ساعت 01:42 بامداد:
بی هدف میدوید و نفس نفس میزد، چشمان بی رمقش را روی منظرههای اطراف میچرخاند اما چیزی را واضح نمیدید، جز دیوارهای بلند خانهها و کوچههای بی انتها. پاهایش از حرکت ایستاد؛ درست روبه روی خانهای با پلاک 53.
ـــــــــــ
چشمانش با سرعت باز میشوند. واکنش بدنش به این کابوس، بی حرکت ماندن است. عرقی که از روی پیشانیاش میلغزد را احساس میکند اما توان حرکت دادن دستش برای پاک کردن آن را ندارد.
زمان زیادی از وقتی که چشمانش را برای خواب روی هم گذاشته بود نمیگذرد اما انگار ساعتها آن خواب آشفته را میدیده و در آن کوچههای بی پایان، سرگردان به دنبال کسی میگشته است.
ـــــــــــ
24 ساعت بعد:
باز هم همان کابوس همیشگی. دختری که میخواست نجاتش دهم.
امشب در خواب وارد خانه شدم؛ فضای خانه خیلی آشنا بود. خانه پلاک 53. خانهای با دیوارهای سنگی و فرشهای پوسیده.
ـــــــــــ
23 ساعت بعد:
دختر را دیدم. اما چهرهاش را به خاطر ندارم. عرق روی پیشانیام را با پشت دستم پاک میکنم و سعی میکنم چهرهاش را به یاد بیاورم، اما نمیتوانم.
ـــــــــــ
25 ساعت بعد:
دختر ریز نقش خواب دیشب که موفق نشدم چهرهاش را به خاطر بیاورم، امشب در خواب دستانم را گرفت.
ـــــــــــ
26 ساعت بعد:
امشب به او قول دادم نجاتش دهم.
ـــــــــــ
10 ساعت بعد:
در راه بازگشت به خانه گلدان شکستهای را ابتدای کوچه دیدم. تا به حال به آن توجه نکرده بودم. اما چقدر آشنا بود.
به در خانهمان رسیدم. امروز صبح موقع رفتن دیدم که کارگر شهرداری آمده بود. انگار طرح جدید شهرداری به تعویض پلاک محله ما منجر شده بود. پلاک قبلی ما 102 بود و حالا پلاک جدیدی کنار در خانه نصب شده بود. پلاک 53.
ـــــــــــ
دو هفته بعد:
دیگر دختر را در خواب ندیدم. دختری که هم نام من بود.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.