چشم هایش را بسته بودند تا جایی را نبیند. خیلی آرام و با احتیاط راه می رفت تا زمین نخورد. فردی که دستش را گرفته بود، او را وارد اتاقی کرد و روی یک صندلی سفت نشاند و گفت: دستت به چشم بند بخوره، من میدونم و تو!
– باشه.
بعد از مدتی طولانی، سکوت را شکست و بلند گفت: خدایااااا، چرا آدمایی مثل اینا هنوز باید زنده باشن؟ اینایی که…
– اینایی که چی؟
با شنیدن صدای آن مرد، زبانش بند آمد.
– چی شد؟ چرا جواب نمی دی؟
سلام کرد و پرسید: شما کی هستین؟
– جناب سروان احمدی.
چون می خواست آب رفته در جوی را برگرداند، گفت: اینایی که خیلی مهربونن! کسایی مثل شما، جاشون تو بهشته. شرط ورود به بهشت هم که مردنه!!
– سخنرانیت تموم شد؟
– با اجازه شما بله!
– بریم که سر صحبتو باز کنیم.
چشم های پسر را باز کرد و بعد، روی صندلی نشست. دست برد به داخل کیف چرمی قهوه ای رنگش و از توی آن، یک پوشه سبز بیرون آورد. اول به عکس روی پوشه و بعد، به پسر روبرویش که خیلی پررو بود نگاه کرد. هردو یک نفر را نشان می داد. پوشه را باز کرد و شروع کرد به خواندن مشخصات پسر: نام ایلیا، نام خانوادگی خوشبین، تاریخ تولد شونزدهم فروردین هشتاد و سه، نام پدر احمد. مشخصاتت درسته؟
پسر جوابی نداد. مرد سرش را بلند کرد و نگاهی به او انداخت. لباس گشت ارشاد، انگشتر عقیق، ساعت مچی، کفش اسپرت! حواسش هم خیلی پرت بود. همان لحظه، پسر در حالی که به آینه نگاه می کرد، از خودش می پرسید: چرا اینجا آینه هست؟ آخه اینجا آینه به چه دردی میخوره؟ یکدفعه به یاد آورد که شیشه ی داخل اتاق بازپرس، درست مثل آینه است؛ ولی آینه نیست. یعنی چند نفر از پشت آن، او را زیرنظر داشتند.
بالاخره پسر با داد و فریاد جناب بازپرس به خودش آمد و وحشت زده گفت: بله بله، اشتباهه! سوالتون چی بود؟
+ پرسیدم مشخصاتت درسته یا نه. اشتباهه؟
– نه، درسته.
+ خیلی خوب، چند لحظه صبر کن.
دوباره دست به دامن کیفش شد و از توی آن، یک فرم بیرون آورد. ایلیا اول به فرم و بعد، به خود جناب بازپرس نگاهی انداخت. لباسش لباس رسمی کلانتری نبود. کت سورمه ای رنگ و پیراهن سفید پوشیده بود. با خودش گفت: احتمالا از مهمونی کشوندنش اینجا؛ برای همینه که اینقدر عصبانیه. جناب بازپرس سرش را بلند کرد و گفت: یادم رفت خودمو معرفی کنم. من سروان احمدی هستم؛ بازپرس پرونده شما.
+ خوشبختم سروان احمدی!
– اینجا جای شوخی نیست. بار آخرت باشه که شوخی میکنی.
+ چشم.
– هرچی درمورد اون اتفاق می دونی بگو.
– کدوم اتفاق؟
+ گشت ارشاد.
ایلیا آب دهانش را قورت داد. نفس عمیقی کشید و گفت: بسم الله الرحمن الرحیم. ولی همان لحظه صدای تق تق در آمد. جناب سروان از جایش بلند شد و رفت بیرون. ایلیا نفس راحتی کشید و با خودش گفت: خدایا، خودت بهم کمک کن بتونم براشون توضیح بدم. ایندفعه به خیر گذشت، ولی دفعه بعدی چی میشه؟ همان لحظه، سربازی وارد اتاق شد. ایلیا در نگاه اول او را شناخت. احمد مومنی بود؛ سربازی که روز قبل در بیمارستان، علاوه بر اینکه مواظب بود ایلیا فرار نکند، خاطراتش را هم برای او تعریف می کرد. آقای مومنی جلو آمد و گفت: دستاتو بده بالا. ایلیا دستهایش را بالا برد و بسته شدنشان را تماشا کرد. بعد بلند شد و گفت: آقای مومنی، خیالتون راحت شد دیروز نذاشتین بخوابم؟!
+ دیروز؟ کجا؟ چه ساعتی؟
– دیروز تو بیمارستان که از صبح تا شب برام خاطره تعریف می کردین.
+ آهان! یادم اومد. خب چیه، مشکل داری؟
– نه، فقط یه زحمتی براتون دارم.
+ چه زحمتی؟
– میگم بهتون. اول بگین هستین یا نه؟
+ معلومه که نیستم. یه بچه میخواد به من دستور بده؟!
– باشه، اشکالی نداره. منم میرم به جناب سروان میگم که یک، ازم پول گرفتین و دو، باهاش یچیزی خریدین؛ اونم چه چیزی!
+ باشه بابا هستم. چقدر بی جنبه ای. داشتم باهات شوخی می کردم!
از پله ها پایین رفتند و به بازداشتگاه رسیدند. جایی که درست مثل برزخ بود؛ با این تفاوت که برزخ مرز بین بهشت و جهنم است و بازداشتگاه، مرز بین زندان و آزادی. آقای مومنی در را باز کرد و گفت برو تو.
ایلیا بدون اینکه تکانی به خود بدهد، به داخل بازداشتگاه نگاهی انداخت. اصلا جای خوبی به نظر نمی آمد. از یک طرف، چهار آدم خلافکار و ناشی مثل خیار کف زمین ولو شده بودند و از طرف دیگر، بیت های شعر، جملات عاشقانه و عارفانه، چوب خط ها و نقاشی های مختلف، دیوار سفید بازداشتگاه را کاملا سیاه کرده بود. آقای مومنی که از ایستادن طولانی مدت ایلیا خسته شده بود، با جدیت او را تکان داد و پرسید: خسته نشدی اینقدر اینجا وایسادی؟ میری تو یا بگم به زور ببرنت؟!
یک نفر از داخل بازداشتگاه فریاد زد: بیا تو، دم در بده. تازه، شیر خشک و اسباب بازی هم داریم!
یکدفعه بازداشتگاه از خنده بچه ها منفجر شد. آقای مومنی به ایلیا گفت: چند روز که بمونی عادت میکنی. بعد ایلیا را آرام به داخل هل داد و سریع در را بست. ایلیا به پسری که مسخره اش کرده بود نگاه کرد. خیلی شبیه قلدرها بود. درشت هیکل و بدقواره، مثل یک ببر؛ اما ببری که خیلی خیلی تپل بود! روی لباس مشکی رنگش، یک اسکلت سفید که با دندان هایش چاقویی را گرفته بود، طراحی شده بود. پسر که متوجه نگاه ایلیا شده بود، با تندی پرسید: چیه؟ ناراحت شدی که مسخرت کردم؟ به جهندم! شدی که شدی!! اگه دلت کتک می خواد بازم نگاه کن.
ایلیا که خیلی ترسیده بود، نگاهش را از روی او برداشت و گوشه ای روی زمین نشست. سرش را روی دستهایش انداخت و با خودش گفت: همش تقصیر اوناس. اونا باعث و بانی اومدنم به اینجا شدن. تف به روحشون!
– تف به روح کیا؟
ایلیا سرش را آرام به طرف صدا چرخاند و با دیدن قیافه پسری هم سن و سال خود، زهره اش ترکید. پسر که با دیدن صورت در هم کشیده و ترسیده ایلیا متوجه اشتباه خود شده بود، گفت: ببخش که ترسوندمت. سلام، من امیر هستم. اسم تو چیه؟
– سلام. به تو چه؟!!
– چه بی ادب.
امیر رفت و کنار پسر دیگری نشست. ایلیا شانه ای بالا داد و در حالی که داشت به سمت تخت دو طبقه می رفت، با خودش گفت به درک که رفت!
