اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.24
17 شهریور 1403

تماس

نویسنده: عارفه شعاعی

دو ساعت پیش هواپیما نشسته بود و او با چمدان‌هایش از فرودگاه خارج شده بود، و حالا که ساعت ۲:۲۵ عصر است، او روی نیمکت زرد رنگ پارکی نشسته که حتی اسمش را هم نمی‌داند.
به جز نزدیکترین دوستش کسی از آمدنش خبر ندارد؛ خودش اینطور می‌خواست. چند سالی میشد که با خانواده‌اش ارتباطی نداشت، بعد از اینکه برای تحصیل کشورش را ترک کرده بود.
گوشی‌اش زنگ خورد. دوستش بود. گوشی را قطع کرد و پیامکی نوشت که نمی‌تواند صحبت کند. دروغ نگفته بود، واقعا بغضی که در گلویش نشسته بود توان صحبت کردن را نمی‌داد. زنگ گوشی به او امید داده بود، امید واهی اینکه کلمه مادر روی صفحه ببیند و صدای مادرش را از پشت گوشی بشنود.
پیامکی از مخاطب دریافت کرد که آدرس خانه‌اش را فرستاده بود.
گوشی را توی جیبش گذاشت و سناریوهایی که از اول سفر در ذهنش جولان می‌دادند را سر و سامان بخشید.
از دوستش شنیده بود که بعد از رفتن او عضوی جدید به خانواده‌شان اضافه شده و آنها یک پسر را به سرپرستی گرفته بودند که حالا شده بود همدم و تنها فرزند خانواده.
به کسی نگفته بود اما انگیزه برگشتش دیدن آن پسر بود!
از کوچه‌ها و خیابان‌هایی گذشت که آنقدر تغییر کرده بودند که نمی‌توانست تشخیصشان دهد.
پشت چراغ عابر پیاده‌ای ایستاد. گروهی از دانش آموزان قصد داشتند از آن سوی خیابان بی‌ محابا به این طرف بیایند که ناگهان بوق ممتد ماشینی آنها را به توقف واداشت، اما برای پسری که جلوتر از همه می‌رفت و حالا وسط خیابان بهت زده ایستاده بود، دیگر نمی‌شد کاری کرد؛ راننده ترمز گرفت اما دقیقا بعد از اینکه پسر بر زمین افتاد، ماشین متوقف شد.
جمعیتِ کمی آن اطراف بود، چند نفر بالای سر پسر آمدند. او هم همینطور؛ به سرعت دست زیر سر پسر گذاشت و ببندش کرد، خون سر پسر آسفالت را در زیر نور خورشید درخشان کرده بود.
راننده که از ماشین پیاده شده بود، سریع به سمت ماشین رفت و به او اشاره کرد پسر را در ماشین بگذارد.
طولی نکشید که به مقصد رسیدند و پسر را به اتاق عمل رساندند.
به اطرافش نگاه کرد، پلیس که دقایقی پیش رسیده بود، راننده را بازجویی می‌کرد.
آنقدر همه چیز. سریع اتفاق افتاده بود که تحلیل اتفاقات برایش سخت شده بود، اما چیزی که در آن لحظه برایش اهمیت داشت، این بود که آن پسر او را یاد خودش می‌انداخت، پس می‌خواست هر طور که شده به او کمک کند.
چهار ساعت بعد پسر را به اتاق دیگری بردند، انگار عمل خوب پیش رفته بود، از این بابت خیالش راحت شد و به ملاقاتش رفت.
به چشمان درخشان پسر خیره شد و به حرف‌های پسر که سعی داشت با کلمات به هم ریخته از او تشکر کند گوش داد.
دستش را فشرد و لبخندی زد که تمام نگرانی ها و سردرگمی هارا پشتش پنهان کرده بود. پسر هم لبخند زد!
از اتاق بیرون آمد، هنوز به در بیمارستان نرسیده بود که جنب و جوش اطرافش او را غافلگیر کرد؛ همه پرستاران به سمت اتاقی می‌رفتند که او چندی پیش از آن خارج شده بود.
آشوب درونش اوج گرفت، طول کشید تا به خودش بیاید و قدم‌های لرزانش را به سمت اتاق هدایت کند.
وقتی رسید، خیلی دیر شده بود. پارچه ای سفید روی بدن بی‌جان پسر انداخته بودند و پرستاری دستگاه ها را از او جدا می‌کرد.
دیگر حتی پاهایش توان ایستادن را هم نداشتند.
پسر دقایقی پیش به او لبخند زده بود و حالا روی صورتش را پوشانده بودند. او آن لحظه نمی‌دانست که شاهد آخرین لبخند پسر است.
پرستاری به سمتش آمد:
+ آقا؟ شما نسبتی با این پسر دارید؟
– من؟ نه ..
+ شماره ای خانواده‌ش دارید؟
دهانش را باز کرد که پاسخ سوال قبلی را تکرار کند اما نگاهش به سویشرت پسر که روی صندلی گذاشته بود افتاد.
به سمتش رفت و جیب‌هایش را با هدف پیدا کردن نام و نشان پسر گشت.
شاید با پیدا کردن آن تکه کاغذ برای اولین بار در آن روز امید را تجربه کرد.
به شماره روی کاغذ که از درون کیف پول پسر پیدا کرده بود و کنار آن نوشته بود -مادر- زنگ زد.
گوشی زنگ خورد. صدای آشنایی درون گوشی پیچید.
و او آرامش صدای مادرش را شناخت ..

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: عارفه شعاعی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند. *