ همش که عقبی …
شنیدن همین یه جمله از روشنک برام کافیه که شروع کنم به تندتر رکاب زدن . آنقدر تند رکاب میزنم که زنجیر دوچرخه ام در میره و بیست متر مونده به گاری عباس آقا تلو تلو میخورم و میوفتم توی جوب . سر زانوی شلوارم پاره میشه . شروع میکنم به گریه کردن ، اگه مامان جون ببینه سیاه و کبودم میکنه !! روشنک میره یواشکی از خونشون قلکشو میاره ، با هم میشکونیمش . میریم از عشرت خانم لباس فروش لنگه ی شلوارم رو می‌خریم . از خواب میپرم !! نوزده سالمه … روشنک داره ازم دور میشه . پَکَر و داغونم ! شنیده باباش داشته با بابام می‌گفته یه دوره ی دوساله باید بره جنوب آموزش ببینه . آموزش چی آخه ؟؟ برو آموزشت رو ببین بیا دیگه آخه بابا زن و بچه رو چرا این همه راه با خودت میکشونی ؟؟ ته حرف هاش هم گفته یه فکری به حال پسرت بکن . حالا بگذریم که هیچ وقت نفهمیدیم چرا از من بدش میاد !! قرار شد هر موقع باباش خونه نیست زنگ بزنه با هم حرف بزنیم . از خواب میپرم !! بیست و یک سالمه … یه ماه دیگه میشه دو سال و روشنک بالاخره برمیگرده . خیلی ذوق دارم ببینمش ، مثل سگ ! واسه اولین بار میخوام خودم بهش زنگ بزنم چون یازده روزه ازش خبری نیست و واقعا نگرانشم ! زنگ میزنم ، باباش گوشی رو برمی‌داره و میگه بفرمایید ! حرف نمیزنم . میگه فرشید ، روشنک دیشب عروس شد ، امروز هم رفت خونه ی خودش ! دیگه زنگ نزن …. از خواب میپرم !! اتفاق های دیروز کابوس نبوده چون هنوز کت و شلوارم تنمه . یکی دستشو گذاشته روی زنگ و برهم نمیداره ! میرم در رو باز میکنم ، جمال پسرخالمه . رنگش مثل گچ دیواره . میگم حرف بزن ! میگه سر کوچه حجله بستن . هیچی دیگه نمیشنوم جز یه اسم ، روشنک .! چشمام سیاهی میره ، میوفتم روی زمین . از خواب میپرم !! نمیدونم چند سالمه … مشکی پوشیدم . از پنجره بیرون رو نگاه میکنم ، داره برف میاد . زمستون های جنوب خیلی سوز داره . یه پیرزن بغلم خوابیده . حلقه ی توی دستمون عین همه ! خروپف میکنه ، صداش میکنم : ببخشید ، خانم شما میدونید روشنک کجاست ؟؟ غرغر کنان میگه : فرشید ، روشنک پنجاه و شیش ساله که مرده ! تو هم باهاش مردی ! زندگی مون رو هم باهاش کشتی ! بگیر بخواب . اگر دوباره بری دنبال روشنک بگردی و تو برف گیر بکنی ، من نمیام کمکت …..بی توجه به حرفای پیرزن که به نظرم زنمه از جا پاشدم ، لباسامو پوشیدم و بیرون زدم. با اینکه سوزش قلبم تمرکزمو گرفته بود اما تو دل اون همه سفیدی روشنکو با رنگی ترین و درخشان ترین حالت ممکنش دیدم اولش فکر کرد دوباره دارم توهم میزنم ولی حتی توهمش هم برام قشنگ بود، روشنک برام واقعی ترین توهمی بود که میتونست وجود داشته باشه. بالاخره تونستم بعد از این همه سال دستشو بگیرم. خیلی همه چی واقعی بود. لطافت دستاشو به وضوح میتونستم حس کنم؛ دستایی که تو طول عمرم ارزو داشتم لمسش کنم. هیچی نمیگفت و فقط با دستام که تو دستش بود منو میبرد ، حتی نمیدونم مقصد کجاست ولی اهمیتی نمیدم تا وقتی که با اونم جهنمم برام بهشته.
جنازه ی فرشید ظهر همون روز بین برفا پیدا شد ، دکترا تشخیص داده بودن که در اثر سرما حمله ی قلبی بهش دست داده و همونجا تموم کرده…

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: وانیا رحیمی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند. *