شب بود، ولی اصلا معلوم نبود؛ چون بازداشتگاه همیشه تاریک و لامپ نیمه جان روی سقف هم همیشه روشن بود. ایلیا با سر و صدای بچه ها بیدار شد. هراسان نگاهی به دور و برش انداخت. کمی طول کشید تا یادش بیاید برای چه آنجاست. قولنج کمرش را به سختی شکست و با خودش گفت: چجوری قراره چند شب روی این تخت بخوابم؟ لامصب خیلی سفته! به بچه ها نگاه کرد و تا متوجه شد دارند شام می خورند، از تخت پایین پرید و به طرف آنها رفت؛ اما دریغ از یک ظرف غذا. خوب نگاه کرد، ولی غذایی در کار نبود. همه ظرف ها خالی بود. نگهبان را صدا زد و گفت: میشه برام شام بیارین؟ فکر کنم یکی کم آوردین.
+ چندتا ظرف اونجا هست؟
– پنج تا.
+ درسته که! می خواستی غذای اضافی بخوری؟ کور خوندی بچه!
ایلیا بدون اینکه چیزی بگوید، آرام رفت و روی تخت نشست. پسر خپل زورگو که حواسش به ایلیا بود، ظرف خالی غذا را به او نشان داد و گفت: غذاتو من خوردم. اگه لازم باشه هر شب و هرروز غذاتو میخورم. کسی که خوابیده غذا نمیخوره که!
ایلیا به خپل نگاه کرد. از جایش بلند شد و فریاد زد: تو غلط کردی شام منو خوردی. فکر کردی چون هیکل داری میتونی به همه زور بگی؟ کاشکی هیکلم داشتی. یه عالمه چربی دور شکمتو گرفته، اونوقت به خودت میگی هیکلی؟ باید به جای هیکلی بگی خپل!
همه بچه ها اول به ایلیا و بعد، به خپل نگاه کردند. هیچکس تا آن روز حتی جرأت چپ نگاه کردن به او را هم نداشت. خون جلوی چشم های خپل را گرفت. از جایش بلند شد. نعره ای کشید و خودش را انداخت روی ایلیا. بعد هم روی سینه اش نشست و فریاد زد: به من میگی خپل؟ الان نشونت میدم خپل کیه. دستش را بالا برد و با مشت، محکم زد توی صورت ایلیا. ایلیا بدجور ضربه خورده بود و توان مقابله با خپل را نداشت. خپل خیلی خیلی قوی بود و در عین حال، سنگین! همان لحظه نگهبان از راه رسید و خپل را از روی ایلیا بلند کرد. به دست هایش دستبند زد و گفت: قرار بود چند روز دیگه آزاد بشی، ولی قسمتت نبود. همینجا بمونی بهتره. خپل زد زیر گریه و بلند گفت: غلط کردم، گوه خوردم، به خدا دیگه اذیت نمیکنم، به جون مادرم آروم می شم؛ ولی گوش نگهبان بدهکار حرف هایش نبود. ایلیا به سختی از روی زمین بلند شد و گفت: مقصر منم. یکدفعه همه ساکت شدند و به ایلیا زل زدند. خپل با چشم های لبریز و پف کرده، بیشتر از همه به صورت خونی ایلیا چشم دوخته بود. نگهبان گفت: چی گفتی؟
+ گفتم مقصر منم. این دعوا رو من شروع کردم.
– فکر کنم زیادی مشت خورده به سرت.
+ دارم جدی میگم. من این دعوا رو شروع کردم. تقصیر منه.
– بعله؛ پاک عقلتو از دست دادی.
+ خواهش میکنم حرفمو باور کنین. من خواب بودم. وقتی هم که بیدار شدم، دیدم اون شاممو خورده. عصبانی شدم و بهش بد و بیراه گفتم. اونم از کوره در رفت و گرفت منو زد. اگه من می دونستم اینجا کسی که خوابه غذا نمیخوره، این بحثا پیش نمیومد. الانم کسی که باید باهاتون بیاد منم نه اون.
لحظه ای سکوت حکم فرما شد. سرباز دستبند خپل را باز کرد و خیلی آرام گفت شتر دیدین، ندیدین؛ و رفت. ایلیا گوشه ای روی زمین نشست. خواست خون دهان و بینی اش را پاک کند که ناگهان خپل، دستمال تمیزی را برایش آورد. ایلیا دستمال را گرفت و تشکر کرد. خپل هم بدون اینکه چیزی بگوید، کنارش نشست. چشم هایش را مالید و پرسید: چرا کمکم کردی؟
+ کمک؟! من که کمکی نکردم!
– هرکی ندونه من که می دونم تقصیر خودم بود. چرا چرت و پرت گفتی؟ چرا دعوا رو انداختی گردن خودت؟
+ چون واقعا تقصیر من بود. نمی دونستم کسی که خوابه غذا نداره.
– بسه، اینقدر دروغ نگو. از وقتی اومدی من همش دارم اذیتت می کنم. تو دعوا جوری مشت می زدم تو صورتت که جمجمت بشکنه. اینهمه کتک خوردی، ضجه زدی، داغون شدی…
ایلیا حرف خپل را قطع کرد و گفت: دیگه اینقدرا هم که میگی کتک نخوردما!
– چرا راستشو به سرباز نگفتی؟
+ چون دلم برات سوخت و نمی تونستم ببینم بخاطر یه اشتباه، باید بری زندون. حالا فهمیدی چرا دروغ گفتم؟
ایلیا بلند شد و خواست به طرف تخت برود که ناگهان، خپل با دستهای باز جلویش ظاهر شد و او را در آغوش کشید. ایلیا همانطور هاج و واج ایستاده بود و به بقیه نگاه می کرد. خپل گفت: ازت ممنونم. تو بهم نشون دادی آدمای خوب هنوز هم زنده هستن. بعد رو کرد به سمت بقیه و گفت: از این به بعد، هرکس حتی به ایشون چپ نگاه کنه با من طرفه. افتاد؟! همه یک صدا گفتند بعللللللللهه. بعد هم رفتند تا بخوابند. ایلیا هم روی طبقه پایین تختی دراز کشید. داشت به خواب می رفت که یکدفعه خپل صدایش کرد.
+ بله؟ باهام کاری داشتی؟
– می خواستم بگم هر وقت مشکلی برات پیش اومد، بهم بگی تا برات انجام بدم.
+ برای چی؟
– چون میخوام لطفی که در حقم کردیو جبران کنم. فقط کافیه بهم بگی.
+ باشه، ممنون.
ایلیا با تصور اینکه حرف های خپل چیزی جز تعارف و مهربانی نیست، چشم هایش را بست و خوابید.
بچه ها تازه بیدار شده بودند که یکدفعه آقای مومنی وارد اتاق شد. سرسری به همه نگاه کرد؛ ولی چشم هایش روی ایلیا که هنوز خواب بود، قفل شد. با هزار بدبختی و بیچارگی بیدارش کرد و گفت: مرد حسابی لنگ ظهره ها! چقدرم خوابت سنگینه! پاشو بریم که جناب سروان باهات کار داره.
– چیکارم داره؟ چرا نمی ذاره یه روز خوب داشته باشم؟
– ننه من غریبم بازی در نیار! من چمیدونم چیکارت داره. پاشو بریم.
ایلیا با آقای مومنی همراه شد. رفتند و رفتند و رفتند تا به یک اتاق رسیدند، اما آن اتاق، اتاق بازپرس نبود. ایلیا تا خواست چیزی بپرسد، آقای مومنی جلوی دهانش را گرفت و گفت: هیچی نگو. میخوام چیزایی بهت بگم که اصلا نباید بدونی. ایلیا دستش را کنار زد و پرسید: چیو نباید بدونم؟ چی شده؟
+ قول بده با حرفام هول نکنی و داد نزنی. باشه؟
– باشه.
+ جناب سروان بهم گفته بود که بیام دنبالت و ببرمت اتاق بازپرس؛ ولی من پشت در فالگوش وایساده بودم؛ چون داشت راجع به تو به یکی اطلاعات می داد. آخرشم گفت اگه تو نتونی بی گناهیتو با یه مدرک محکم ثابت کنی، اعدام میشی.
یکدفعه نفس ایلیا قطع شد. با صدای لرزان گفت: چی گفتی؟
+ متاسفم. باید اینا رو بهت می گفتم تا یه راه واسه خودت پیدا کنی.
ایلیا خواست به طرف صندلی برود که یکدفعه بیهوش شد و روی زمین افتاد. چند دقیقه بعد، با پاشیده شدن قطرات آب به صورتش به هوش آمد. آقای مومنی لیوان آب قند را که تند تند داشت به هم می زد، به دستش داد و پرسید: حالت خوبه؟
– ممنون، بهترم.
