اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

داستان نویس نوجوان

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.31
7 آبان 1403

شهری با پر از شغل های عجیب

نویسنده: حسین یزدانی

آن روز روزی تازه بود از خواب بلند شدم و دست و صورتم را شستم عجیب بود! چرا خروس خاله کوکب مرا از خواب بلند نکرده بود صبحانه را خوردم، با خودم گفتم من تا دیروز دنبال کار بودم تو این شهر آنهم شهر بجنورد بهتر نیست یه جای دیگه را تجربه کنم و کار پیدا کنم تازه من که زن و بچه ندارم که نگرانم شوند بقچه ام را آماده کردم و راهی شدم تو راه کمی پاهایم درد گرفت صبر کردم ماشین بیاید آمد آما ماشین نبود مینی بوس بود سوار شدم گفتم سلام آقای راننده من رو ببر اصفهان گفت کرایه میشه دومیلیون مسئله ای نیست شما ببر 1 روز تو راه بودیم و بلاخره رسیدم به اصفهان کنار قدیم تا الان فقط میدونستم به اصفهان میگن نصف جهان و نمی‌دونستم که چرا میگن نصف جهان کمی گشتم بعد رفتم تو یه قهوه خانه چایی خوردم و پرسیدم آقا ببخشید اینجا کار راحت گیر میاد مال کدام شهری جوان مال بجنورد خراسان شمالی یعنی تو کار اونجا رو ول کردی بیای اصفهان کار پیدا کنی و بعد همه زدند زیر خنده اصلا هم خنده دار نبود ببین جوان برای کار مدرک میخوان داری اینجا همش کارخانه است تولیدی مغازه های بزرگ تا این حرف را شنیدم خورد تو ذوقم منی که فقط سیکل داشتم نه دیپلم و دکتری خوب این قهوه خونه چی اصلا مدرک داره دوباره زدن زیر خنده بله مش عباس جانم برو مدرک او بیار بروی چشم الان میارم داشت مدرک دیپلم داشت حتی یه قهوه خونه چی این شهر را هم هنوز نرسیده ول کردم سوار شدم برم قم سلام آقا میری تا قم بیا بالا رفتم رسیدم قم .رفتم حرم عرض ادب کردم اومدم اینجا دیگه کار برام جور میشه کنار حرم خانم حضرت معصومه رفتم پرسیدم آقا کار اینجا پیدا میشه بره چه کاری هر کاری اره کارگری میکنی؟ کمی مکث کردم فکر خیر قربان آخه کارگری من پا ندارم که آنقدر درد می‌کنه کنر هم نمانده واسم البته الکی میگفتم ببین تو که جوانی واست نایی نماند ما که پیریم چی بگیم چهار ستون بدن سالم جوان یکم ورزش کن ببین اینجا باید کارگری کنی تا برسی بالا بالا ها با خودم گفتم قم هم من رو نمی‌خواد گفتم میرم تهران پایتخت ایران اگر نشد بر میگردم بجنورد آقای راننده سلام علیکم بریم تهران رسیدم تهران شهر شلوغ هزار تخته که اگه بلد نباشی گم میشی اینجا هم نشد. رفتم ترمینال تا بلیط بگیرم برای بجنورد ساعت 5 باید میرفتم و رفتم رسیدم دم یک پاساژ لباس یک مغازه لباس مجلسی بود که نوشته بود به یک جوان قوی نیازمندیم داخل شدن دختر خانومی بود قد رعنا با نگاه اول یک دل نه صد دل عاشق شدم اولش کنی دستپاچه شدم که با صدای نازک گفت بفرمایید برای آگهی استخدام اومدین بله باید بشینید پدرم بیاد سلام قربان بشین اسم تو چیه کو کو کوچیک شما شهریار دخترم مریم برو دوتا چایی بیار چشم اسمش مریم بود وایی وی بشه مریم و شهریار خوب شهریار جان مدرک چی داری سرم انداختم پایین از خجالت بی سوادی خیل خوب فهمیدم سیکل داری من هم مدرک برام مهم نیست دخترم سال آخر دانشگاه باید بره دانشگاه من هم که باید خونه نشین بشم چون دیگه توان کار کردن ندارم تو میتونی اینجا کار کنی ماهی هم 3 میلیون درآمد داشته باشی هرجایی 3 میلیون به آدم نمی‌دن چون جوانی خوش بر رو بهت میدم قبول کردم شد تازه فهمیدم سه تا شهر رفتم با شغل های عجیب آشنا شدم کارگری صنعت شاگردی حال که تو شهر خودم استان خودم هم مار پیدا کردم هم زن خوب بلاخره به آرزوم رسیدم مریم گرفتم من الان صاحب یه تا فرزند هستم. یه دختر به نام مینا دومی یک دختر دیگر به نام نگار سومی هم یه پسر اعصای دست پدر حامد شغلم هم گسترش پیدا کرد تولیدی لباس مجلسی زدم چندتا پاساژ ساختم راستی بعد از ازدواج ما پدر خانم رفت به رحمت خدا .

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: حسین یزدانی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *