اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.24
17 شهریور 1403

اقامت در دنیای تنهایی

نویسنده: حدیثه نوری

صبح اولین روز دبیرستان با هیجان خودم و به مدرسه رسوندم بی نهایت اضطراب داشتم .
روی همه چیز حساس شده بودم
دلم میخواست بدونم امسال که همه دیگه دارن بزرگتر میشن و عاقل من با کی دوست میشم
به جزئی ترین چیزها فکر میکردم که بغل دستی جدیدم با آرامش کنارم نشست ظاهرش بی نظیر بود
تمیز منظم شیک کیفش یکی از رویا های من بود کفش هاش همونی بود که همیشه دوست داشتم بخرم
برای یه لحظه بهش حسودیم شد
سر حرفو با هاش با این جمله شروع کردم : سلام
ببخشید تو میدونی برنامه های درسی رو کی میدن
اونم یکم فکر کرد بعد با تعجب گفت : نمیدونم فکر کنم عاشق درس خوندنی مگه نه
من : شاید ولی همین طوری پرسیدم
میدونی من عاشق رشته گرافیک بودم ولی همش بهم اصرار کردن برم تجربی معدلم خیلی جالب نشد تهش اومدم انسانی
توچی توهم اجباری اومدی
ابرو هاش و انداخت بالا گفت : نه من رشته ریاضی بودم اتفا قا معدلمم خیلی خوب بود ولی این رشته دوست نداشتم برای همین اومدم انسانی
من : چه جالب اسمت چیه من اسمم عاطفه است
اون : من اسمم آرنا
من : چه اسم جالبی معنی اش چی میشه
آرنا : یعنی زن قوی
من : آها چه با حال
تازه داشتم خوشحال میشدم بغل دستی ام یه بچه زرنگ ،از خوش‌شانسی شده بغل دستی من
میخواستم حرفامو ادامه بدم که بیش تر باهش دوست بشم که هم کلاسی سابقش تو ردیف وسط نشست همو دیدن و اون رفت بغل اون نشست
خیلی ناراحت شدم
سرمو گذاشتم روی میز دستام و حلقه کردم دورسرم درحال رویا بافی بودم به نوعی یه فیلم سینمایی کامل توذهن خودم دیدم
که معلم اومد معلم خودشو معرفی کرد
اون روز به تنهایی گذشت و من سه تا فیلم سینمایی ساخته خودم رو دیدم البته توی ذهنم
اما امیدم و ازدست ندادم روز بعد با عزم جزم اراده آهنین برای پیدا کردن دوست و اعتبار خودم به مدرسه رفتم
چون تو مدرسه قبلی خیلی اعتباری نداشتم
از زنگ های ورزش تنهایی
زنگ تفریح که همش بچه ها گرمشون بود هی میگفتن میشه رفتی پایین برای مام آب بیاری
منم دلم براشون می سوخت و آب می‌آوردم
ولی به نظر اونا من قابل ترحم بودم چون براشون آب می‌آوردم یا از بوفه خوراکی می خریدم
چون خیلی دوست داشتم با هام دوست باشن
اما خوب این مسخره بازیا فایده ایی نداشت
کم کم داشت حالم از مدرسه بهم می خورد که تابستون شد اونم گذشت و الانم با هیجان توی دبیرستانم
زنگ خورد بچه ها سر کلاس نشسته بودن معلم ریاضی وارد شد
اون متفاوت ترین معلم ریاضی دنیا بود
احساس می‌کردم این یه پاداش که اون جوری ریاضی رو درس میده که من میفهمم
جوری عاشق ریاضی شدم که باورم نمی شد
زنگ ورزش تنفر بر انگیز ترین زنگ بود چون من قدم کوتاه بود هروقت کنار دوستام بازی بسکتبال میکردم حس میکردم از همه قد کوتاه ترم
همچنان دوستی با آرنا آرزوی من بود ولی اون اصلا به من فکر نمی کرد خوب چرا باید فکر می کرد از هر لحاظ عالی بود
دوتا دختر توی سالن مدرسه دائم به من نگاه میکردن و می خندیدن
یه روز دستشون و گذاشتن روی شونه ام با لبخند تحقیر آمیزی نگاه کردن گفتن : بخند بخند
بهم نگاه کردن و گفتن : نگا نگا قیافه شو و بعد بلند بلند بهم خندیدن
این عملا یه تحقیر علنی حساب می شد
می خواستم بهش بگم بهم نخند این کارت زشته
که زبونم بند اومد یه جورایی ترسیدم
آخه چرا آدم باید بترسه
لعنتی لعنت به این زبون
خوب که چی بی ادبا چرا بهم می‌خندید همه آدما که نباید شبیه هم باشن نمیدونم چرا قدم بلند نمیشه پوست برنزه داشتن با یه قد یه کم کوتاه چه اشکالی داره