+ جناب سروان میخواد ببینتت. میتونی راه بری؟
– بله.
ایلیا با آقای مومنی همراه شد. همینطور که داشتند به طرف اتاق بازپرس می رفتند، یکدفعه فکری به ذهنش رسید. به آقای مومنی گفت: یادتونه دیروز ازتون خواستم بعدا یکاریو برام انجام بدین؟
+ آره.
– الان وقتشه.
+ چه کاری؟
ایلیا نقشه اش را برای آقای مومنی توضیح داد و گفت: شما با این کارتون برام زمان می خرین تا بتونم مدرک پیدا کنم.
+ باشه، قبوله.
ایلیا در زد و وارد اتاق شد. جناب سروان که روی صندلی نشسته بود، بلند شد و به ایلیا تعارف کرد که بنشیند. بعد هم پرسید: داشتی میومدی چه اتفاقی افتاد؟
+ توی راهرو فشارم افتاد و غش کردم.
– الان حالت چطوره؟
+ خوبم، ممنون.
– باشه؛ پس بریم که شروع کنیم.
جناب سروان فرم روز قبل را از کیفش بیرون آورد. خودکارش را در دست گرفت و ضبط صوت روی میز را روشن کرد و گفت: قدم به قدم می ریم جلو؛ باشه؟
+ باشه.
– تاریخ، بیست و سوم فروردین ماه هزار و چهارصد و یک. نقطه شروع این ماجراها چه روزی بود؟
+ دو روز قبل از تولدم. چهاردهم فروردین.
– اون روز دقیقا چه اتفاقی افتاد؟
+ بعد از ظهر همون روز دوستم اومد دنبالم که بریم استخر. توی راه یه دخترو دیدیم که می خواست برسونیمش. خوشبختانه هم مسیر بودیم و سوارش کردیم؛ ولی جلوتر گشت ارشاد جلومونو گرفت.
یکدفعه صدای در آمد. آقای مومنی وارد شد و بعد از ادای احترام، به جناب سروان گفت: قربان کار مهمی پیش اومده که حتما باید بیاین.
+ چه کاری؟
– بیاین بهتون بگم.
جناب سروان و آقای مومنی از اتاق خارج شدند. بعد از مدت کمی آقای مومنی برگشت و با خنده گفت: بابا تو دیگه کی هستی!! نقشت خیلی عالی بود. بلند شو بریم تا نیومده.
هردو با هم به سمت بازداشتگاه حرکت کردند. آقای مومنی چیزی به یاد آورد و پرسید: الان میخوای چیکار کنی؟ چجوری قراره مدرک پیدا کنی؟
+ میخوام به اندازه دو سه روز مرخصی بگیرم و برن مدرک گیر بیارم.
– شوخیت گرفته؟ تو زندان نیستی که، تو بازداشتگاهی. تازه اگه تو زندان هم بودی خیلی زمانبر بود.
+ وااای! حالا باید چیکار کنم؟
– باید یکیو پیدا کنی که برات مدرک جمع کنه. پدر، برادر، دوست، رفیق.
+ نمیشه. هیچ کدومشون برای اینکار مناسب نیستن. پدرم که اصلا نمیشه، برادرم هم دانشگاهه. دوست و رفیقام هم که بهشون اعتماد ندارم.
به بازداشتگاه که رسیدند، آقای مومنی به خپل گفت: خپل خان مبارکا باشه. کی بریم شیرینی بخوریم؟
+ شیرینی واسه چی؟
– امروز قراره آزاد بشی.
+ احمد، جان من راست میگی؟
– اولا آقای مومنی، صد بار گفتم؛ دوما بله، راست میگم.
+ ایوللللللللل!
بعد از رفتن آقای مومنی، خپل کنار ایلیا نشست و سفره دلش که خیلی هم دراز بود را برایش باز کرد: میخوام تا اینجا هستم زندگیم رو برات خلاصه کنم.
+ چرا؟
– همینجوری! من توی یه خونواده نسبتا متوسط به دنیا اومدم.
+ میشه بری جلوتر؟
– هفت ساله شدم که رفتم مدرسه.
+ هنوز جلوتر!
– میخوای بگم چی شد که اومدم اینجا یا هنوز جلوتر؟!
+ آره، همینو بگو.
– ایشالا رفیق بد نیاد تو زندگیت. کلاس نهم رو که خوندم، به پیشنهاد رفقا ترک تحصیل کردم تا برم سر یه کاری و پول در بیارم؛ ولی نمی دونستم چه کاری برام مناسبه. یه سال فقط امتحان کردم. از اینجا به اونجا، از این مغازه به اون مغازه، از این خیابون به اون خیابون. آخرش هم کاری پیدا نکردم؛ برای همین، دوباره دست به دامن رفقا شدم. اونا پیشنهاد کردن برم جایی که خودشون کار می کردن. یه کارگاه تولیدی کفش. منم از خدا خواسته قبول کردم. پولش واقعا کم بود؛ چون ما اونجا فقط وسایلو جابجا می کردیم. یکی از کارگرای اونجا که مثل ما از کارش خسته شده بود، پیشنهاد داد بریم تو کار جیب بری. دوستام قبول کردن، ولی من نه. متاسفانه کم کم به دلیل بی پولی و خرج زیاد، مجبور شدم اینکارو هم امتحان کنم.
+ یعنی جیب بر شدی؟
– آره، البته بدون خبردار شدن خونواده. بعد از اینکه کارگره ازمون جدا شد، بچه ها پیشنهاد کردن رسما وارد دزدی بشیم. منم که اون موقع به یه جیب بر حرفه ای تبدیل شده بودم، بدون فکر کردن قبول کردم. اوضاع داشت خیلی خوب پیش می رفت، ولی یه شب دم به تله دادم. اون شب بچه ها منو ول کردن و رفتن. از اون شب تا حالا حدود یه ماهه که میگذره، ولی هیچ کدومشون حتی یه خبر ازم نگرفتن.
همان لحظه آقای مومنی وارد اتاق شد و به خپل گفت که باید برود. خپل از جایش بلند شد و به ایلیا گفت: داداش دمت گرم. هیچوقت محبت و مردونگیتو فراموش نمی کنم. بعد هم روی یک تیکه کاغذ شماره ای نوشت و گفت: این شماره منه. هر وقت کاری داشتی فقط کافیه بهم زنگ بزنی. مطمئن باش برات کم نمی ذارم.
+ دمت گرم. بری دیگه برنگردی!
خپل با همه خداحافظی کرد و از بازداشتگاه بیرون رفت. ایلیا به شماره نگاهی انداخت. بعد هم رفت تا وضو بگیرد و نماز بخواند.
نمازش که تمام شد، دوباره سر و کله امیر پیدا شد. پسر کنار ایلیا نشست و گفت: قبول باشه.
+ خدا قبول کنه. کاری داشتی؟
– اسمت؟
+ لازمه بازم همون جوابو بدم؟!
– خب لامصب بگو دیگه. مگه چیزی ازت کم میشه؟ دانشمند هسته ای نیستی که بخوام ترورت کنم!!
+ خیلی خب بابا، ایلیا هستم. ایلیا خوشبین.
– اسمت که نه ولی قیافت برام خیلی آشناهه.
+ همه میگن؛ چون شبیه محمدرضا گلزار هستم!
– هه هه، بامزه! چند روز پیش کجا بودی؟
+ جواب سوال اولت!
– بابا دارم میگم قیافت برام آشناهه. میخوام ببینم کجا دیدمت.
+ اگه بگم دست از سرم بر میداری؟
– آره
+ یه شرط داره.
– چه شرطی؟
+ داستان اومدنت به اینجا رو برام تعریف کنی.
پسر کمی فکر کرد و گفت: خدا کسی رو محتاج تو نکنه! قبوله؛ اما تا خواست شروع کند، سربازی وارد نمازخانه شد و گفت: طلبه ها هرچی راز و نیاز کردین بسه! پاشین ببرمتون بازداشتگاه.
سرباز سینی غذا را به دست ایلیا داد و گفت: برو بین همه پخش کن. غذا کمه و خواب بودم و غذامو دزدیدن و اینا هم نداریم!
+ باشه.
