دیشب مانند همیشه داشتم از باشگاه به سمت خانه برمیگشتم خیلی خسته بودم و به این فکر میکردم که شام چه میتوانم بخورم در همان لحظه شیرین ترین و زیبا ترین صدای دنیا را از پشت سرم شنیدم (خیلی قشنگن ، مگه نه؟ ) با تعجب برگشتم تا ببینم صدای کیست این صدا از زیبا ترین دختر کوچولویی که تو عمرم دیده بودم بود دختر سفید مثل ماه با چشمان الماسی و موهایی لطیف و تیره. او ادامه داد (ستاره ها رو میگم . امشب خیلی درخشان هستند، این طور نیست؟ ) با تعجب به او نگاه کردم و گفتم (اوه بله همینطوره امشب خیلی درخشان هستند) دخترک چرخی به دور خودش زد گفت ( میتونی انرژی نور های کوچکشون رو حس کنی ؟ میتونی گرمای مهربونیشون رو تنفس کنی ؟) با خودم گفتم این دیگه کیه این حرف های قلمبه سلمبه رو از کجا میزنه! به او گفتم (دختر جون پدر مادرت کجان ؟ نکنه گم شدی ؟ ) او با یک لبخند ملیح پاسخ داد ( اونا پیش همون ستاره هان و از همون بالا به من نگاه میکنن و تا وقتی که حواسشون به من هست بدون من هرگز گم نمیشوم هرگز ) به او گفتم ( چی ؟ یعنی چه؟) اما دخترک بدون توجه به من ادامه داد ( اون ستاره رو میبینی ؟ اونی که از همه درخشان تره اون ستاره منه ستاره عزیز من اون همون ستاره ای است که پدر مادرم امتحان منم امشب قراره پرواز کنم و برم اونجا این خیلی زیبا نیست ؟ ) تا خواستم از اون بپرسم که او کیست زنی از بیمارستان روبروی مان با چهره ای نگران آمد و گفت ( او عزیزم ، پس تو اینجایی! میدونی که نباید از تختت بیای بیرون . سکتمون دادی! زمین و زمان رو دنبالت گشتیم !) دختر کوچولو گفت ( آخه ستاره ها خیلی زیبا بودن میخواستم ببینمشون ) زن ادامه داد (باید سریع برگردی به تختت زود باش ) آنها به سمت بیمارستان راه افتادند و من مات و مبهوت به دخترک نگاه می کردم و سپس به سمت خانه راه افتادم
فردای همان روز داشتم به باشگاه میرفتم . وقتی به بیمارستان نزدیک شدم با خودم فکر کردم که او چه دختر بچه شیرینی بود با یاد او لبخند بر لبان من نقش بست اما سریع تر از آنکه فکر میکردم لبخندم روی لبانم خشک شد و چیزی دیدم که قلبم تکه تکه شد افرادی داشتند جسد یک دختر کوچک را به بیرون بیمارستان هدایت میکردند برای لحظه ای نفسم گرفت و بعد سریع به نزدیک جسد رفتم و دیدم که او همان دختر کوچولو است همون دختر کوچولو شیرین برای چند لحظه همان طور خشکم زده بود و بعد پا هایم سست شد و افتادم روی زمین و زار زار گریه کردم دیگر احساس نمیکردم زنده ام و به خس خس افتاده بودم تازه فهمیده بودم منظور او از آن حرف ها چه بود و احساس میکردم از درون منفجر شدم و چیزی از من نمانده در همان حال سرم را بالا بردم و با دست نورانی ترین ستاره را نشان دادم و فریاد زدم (درسته دختر کوچولو تو همون جایی)
هنوز نمیدانم آن دخترک فرشته بود یا انسان
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.