روزی از روز ها در سرزمین قصه ها چوپانی زندگی می کرد چوپان با اینکه ثروت آنچنانی نداشت اما در میان مردم به دلیل امانت داری و صداقت و درستکاری ، محبوب ترین فرد بود او قلب بزرگی داشت اما قلب او در بند دختری بود که پدرش شاه آن سرزمین بود شاهی ظالم و سنگدل که بویی از انسانیت نبرده بود می توانست بدون زره ای رحم سر چوپان را بی تن بگذارد
اما تنها یک دلیل مانع آن میشد شاهدخت که دل در گرو چوپان بیچاره داشت و اگر او میمرد این شاهدخت بود که جان می باخت
روزی پادشاه چوپان را فرا خواند و به او با خشم گفت: شخصی که میخواهد داماد و جانشین من باشد تو هستی . چوپان بی آنکه تردیدی در صدایش احساس شود گفت : آری من همان چوپانی هستم که در جایگاه خودم بهترین کار را انجام می دهم اما شما در جایی که لایق اش نیستید نشسته اید. شاه با آنکه از خشم سرخ شده بود به زور بر خودش حاکم شد که کله چوپان را نکند اما او را به معامله دعوت کرد که فقط خوش از حیله آن آگاه بود : اگر من تورا به معامله دعوت کنم و تو نتوانی شرط من را بجا بیاوری آن زمان باید آماده شوی تا خوراک سگانی شوی که عمری صاحبشان بودی معامله از این قرار است سی گوسفند بهتون داده می شود و تو تا پایان این ماه باید همان تعداد را حفظ کنی و باز گردانی اگر بازی را ببری می توانیم درباره درخواستی که داری حرف بزنیم.
چوپان با آنکه می دانست با شاهی ناجوانمرد معامله میکند اما چاره ای برای خود ندید
پیشنهاد او را قبول کرد و از آنجا رفت و آماده شود تامعامله را ببرد
هرشب که میگذشت نگهبان ای ار دربار پادشاه لباس گرگنما به تن میکرد و به گوسفندان حمله میکرد و انهارا میدزدید و های و هوی گوسفندان باعث می شد چوپان فریاد بزند. :آی مردم ،گرگ !سرزمینمان گرگی دارد کمک کنید آن را بیرون کنیم .اما زمانی که مردم بیرون می آمدند خبری از گرگ نبود و هیچ اثری از ادعای چوپان دیده نمی شد رفته رفته مردم از این حرکت چوپان بیزار شدند و گمان کردند او دیوانه شده است و اعتباری که نزد مردم داشت از بین رفته و دیگر کسی گوسفندانش را به چوپان نمی سپرد و پادشاه که حال دلیل قانع کننده ای داشت شاهدخت را به همسری پادشاهی در آورد اما شاهدخت از این ازدواج خوشنود نبود و پادشاه بازی را که شروع کرده بود تمام کرد در هوای سوزناک پاییزی زیر پنجره شاهدخت به درختی تکیه زده بود و دیگر می دانست او آنجا نیست و فرار نیست از پنجره نگاه کند ، اندکی بعد صدای گوسفندان بلند شد اما برای چوپان اهمیتی داشت ؟ نه نداشت دیگر برایش چیزی مهم نبود طولی نکشید که صدای گوسفندان آرام گرفت اما از دور صدای زوزه گرگ ها میآمد چیزی که چوپان را ترساند سکوت آن بره های بی تقصیر بود زمانی که به آنها رسید همه آنها پخش زمین شده بودند مردم همه بیرون آمده بودند حتی پادشاه هم آنجا بود و دور او سگ هایی وحشی هم قد انسان بود که زمانی در اختیار چوپان بودند و او همان طور که گفته بود می خواست چوپان را خوراک سگ های خودش کند اما از جایی که پادشاه زره ای از عدالت وفا و رفاقت در درونش نداشت درکی از وفاداری سگ به صاحبش نداشت سگ ها زمانی که صاحبشان را زار و پریشان دیدند دندان هایشان را به رخ کشیدند و غرش کنان به شاه همه کردند افراد شاه نیز قادر نبودند سگ ها را محار کنند و چون شاه بر زمین افتاد تمام مردم شهر در وحشت بودند که چگونه امکان داشت آن مرد ظالم و نا لایق به این روز افتاده است اما در بین این اتفاقات چوپان بدون کم ترین حسی به ماجرا نگاه میکرد او هم مبهود بود حتی نفس هم نمی کشید برگ نگاهش خاموش بود خاموش هم ماند حتی زمانی که نرده های دیوانه خانه را بریده و از آن بالا به ارتفاع ساختمان فکر میکرد شاید سفر او از نظر خودش مرگ بار نبود شاید خوابی بود نزدیک دم دمای صبح که به هیچ قیمتی نمی خواست از آن دل بکند
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.