سینی را وسط اتاق گذاشت و بعد، یک ظرف برای خودش برداشت و شروع کرد به خوردن. وسط غذا خوردن دوباره امیر وارد صحنه شد و گفت: الان بگم؟
+ دارم غذا میخورما!
– خیلی خب بابا.
چند دقیقه بعد، امیر بدون نظر خواستن شروع کرد به تعریف کردن: من سر دختر اومدم اینجا.
+ خب به من چه؟!
– نگم؟
+ بگو بابا بگو.
– عصر یه روز با دوستم صدرا رفتم بیرون. یکدفعه…
+ یکدفعه یه دختر کنار جاده ظاهر شد؟
– نه.
+ یکدفعه چی؟
– یه لحظه زیپ دهنتو بکش تا بگم! داشتیم می رفتیم که یکدفعه گفت بریم شماره بگیریم از دخترا.
+ وااای! تو چی گفتی؟
– من به شدت مخالفت کردم و گفتم که نمیام؛ ولی اون کارشو خوب بلد بود و مجبورم کرد که همراش برم. بهش گفتم: من به هیچ وجه نمیام.
+ خیلی کیف میده ها.
– همین که گفتم. نمیام.
+ امیر می ترسی؟
– نه، برای چی باید بترسم؟
+ چرند نگو، می ترسی.
– نمی ترسم.
+ اگه راست میگی بیا بریم.
– فکر کردی من خرم و بخاطر اثبات نترس بودنم همرات میام؟
+ باشه، نیا؛ ولی دیگه هیچوقت به من زنگ نزن.
– باشه، زنگ نمی زنم.
ایلیا حرف امیر را قطع کرد و پرسید: رفاقتتون به هم خورد؟
– نه بابا.
+ چرا؟
– چون اون بهترین رفیقم بود.
+ پس چیکار کردی؟
– همراش رفتم.
+ نظرت عوض شد؟
– به هیچ وجه. من روی حرفم بودم و اصلا دلم نمیخواست برم شماره بگیرم. بابا دختر کیلویی چنده؟!!
+ خب پس چی؟
– ترسیدم واقعا رفاقتی بینمون نمونه. میدونی، پیدا کردن رفیق خوب خیلی سخته، ولی نگه داشتنش سخت تره. صدرا هم خوبی داشت و هم بدی؛ ولی خوبیاش بیشتر از بدیاش بود.
+ خب، ادامشو بگو.
– پامو که گذاشتم تو پارک، فهمیدم چه غلطی کردم. با خودم گفتم کاش رفاقتمون بهم میخورد ولی نمیومدم اینجا.
+ چرا؟
– ایلیا تو که نبودی اونجا. اولش فکر کردم پارک بانوانه، ولی نه در داشت، نه دیوار، نه نگهبان.
+ بد حجاب بودن؟
– کاش فقط بد حجاب بودن. دختره شلوارک و آستین کوتاه پوشیده بود.
+ شوخی می کنی؟
– شوخی کجا بود؟! تازه بدتر از اینم بودن، ولی دیگه روم نمیشه بگم بهت.
+ من موندم اینا چرا با این ریخت و قیافه میان بیرون.
– فکر می کنن ما پسرا بهشون نگاه می کنیم و محوشون می شیم؛ ولی بدبختا کور خوندن. تازه، بعضیاشون هم نماز می خونن، هم روزه می گیرن، ولی حجابشونو رعایت نمی کنن. خب یکی نیست به اینا بگه حجاب هم واجب شرعیه؟
+ درست میگی. اگه همه امر به معروف و نهی از منکر کنن، میشه درستشون کرد. خب ادامشو بگو.
– من سریع برگشتم تو ماشین و به صدرا گفتم که هر گورستونی میخواد بره و به هیچ وجه باهاش نمیرم. اونم بدون اینکه چیزی بگه رفت. وقتی برگشت بهم گفت چندتا شماره برام فرستاده. وقتی ازش پرسیدم چرا اینکارا رو میکنی گفت شماره گرفتن خیلی کار باحالیه و واقعا بهش خوش میگذره.
+ خب، شماره ها رو چیکار کردی؟
– وقتی رسیدم خونه همشو پاک کردم. بعد هم گوشیمو خاموش کردم که اگه صدرا زنگ زد بالافاصله ضایع بشه! همین!
+ همین؟ تو این داستان که نگرفتنت!
– هنوز تموم نشده که! ادامشو بعد از ناهار بهت میگم.
+ خب الان بگو.
– تو که نمی خواستی وقت ناهار برات تعریف کنم. چی شد پس؟!
ایلیا چون جوابی نداشت، صبر کرد تا غذا خوردن امیر تمام شود. بعد از غذا، روی تشک سفت تختی نشستند و دوباره سر صحبت را باز کردند: اون شب که تقریبا به خوبی و خوشی گذشت، ولی فرداش داستان اصلی شروع شد.
+ فرداش دستگیر شدی؟
– آره. بعدازظهر روز بعد صدرا اومد دنبالم تا بریم بیرون. منم ناخواسته باهاش همراه شدم.
+ چرا؟
– چون دوست صمیمیم بود و همیشه باهاش می رفتم بیرون. اگه نمی رفتم مامان بابام شک می کردن و من باید تمام داستان اون شبو براشون تعریف می کردم.
+ که اینطور.
– دوباره به زور منو برد همون پارکه.
+ دوباره؟!
– بله متاسفانه. می گفت حلقشو اونجا گم کرده؛ ولی دروغ می گفت. با صدرا از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل پارک. همینجور داشتم به اطراف نگاه می کردم که یکدفعه یه دختر خیلی خوشگل ظاهر شد.
+ خاک بر سرت امیر!
– چرا؟
+ خیلی خوشگل بود؟!! دو دقیقه پیش داشتی یه چیز دیگه در مورد دخترا می گفتی!
– این با اونا فرق داشت. مانتوش آبی آسمونی بود و شال روی سرش نارنجی. شلوارش هم لی آبی بود. خیلی بهش میومد. موهاشم فکر کنم خرمایی بود.
+ رنگ پوست و ناخن و رژ لبشو ندیدی؟
– یعنی چی؟
+ یعنی هیچی! ادامه داستانتو بگو خاک بر سر!
– صدرا دوید سمتش و سریع باهاش پسرخاله شد. منم یکمی نزدیک شدم، ولی خیلی نه.
ایلیا همچنان داشت نوچ نوچ می کرد و می گفت خاک بر سرت!
– با فاصله خیلی کمی پشت سرشون بودم که یکدفعه یه صدایی اومد.
+ صدای چی بود؟
– گشت ارشاد.
+ ایولا، تازه رسیدیم به جاهای اکشنش!
– همه دویدیم سمت ماشین؛ ولی صدرا و اون دختره زودتر از من رسیدن و منو تک و تنها تو اون پارک جا گذاشتن.
+ یا خدا! چیکار کردی؟
– رفتم تو دستشویی.
+ دستشویی؟ چرا اونجا؟!
– چون اون لحظه مغزم اصلا کار نمی کرد. رفتم تو یکی از دستشوییا و درو قفل کردم و پشت در وایسادم. یکی چند بار در زد و گفت برم بیرون و باهام کاری ندارن، ولی من نرفتم.
+ زود باش بگو چجوری گرفتنت. درو شکوندن؟ تهدیدت کردن؟ با اسلحه قفلو ترکوندن؟
– صبر کن الان میگم. چند دقیقه صدایی نیومد، ولی یهو یکی از سربازا پرید داخل دستشویی و گفت بزن بریم کلانتری!
+ همین؟! یعنی دستشویی سقف نداشته؟ تو چقدر خنگی که رفتی اونجا!
– بابا من چه می دونستم دستشویی اونجا سقف نداره؟ اون لحظه هم واقعا از ته دل به بنای اونجا فحش دادم!
+ خب. صدرا و اون دختر رنگی رنگیه چی شدن؟!
– سربازا یه ماشین سواری هم داشتن. سوار شدن و رفتن گرفتنشون.
+ آها، اینجاش خوب بود.
– البته وقتی اونا رفتن دنبال صدرا و دختره، کسی نبود که مواظب من باشه. فقط یه پسر هم سن و سال خودم هم اونجا بود. صبر کن ببینم، تویی که؟!
+ من کیم؟
– مگه تو اون شب همراه گشتیا نبودی که منو فراری دادی؟
+ آهاااااااا، یادم اومد. خب چجوری دوباره گرفتنت؟
– داشتم می دویدم که صدرا منو دید و به گشتیا گفت که دارم فرار می کنم.