خوب شاید اشکال حتما من خیلی زشتم ولی خوب همه که همه چیزو با هم ندارن
در عوضش من نابغه ی خلاق هنری ام دلتون بسوزه
منم به شما می خندم البته توی دلم
معلم ریاضی مون مریض شد یه هفته نیومد من
از آرنا کمک خواستم تا توی درس کمکم کنه خیلی هیجان انگیز بود
یه روزم خونه شون رفتم تا باهم درس کار کنیم
اون دختر خوبی بود داشتم باهش صمیمی می شدم اونم همین طور همه چیز خوب پیش می رفت اون برای من تبدیل به بهترین دوستم شد تا روزی که وقتی پشت در کلاس ایستاده بودم یه صدایی شنیدم
صدای دوست آرنا بود اون داشت بلند بلند می گفت عاطفه رو میگی کوتو له افسانه ایی
و بعد آرنا هم خندید
اونا به من خندیدن
به نظرشون من آدم مسخره ایی بودم یه دختر بی عرضه بی پناه که به اونا پناه برده
دستام داشت می لرزید
قلبم تند تند میزد از عصبانیت قرمز و داغ شده بودم اما بازم زبونم بند اومد
بدون اینکه بفهمم فقط اشک بود که از چشمام می رفت اشک های داغ داغ
که پس برگشتم سمت سالن اما بازم اون دوتا دخترو دیدم داشتن می خندیدن
با صدای بلند داد زدم به نظرت خنده دار ه که دل آدما رو بشکنی تو من نیا فریدی
پس حق نداری بهم بخندی هردوتا تون شبیه احمقایید ازتون متنفرم بدم میاد
اونا تعجب کرده بودن با پرویی نگاهم کردن فحش های زشتی دادن
و زبونم دوباره بند اومدم خیلی وحشت کردم صدام اینقدر بلند بود که آرنا هم منو توی سالن دید فکر کنم فهمید صدا شو شنیدم
دویدم سمت حیاط اما با کمک یار های مدرسه مواجه شدم که ازم خواستن براشون آب بیارم
اشکام داشت بیش تر می شد بلند گفتم به من ربطی نداره برو خودت بیار
اون روز تموم شد ولی به سختی
اما من دیگه نمی تونم اینجوری به زندگی ادامه بدم چون هیچ کس دوستم نداشت
به غیر از مامانم ولی من اصلا از صورتم خوشم نمیاد اصلا چرا سفید نیستم چرا قدم کوتاه
چرا ریاضیم خوب نیست
شاید لیاقت آدمی مثل من مرگ باشه
دیگه زندگی چه فایده ایی داره چرا مادرم باید دختری داشته باشه که زشته و ترسو
باهوش نیست
اصلا کار گردان بودنم شد رویا
امروز این زندگی رو تموم می کنم
روی پل عابر پیاده ایستادم
که برای مرگ آماده بشم
اما به معجزه دیدم یه زن زیبایی که دما غ شو عمل کرده
لبخند روی لبام نشست
منم همین کارو میکنم
درسته برای اولین جراحی آماده شدم
و دومی و سومی اما من به هیچ کدوم راضی نبودم تا جایی که راه خونه مون و یادم نمی یومد من یک هفته توی بیمارستان بستری بودم نفس کشیدن برام سخت شده بود
آرنا به دیدن من اومد اون خیلی خجالت زده بود
بهم گفت : عاطفه ببخشید که بهت اون روز خندیدم تو اصلا زشت نبودی من همیشه به نقاشی هات غبطه می خوردم بیا دست از این کار بردار
خیلی ناراحت بودم گفتم : چرا اسم تو آرنا دختر قوی من قوی نیستم تو قوی تر همه دوست دارن تو بهترین چیزارو داری چرا باید به من غبطه بخوری
دوستات قد بلندن از کنارشون بودن لذت می بری
من نه زیباام نه قد بلند
شاید بلند بودن باعث میشه آدما آدم خوبی باشن بی دلیل مهربون بشن مگه نه به نظرت من آدم بدیم چون قدم مثل تو نیست
آرنا با ناراحتی گفت : نه تو صادق ترین دوستی هستی که دارم آدما یه وقتایی احمق میشن
تو خیلی خلاقی شاید باورت نشه ولی من نمی تونم مثل تو تا این اندازه خلاق باشم
درحالی‌که داشتیم گریه می کردیم آرنا من و در آغوش گرفت من اون روز متوجه شدم همه تقصیرا گردن دیگران نیست شاید تقصیر خودم هم بود که با عقلم تصمیم نگرفتم فراموش کردم
برای خودم ارزش قائل باشم

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: حدیثه نوری
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند. *