اسم من وی است.اخیرا اتفاق های عجیبی برایم می افتد. من از جایی که به خاطر دارم هر یک ماه یک بار کابوسی در مورد شخصی که تاحالا او را ندیده ام میبینم. اما امشب خواب وحشتناک ترین خوابی که در زندگیم دیدم را دیدم:
«باید بفهمی کی هستی…. با شیاطین زندگی کن…»
«چیی؟؟»
او ناخون های بلندش را روی گلوی من فشار داد
«شیطان درونت را قبول کن…. اگر میخواهی زنده بمانی….»
و نمان موقع از خواب پاشدم
رفتم دستشویی تا دست و صورت هایم را بشورم
ناگهان رنگ چشم هایم فرق کرد وخون الود شد
فریاد زدم و شیشه. ی. آینه را شکستم
آینه به هزاران تکه تبدیل شد
و دستم را خونی کرد
رفتم اشپزخانه تا چشب زخم بردارم
و چسب زخم را روی دستم چشباندم
رفتم صبحانه بخورم . خواهرم تاحالا اینقدر چهره اش غمناک نبود
گفتم : «چیزی شده؟»
خواهرم با صدای بمی گفت:«مراقب باش وی…»
گفتم:«منظورت…چیه؟»
چون وقت نداشتم دیگر سوالی نپرسیدم و رفتم جلوی در تا کفش هایم را بپوشم
باران میبارید
منتظر امدن اتوبوس بودم که سالوی دوستم را دیدم
«سلام وی»
«سلام»
«تیما خیلی وقته نمیاد مدرسه و جواب پیام هامم نمیده»
«شاید امروز بلاخره اومده باشه مدرسه»
«شاید،حالا که همو دیدیم پیاده میریم مدریه»
«باشه»
هی شدت باران بیشتر میشد و زمین هم گل آلود
ناگهان رعد و برقی ترسناکی زد
از پشتم احساس میکردم دستی روی شانه هایم است به سالوی نگاه کردم رنگش مثل گچ شده بود
مردی گفت:«دوستتون تیما توی دره ی. مومینه… و داره شکنجه میشه….»
سالوی گفت:«تو…. کی هستی؟»
مرد گفت:« این نقشه رو توی جیبتون می زارم»
به پشتم نگاه کردم و ان مرد رفته بود
گفتم:«واقعا نفهمیدی کیه؟»
«نه..»
گفتم:«لئون….معلم ریاضی ما»
سالوی گفت:«نقشه رو توی جیب تو گذاشت؟»
جیبم را گشتم و یک کاغذ مچاله شده پیدا کردم
«اره»
«ولی الان نباید نگاه کنیم اگه خیس بشه دیگه بدرد نمیخوره»
سالوی ناراحت بود و بغض کرده بود:«اصلا چرا … باید تیما رو میبردن؟»
«احتمالا به خاطر اینکه ما هم میخوان گیر بندازن»
«به هر حال تیما مثل خواهرمون بود باید نجاتش بدیم»
گفتم:«پس باید از الان شروع کنیم»
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.