+ ای خاک بر سرش. همون اول باید ولش می کردی!
– آره، موافقم. تو رو چرا گرفتن؟ مگه از خودشون نیستی؟
+ داستان من خیلی مفصله. باید صبح زود شروع کنم که تا شب تموم بشه!
– خلاصه کن.
+ خلاصه شدشم زیاده. باشه برای فردا.
همان لحظه، آقای مومنی وارد بازداشتگاه شد. به همه نگاه کرد، ولی دوباره چشم هایش روی ایلیا قفل شد. ایلیا با اضطراب و دلهره پرسید: جناب سروان باهام کار داره؟
+ خدا رو شکر نه. ملاقاتی داری.
ایلیا با غرور لبخندی زد و به امیر گفت: فکر کنم خونوادم اومدن. کسی اومده تو رو ببینه؟
– هنوز نه.
+ آخی عزیزم!
تا بلند شد و به طرف در رفت، امیر با صدای بلند گفت: ایشالا خونوادت نباشن! ایلیا لبخند کنایه آمیزی زد و همراه با آقای مومنی، از بازداشتگاه خارج شد. توی راه، پدر و مادرش را تصور کرد که داشتند گریه می کردند و برایش دست تکان می دادند. بعد از چند لحظه، با خودش گفت: مگه از سفر حج برگشتم که قراره برام دست تکون بدن؟! آقای مومنی جلوی دری ایستاد و گفت: اینجا اتاق ملاقاته. قلب ایلیا با شنیدن این جمله شروع کرد به گلومپ گلومپ کردن! آرام دستگیره را چرخاند و در را باز کرد. به داخل اتاق که نگاه کرد، خیالش راحت شد؛ چون هنوز کسی نیامده بود. نفس عمیقی کشید و خدا را شکر کرد. تا خواست وارد شود، کسی صدایش کرد و گفت: مهمون نمیخوای؟ ایلیا سرش را برگرداند و با دیدن محمدجواد، حسابی شوکه شد. محمدجواد با همان لبخند همیشگی روی صورتش سلام کرد و گفت: به به آقا ایلیا. چخبرا؟ ما رو دیگه نمی شناسی، نه؟
+ از کجا فهمیدی من اینجام؟
– بهت یاد ندادن سلام کنی؟
+ سلام.
– آها، حالا شد. پرسیدی که من چجوری پیدات کردم. باید بگم که خیلی ساده! اینجا یجورایی مقر ماست. اگه ندونم تو اینجایی که کلام واقعا پس معرکس!
+ خب که چی؟ الان اومدی همینو بگی؟
– نه بابا، هنوز مونده. بریم تو ادامشو واست بگم.
هردو وارد اتاق شدند و روبروی هم، روی صندلی نشستند. محمدجواد برای عوض شدن فضا، اول به لباس خودش و بعد، به لباس ایلیا اشاره کرد و گفت: چه جالب! لباسامون عین همه!
+ خب که چی؟
– هیچی، همینجوری.
ایلیا به ساعت قدیمی روی دیوار نگاه کرد و با خودش گفت: پس چرا نمیان؟
+ چیزی گفتی؟
– با خودم بودم.
+ چرا آوردنت اینجا؟ چیکار کردی؟
– تو نمی دونی؟
+ نه، من از کجا بدونم؟
– مگه اینجا مقر شما نیست!؟
+ حالا من یه چیزی گفتم! میگی یا نه؟
ایلیا داستانش را خلاصه وار برای محمدجواد تعریف کرد و آخر سر گفت: اگه نتونم مدرک گیر بیارم، کارم تمومه. محمدجواد لحظه ای مکث کرد؛ سپس گفت: خیلی میخوام بهت کمک کنم، ولی تواناییشو ندارم. اینکارو نمیشه تنهایی انجام داد.
– بقیه رفیقات نمیان؟
+ مگه نگفتی خیلی خطرناکه؟ رفیقای من از یه سوسک هم می ترسن، چه برسه به جنگ و اسلحه!
ایلیا کمی فکر کرد و با خوشحالی گفت: یکیو می شناسم که واقعا به درد می خوره.
+ کی؟
– ما بهش می گیم خپل. بهش میگم بیاد پیشت.
+ باشه، خیلی هم عالی. فقط میشه بگی آدرس مقر اون دزدا کجاست؟
– میگم بهت.
همان لحظه، آقای مومنی وارد اتاق شد و گفت: وقت ملاقات تمومه. ایلیا به ساعت نگاهی انداخت و با دلهره پرسید: مگه قرار نبود خونوادم بیان ملاقاتیم؟
+ نه، به من چیزی نگفتن.
– خودت گفتی ملاقاتی دارم که؟!
آقای مومنی به محمدجواد اشاره کرد و گفت: ایشون اومدن ملاقاتیت. ایلیا نفس عمیقی کشید و با خودش گفت: امیر مگه دستم بهت نرسه!!
وارد بازداشتگاه شد و مستقیم به طرف امیر رفت. از چشمانش آتش می بارید. امیر که ترسیده بود، با اضطراب پرسید: چیه؟ چیزی شده؟
– همش تقصیره توهه؛ بیشعور!
+ چی تقصیر منه؟ مگه من چیکار کردم؟
– خونوادم نیومده بودن ملاقاتیم، محمدجواد بود.
+ ایوللللللل. میدونستم چشمم شوره!
– خیلی عوضی هستی.
+ چوب خدا صدا نداره، اگه هم بخوره دوا نداره! راستی، محمدجواد کیه؟
– یکی از گشتیای اون شب.
+ واسه چی اومده بود؟
– اومده بود بهم فضولیاب بفروشه! به تو چه بابا؟!
+ اگه بگی چیزی ازت کم میشه؟
– خدااااااااا! اومده بود ازم بپرسه که چجوری اومدم اینجا. سوالات تموم شد؟
+ نه هنوز! تو چی گفتی؟
– همون چیزایی که قراره فردا بهت بگم!
+ خب یه ذرشو بگو.
– اینکه بخوام وارد داستان بشم اصلا؛ ولی همین قدر بگم که جناب سروان فکر میکنه من آدم کشتم.
+ جدی میگی؟
– آره.
امیر بعد از کمی مکث، آب دهانش را قورت داد و با دلهره پرسید: واقعا که آدم نکشتی؟
– شوخیت گرفته؟ آدم کشتن من کیکه، کیک.
+ آخیش، خیالم راحت شد.
– شایدم واگعیه!
+ ایلیا بس کن. فهمیدی از این چیزا می ترسم داری سوء استفاده می کنی؟
همان لحظه، سربازی سینی به دست وارد شد و گفت: تا یخ نکرده بخورین. در ضمن، خواب بودم و غذا بهم نرسید و غذا کم بود هم نداریم!
امیر بعد از شام، روی تخت گرم و سفتی خوابید؛ اما خواب به سراغش نمی آمد. ایلیا را صدا زد و پرسید: اونا چرا در مورد تو اینجوری فکر می کنن؟
– نمی ذاری بخوابم؟!
+ نه!
– خودمم نمیدونم. شاید جایی که منو گرفتن یه جنازه بوده.
+ چجوری باید ثابت کنی که بی گناهی؟
– با مدرک.
+ داری؟
– نه، ولی قراره گیر بیارم.
+ تو که الان اینجایی. چجوری میخوای مدرک گیر بیاری؟
– یکی دیگه قراره برام مدرک پیدا کنه.
+ کی؟
– خپل و محمدجواد.
+ خدایی داری راست میگی؟!
– به جان تو. دیگه هرچی بپرسی جواب نمیدم.
+ قبوله، شب بخیر!
صبح که بیدار شد، جای ایلیا را خالی دید. خیلی نگران شد. چند دقیقه صبر کرد، ولی خبری نشد. با خودش گفت: نکنه بردنش دادگاه؟ بدبخت مدرکم نداره. وای خدا، نکنه اعدامش کردن؟؟؟ همان لحظه، ایلیا با لبخند وارد بازداشتگاه شد. امیر او را که سرحال دید، خیالش راحت شد و بعد از سلام پرسید: کجا رفته بودی؟ نگرانت شده بودم.
+ تو نگران من شدی؟ خدا وکیلی؟!
– نه، من کی گفتم نگرانت شدم؟
+ همین الان گفتی که!!
– نخیر. کجا بودی؟
+ هوفففف، دوباره شروع شد! رفته بودم زنگ بزنم.
– به کی؟
+ پدر پسر شجاع!
– جدی می فرمایین؟! اونوقت برای چی؟
+ سفارش دادم یه میلیون فضولیاب برام بیاره!!
– هه هه. تو دریاچه ارومیه شنا کردی که اینقدر با نمک شدی؟! واقعا رفته بودی به کی زنگ بزنی؟
+ خپل.
– چرا؟
+ می خواستم آدرس خونه محمدجوادو بهش بدم. تموم شد سوالات؟
– آره. ولی یه چیزیو فراموش کردیا.
+ چی؟
– قرار بود اومدنت به اینجا رو تعریف کنی.
+ الان؟!
– آره. هیچ بهونه ای هم نداری.
+ باشه بابا، دیوونم کردی! داستان از دور روز قبل از تولدم شروع شد. رفیقم بهم گفته بود بریم استخر. منم قبول کرده بودم؛ ولی از ته دل راضی نبودم.
– چون از آب می ترسی؟
+ نه بابا. رفیقم پارسا یکی از رفقای دوران جاهلیتمه. منم برای همین نمی خواستم باهاش برم بیرون.
– دوران جاهلیت دیگه چه صیغه ایه؟
+ دو سه سال پیش، من آدمی بودم که نماز و روزه اصلا برام معنی نداشت. با اینکه به سن تکلیف رسیده بودم، ولی نه حال نماز و روزه رو داشتم و نه اعتقادشو. خونوادم واقعا کلافه شده بودن. با کسایی می گشتم که صد برابر بدتر از خودم بودن. واقعا دوران بدی بود؛ ولی کم کم به کمک پدر و مادر و مشاورم، رفتارم عوض شد و از اون کارای کثیفی که می کردم دست کشیدم. علاوه بر اون، دور رفیقام رو هم خط کشیدم.
– واقعا نماز نمی خوندی؟
+ نه.
– شماره هم می گرفتی از دخترا؟
+ بس کن دیگه. ای بابا. عجب غلطی کردم اینا رو به تو گفتم!
– باشه باشه بس کردم! حالا ادامشو بگو.
+ تو راه بودیم که یکدفعه چشمم خورد به یه دختر که کنار جاده وایساده بود و دست دراز کرده بود. سریع خودمو به اون راه زدم که پارسا نفهمه. میدونی که چرا؟
– آره، بقیشو بگو.
+ از شانس بدم پارسا دختره رو دید و سوارش کرد. نامرد مسیرش هم باهامون یکی بود! تو راه همش پارسا رو زیرنظر داشتم؛ ولی حتی به دختره نگاه هم نمی کرد. خیلی تعجب کرده بودم. داشتم فکر می کردم چش شده که یکدفعه گشت ارشاد جلومونو گرفت. از ترس به خودمون ترسیده بودیم! با خودم گفتم چون دختره با حجابه، حتما راه رو باز می کنن؛ ولی اینطور پیش نرفت. به زور بردنمون کلانتری و به پدرامون زنگ زدن. هرچی می گفتیم قصد بدی نداشتیم و فقط می خواستیم برسونیمش، باور نمی کردن. بابای من که رسید، اوضاع عوض شد.
– اوضاع عوض شد یعنی چه؟
+ بابام از ما دفاع کرد و به گشتیا گفت که ما بی تقصیریم.
– جدی میگی؟ اگه بابای من بود بهشون می گفت حکم قصاص برام بنویسن!
+ بابام بهشون گفت تغییرات منو دیده و مطمئنه که ما قصد بدی نداشتیم. اونا هم معذرت خواستن و ولمون کردن.
– زود باش ادامشو بگو. الاناست که جناب سروان احضارت کنه!
ایلیا نیشخندی زد و گفت: به آقای مومنی سپردم که سرگرمش کنه. ماشالا کارش خیلی خوبه!
– که اینطور! پس وقت کافی داریم.
+ اصل کار از روز تولدم شروع شد.
– به به! بزن و بکوب تخم مرغ داشتی؟!
+ صبر کن بگم برات. بعدازظهر روز تولدم رفته بودم تخم مرغ بگیرم. وقتی رسیدم خونه، بر خلاف تصورم همه لامپا روشن بود. با خودم گفتم اگه قرار بودم غافلگیرم کنن باید لامپا رو خاموش می کردن. برای همین، بدون یه ذره شک رفتم تو خونه. تا در خونه رو بستم، چند نفر از پشت پریدن روم و دست و پامو بستن. بعد هم برای محکم کاری منو با طناب به تیربرق بستن.
– فامیل بودن؟
+ نه بابا. رفقای دوران جاهلیت بودن.
– اوه اوه اوه!
+ اول تخم مرغایی که خریده بودم رو زدن تو سر و صورتم؛ بعد هم رفتن داخل تا وسایلشونو بیارن، که یکدفعه فرشته نجاتم با پیکان از راه رسید.
– باریکلا به فرشته ها! اینقدر خاکی هستن که با پیکان میان نه بنز!!!
+ دارم محمدجوادو میگم.
– آها!
+ خوشبختانه صدامو شنید و قبل از اومدن بچه ها دست و پامو باز کرد؛ ولی تا خواستم فرار کنم بچه ها رسیدن دم در. محمدجواد که تا حدی قضیه رو فهمیده بود، اشاره کرد که سوار ماشینش بشم. منم از خداخواسته سوار شدم و رفتیم که رفتیم! باید اون لحظه قیافه رفیقامو می دیدی!
– شبو چیکار کردی؟ برگشتی خونه؟
+ اصلا امکان نداشت برگردم. به دست پای محمدجواد افتادم و گفتم که جان مادرت منو نبر خونه. گفتم اینایی که دیدی تا ازم انتقام نگیرن و عملیاتشون رو انجام ندن، ول کن نیستن. اونم قبول کرد و باهم رفتیم خونش. ظهر فرداش با همدیگه رفتیم گشت. امیر، اگه بگم تو راه یه عالمه مورد بی حجابی و بدحجابی دیدیم و حتی یه لحظه ترمز نکردیم، باور می کنی؟
– معلومه که نه!
+ ولی این اتفاق افتاد.
– جان من راست میگی؟ اونوقت چرا اون شب به ما گیر دادن؟
+ سوال منم همین بود. ما که یه دختر با حجاب همراهمون بود یه ذره رحم نکردن، اونوقت چرا به اونا که صد برابر بدتر از ما بودن چیزی نگفتن؟ با خودم گفتم باید تلافیشو سرشون در بیارم. برای همین یه نقشه کشیدم.
– فراری دادن؟
ایلیا بشکنی زد و گفت: درود بر تو، خودشه. اون روز که هیشکیو نگرفتن؛ ولی فرداش مورد پیش اومد. تو رو که فراری دادم خودمم در رفتم.
– جدی؟ یعنی فقط منو فراری دادی؟ ای بابا!
+ چیکار میتونستم بکنم؟ اونجا بمونم تا صدرا و اون دختره رو هم نجات بدم؟ صد درصد که نه، دویست درصد خودمو هم می نداختن تو هولوفدونی!
– پیام بازرگانی نذار دیگه! ادامشو بگو.
+ دویدم سمت کوچه تا قایم بشم، غافل از اینکه اونجا يه نفر دیگه منتظرم بود.
– کی؟
+ یه غریبه. تا پامو گذاشتم تو کوچه، صاف رفتم تو سینش. سریع دستامو گرفت و یه دستمال مرطوب سفید گذاشت رو دهن و بینیم. کم کم بیهوش شدم. چند ساعت بعد تو یه خونه نیمه ساز به هوش اومدم. هیشکی به جز من اونجا نبود. خواستم فرار کنم، ولی به صندلی بسته شده بودم. روی دهنم هم یه چسب نواری محکم زده بود. توی همین حالت بودم که یکدفعه سر و کلش پیدا شد. شماره بابامو ازم پرسید، ولی من نگفتم. محکم زد تو صورتم و دوباره شماره رو خواست؛ ولی من دوباره نگفتم. دوباره زد تو صورتم. فکر کنم شش بار سیلی خوردم. نامرد خیلی دستش سنگین بود! وقتی ازم قطع امید کرد، رفت سراغ گوشیم. چند بار رمزشو ازم پرسید، ولی چون جواب ندادم رفت. چند ساعت بعد یه نفر برام غذا آورد، ولی چه غذایی؟ نون و ماست. تا می تونستم خوردم؛ از بس گرسنم بود. بعدشم پنج دقیقه وقت دستشویی داد و دوباره با طناب منو بست به صندلی. غریبه هه وقتی برگشت، با گوشیم به بابام زنگ زد و گفت به شرطی منو ول میکنه که تا فرداش یه میلیارد براش جور کنه. فقط خدا میدونه که چجوری قفلشو شکسته بود. با خودم گفتم بیچاره بابام. چجوری باید تو یه روز یه میلیارد جور کنه. از اون ساعت تا فرداش همینجور روی صندلی بودم. اینقدر فشار دستشویی روم بود که نصفه شب خودمو خیس کردم! غروب فرداش تو حالت خواب بیداری روی صندلی نشسته بودم که یهو همون غریبه هه اومد. وقتی داد زد، قشنگ خوابم پرید! داشت رفیقشو صدا می زد. رفیقش که اومد، بهش گفت وسایل مهم رو جمع کنن و برن. رفیقش پرسید چرا. اونم با عصبانیت و دلهره گفت مامورا ردشونو زدن و دارن میان. رفیقش با عجله رفت. وقتی نگاهش به من افتاد، اومد سمتم. یقمو گرفت و کشوندم بالا. دستام از شدت سنگینی صندلی داشت کنده می شد. با فریاد گفت پول بابات بهم نرسید، کار بابات هم بهم نرسید، احترام و شان بابات هم بهم نرسید. اصلا مهم نیست؛ ولی منم نمی ذارم تو به بابات برسی. من فقط داشتم به صورتش نگاه می کردم و تند تند آب دهنم رو قورت می دادم. بعد هم طوری انداختم روی زمین که حس کردم استخون دستم شکست. دور تا دورمو هیزم ریخت و همونجوری که داشت می خندید، کبریت زد. همون لحظه حرارت و گرمای آتیش شروع شد. رفیقش که اومد، خواست آتیشو خاموش کنه؛ ولی بهش گفت اگه دست به آتیش بزنه، اونو هم می ندازه پیش من. بعد هم با خنده گفت نوش جونت! و رفت. آتیش هرلحظه داشت بهم نزدیک و نزدیک تر میشد. یکدفعه حس ناامیدی خیمه زد تو سرم. با خودم گفتم کارم دیگه تمومه. فکر نمی کردم عمرم با آتیش گرفتن تموم بشه. تصمیم گرفتم شهادتین رو بخونم تا لااقل مسلمون از دنیا برم؛ هرچند مسلمون خوبی نبودم. آتیش خیلی بهم نزدیک شده بود. همونطور که داشتم اشک می ریختم، توی دلم گفتم أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلٰهَ إِلَّا ٱللَّٰهُ. اشک امونم رو بریده بود. آتیش خیلی بهم نزدیک شده بود. کل بدنم داشت از حرارت آتیش می سوخت. توی دلم ادامه شهادتین رو گفتم؛ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسولُ ٱللَّٰهُ. دیگه آماده بودم برای مردن. همونطور که توی خودم بودم و داشتم با خدا حرف می زدم، یکدفعه احساس کردم طنابا شل شده. وقتی دستامو تکون دادم، مطمئن شدم که دستام آزاده. سریع پاهامو باز کردم و از آتیش دور شدم. تا تونستم خدا رو شکر کردم. تو حال خودم بودم که یکدفعه صدای آژیر پلیس رو شنیدم. پام درد می کرد و دویدن غیرممکن بود. با خودم گفتم من که تقصیری ندارم؛ پس چرا فرار کنم؟ ولی یه حسی بهم می گفت که باید فرار کنی. هرچی انرژی داشتم گذاشتم تو پاهام و دویدم سمت حیاط. حیاط که چه عرض کنم، باغی بود برای خودش. خیلی درندشت و پر درخت بود. با هزار بدبختی درو پیدا کردم و رفتم بیرون؛ ولی دور تا دورمو مامورا گرفته بودن. یکیشون فریاد زد دستاتو بذار رو سرت. به سختی دستامو بلند کردم و گذاشتم رو سرم. اومد جلو و کشوندم سمت ماشین؛ ولی یکدفعه بیهوش شدم و افتادم رو زمین. وقتی هم که بیدار شدم توی بیمارستان بودم. به یه دستم سرم وصل بود و به یه دست دیگم دستبند. بقیه داستان رو هم که خودت میدونی.
– همه اینایی که گفتی جدی بود؟
+ من شوخی دارم با تو؟
– شاید! یعنی جدی جدی دزدیدنت؟
+ بله.
– جدی جدی آتیشت زدن؟
+ تو حالت خوبه؟ داشتم تا الان برای کی روضه می خوندم؟!
+ خیلی داستان پیچیده ایه!
– کجاش پیچیدس الکی شایعه میکنی؟!
+ خب چرا نمیری اینا رو به جناب سروان بگی؟
– منتظرم احضارم کنه.
+ فکر میکنی حرفاتو باور میکنه؟
– امیدوارم.
همان لحظه، آقای مومنی وارد شد. دوباره به همه نگاه کرد؛ ولی چشماش روی ایلیا قفل شد. ایلیا دستی به پیشانی اش زد و پرسید: جناب سروان؟
+ آفرین، زدی به هدف.
امیر خندید و گفت: موفق باشی پهلوون پنبه! ایلیا نگاه تلخی به او انداخت و با آقای مومنی از بازداشتگاه بیرون رفت. تا خواست وارد اتاق بازپرس شود، آقای مومنی گفت: سعی کن عصبانیش نکنی. شاید یادش بره بحث مدرک رو پیش بکشه.
+ باشه، ممنون.
آرام در زد و وارد شد. جناب سروان به احترامش ایستاد، سلام کردند و باهم نشستند. جناب سروان مثل دفعه قبل، ضبط صوت را روشن کرد و گفت: بیست و چهارم فروردین سال هزار و چهارصد و یک. آقای خوشبین، دیروز تا جایی تعریف کردی که گشت ارشاد جلوی ماشینو گرفت. حالا ادامشو بگو.
ایلیا داستانش را بی کم و کاست برای جناب سروان تعریف کرد. جناب سروان که معلوم بود خیلی به ایلیا شک کرده، پرسید: شاهدی، مدرکی چیزی داری که بتونه بی گناهیتو ثابت کنه؟
+ فعلا نه، ولی تا چند روز دیگه بله.
– نمیخوام امیدتو از دست بدی، ولی فقط تا وقتی که دادگاه احضارت کنه وقت داری. اگه مدارک دیر برسه به دستت ممکنه اتفاقات خیلی بدی بیفته.
+ وقت دادگاهم چه روزیه؟
– هنوز معلوم نیست. فکر کن کمتر از دو سه روز.
ایلیا که با شنیدن این جملات حالش خیلی بد شده بود، از جناب سروان خواهش کرد تا کمی آب برایش بریزد؛ اما به محض اینکه خواست لیوان آب را بگیرد، بیهوش شد و روی زمین افتاد. وقتی به هوش آمد، داخل بازداشتگاه بود. بچه ها دورش جمع شده بودند و باهم پچ پچ می کردند. امیر تا دید ایلیا بیدار شده، لبخندی زد و گفت: خدا رو شکر که نمردی! اینبار واقعا نگرانت شده بودم.
+ آره جون خودت!
– باور نمی کنی؟ نکن، اصلا مهم نیست! میخوام یه خبر خوب بهت بدم.
+ چه خبری؟
– من دارم آزاد می شم.
+ این خبر خوب بود؟!
امیر اخم کرد و پرسید: نبود؟ قراره برم کمک خپل و محمدجواد تا زودتر مدرکا رو به دستت برسونیم.
+ جدی؟!
– آره، ولی قبل از اینکه بگی این خبر خوب بود.
+ ببخشید، شوخی کردم!
– باشه بابا بخشیدمت. آفای مومنی گفت تا چند ساعت دیگه آزاد میشم.
+ به سلامتی.
خپل به آدرسی که روی برگه نوشته بود نگاهی انداخت و حرکت کرد. تا خانه محمدجواد راه زیادی نبود. وقتی رسید، محمدجواد در را باز کرد و به استقبالش آمد. بعد از سلام و احوالپرسی، پرسید: اسمت چیه؟
+ رضا هستم.
– به به، آقا رضا. خب آقا رضا، نقشه ای داری؟
+ هنوز نه، چون اول باید جاشونو بررسی کنیم.
– یعنی میگی اول بریم ببینیم کجا هستن و بعد نقشه بکشیم؟
+ بله.
– باشه، بزن بریم.
سوار ماشین شدند و حرکت کردند. در ساختمان قفل بود۰ و روی آن برچسب پلمب زده بودند. محمدجواد به اطراف نگاهی انداخت و وقتی مطمئن شد کسی نیست، به خپل گفت: قلاب بگیر تا من برم بالا.
+ من با این دستم چجوری قلاب بگیرم؟
– مگه دستت چشه؟
+ چند وقت پیش شکسته. تازه، کمرمم درد میکنه.
– خب من چجوری قلاب بگیرم؟ تو که وزنت خیلی زیاده؟
+ زود باش قلاب بگیر تا کسی نیومده. در ضمن، وزن من خیلی هم ایده آله!
خپل با هر بدبختی ای که بود، وارد حیاط شد. بعد نردبانی پیدا کرد و برای محمدجواد انداخت تا بتواند از دیوار بالا بیاید. هردو آرام وارد ساختمان شدند. هیچکس آنجا نبود. همه جا را خوب گشتند، ولی چیزی جز یک کلت کمری پیدا نکردند. محمدجواد همچنان داشت می گشت که یکدفعه خپل صدایش کرد. محمدجواد به طرف صدا رفت و با دیدن یک جنازه، حیرت زده شد. خپل آرام گفت: این واقعا جنازست یا ماکته؟
– فکر کنم جنازه واقعیه. به همین خاطره که می خوان ایلیا رو دار بزنن.
+ مگه می خوان ایلیا رو دار بزنن؟
– وقت این حرفا نیست. باید از اینجا بریم.
داشتند از ساختمان بیرون می رفتند که یکدفعه صدای ماشینی آمد. تا خواستند از نردبان بالا بروند و فرار کنند، کسی قفل را شکست و وارد شد. محمدجواد و خپل سریع قایم شدند. فرد درحالی که داشت با موبایل حرف می زد، وارد شد و به اطراف نگاه کرد. خپل تا او را دید، حسابی شوکه شد و به محمدجواد گفت: خودشه.
– یعنی چی خودشه؟
+ دزد اونه. اون ایلیا رو دزدید.
– آخه تو از کجا میدونی بچه؟
خپل اخمی کرد و گفت: اولا بچه خودتی؛ دوما، من چند ماه باهاش کار کردم. اسمش کیانه.
– مگه تو هم دزدی می کردی؟
+ با اجازه شما بله! البته دیگه دست از اینکار کشیدم. فکر می کنی داره با کی صحبت میکنه؟ بحث پول وسطه.
– فکر کنم پدر ایلیا پشت خطه. نامرد داره سوء استفاده میکنه.
+ حالا چیکار کنیم؟
– شما که قرار بود نقشه بکشی آقا رضا! چی شد؟
+ موبایلت همراهته؟
– نه، تو ماشینه.
خپل دستش را به صورت زد و گفت: آخه آدم عاقل گوشیشو تو ماشین جا میذاره؟ الان چجوری باید به پلیس خبر بدیم؟
– من چه میدونستم نیاز میشه؟
کیان موبایلش را قطع کرد و به طرف ساختمان رفت. محمدجواد خواست بیرون برود که دوباره فردی وارد شد. خپل به او اشاره کرد و گفت: اونم رفیق کیانه. اسمش محمده.
– لامصب خیلی بد موقع اومد!
کیان به سمت محمد رفت و بعد از سلام گفت: کلتمو اینجا جا گذاشته بودم، ولی الان نیست. فکر کنم یکی اومده برش داشته.
+ اشکال نداره، کلت منو بگیر. به بابای پسره زنگ زدی؟
– آره. میگما، پسره اینجا نیست.
+ بهت گفتم آتیشش نزن. بدبخت دود شده رفته هوا.
هردو با هم خندیدند. بعد از چند لحظه، کیان با نگرانی پرسید: نکنه باباش فهمیده چی شده؟ دیر نکرده؟
+ نه بابا. هنوز چند دقیقه مونده.
– به نظرت بهش شلیک کنم یا لازم نیست؟
+ پولو که گرفتیم میگیم پسرت تو ساختمونه. اگه رفت که رفت، ولی اگه نرفت و گیر داد شلیک کن.
– نظر خوبیه.
خپل و محمدجواد خیلی نگران بودند؛ ولی کاری از دستشان بر نمی آمد. چند دقیقه بعد، پدر ایلیا با یک ساک پر از پول، از راه رسید. کیان اسلحه را به سمتش گرفت و فریاد زد: اگه یه قدم دیگه بیای جلو، مختو می ترکونم.
+ کیان، خودتی؟
– آره، منم. همونی که نذاشتی یه ذره تو اون شرکت کوفتی بالا بیاد. همونی که همیشه مورد تمسخر بقیه قرار می گرفت. یادته؟
+ آره یادمه. ابن ساکو نگاه کن؛ توش یه میلیارد پوله. فقط پسرمو بهم بده.
– پولو بده تا بهت بگم کجاست.
کیان ساک را از دستش گرفت و گفت: پسرت تو طبقه دوم این ساختمونه. برو پیداش کن. پدر ایلیا به سمت ساختمان دوید. کیان و محمد خواستند به طرف در بروند که یکدفعه امیر از راه رسید و به کیان گفت: سلام. شما طرف مایین یا دزدا؟!
+ از سر راهم برو کنار، وگرنه شلیک می کنم.
– باشه باشه، من کی باشم که بخوام سر راه کسی باشم!
امیر سریع رفت کنار و راه را برای کیان و محمد باز کرد، اما یکدفعه محمدجواد از پشت به کیان حمله کرد. محمد اسلحه کیان را که از دستش افتاده بود، برداشت و به طرف محمدجواد شلیک کرد. محمدجواد فریادی کشید و روی زمین افتاد. امیر به طرفش خیز برداشت و سرش را در بغل گرفت. محمدجواد آرام گفت: این اسلحه رو بگیر و شلیک کن.
+ ولی من بلد نیستم.
– بهت میگم اسلحه رو بردار و شلیک کن.
امیر اسلحه را برداشت. نشانه گرفت و شلیک کرد. گلوله به کتف محمد خورد و او را از پای در آورد. کیان اسلحه محمد را برداشت و به طرف امیر شلیک کرد؛ اما تیر به خطا رفت. بدون معطلی به طرف در دوید تا فرار کند؛ اما خپل که از قبل سوییچ محمدجواد را گرفته بود، با ماشین به او زد. بعد هم از ماشین پیاده شد و خودش را روی او انداخت. امیر با گوشی محمدجواد به پلیس زنگ زد. بعد از چند دقیقه، از راه رسیدند و کیان و محمد را دستگیر کردند. آمبولانس هم محمدجواد را به بیمارستان برد.
آقای مومنی وارد بازداشتگاه شد و رو به ایلیا کرد و گفت: جناب سروان کارت داره.
+ یا علیییی! الانه که بگه باید برم دادگاه.
هردو به طرف اتاق بازپرس حرکت کردند. جناب سروان تا ایلیا را دید، با خوشحالی گفت: فردا باید بری دادگاه.
+ جناب سروان ببخشید، ولی بنظرم شما از دادگاه رفتن من خوشحالین.
– بله که خوشحالم، چرا نباشم؟
+ شما از کشته شدن من خوشحالین؟ از همون اول میدونستم شما هم همدست اونا هستین. مافیای فوتبال و کنکور و ارز شنیده بودم، ولی مافیای پلیس نه!
– بچه چی داری میگی واسه خودت؟ بچه ها واست مدرک پیدا کردن.
+ سروان احمدی، جان من راست میگی؟
– آره، راست میگم.
+ ایول.
– فعلا برو از اینجا موندنت لذت ببر!
+ چشم.
ایلیا از اتاق بیرون رفت و همراه با آقای مومنی، به سمت بازداشتگاه حرکت کرد.
ایلیا و کیان و محمد، هرکدام در جایگاه خود ایستاده بودند. اول ایلیا و بعد، کیان و محمد، اتفاقات گذشته را تعریف کردند. در آخر، قاضی کیان و محمد را به حبس ابد و ایلیا را بخاطر فراری دادن امیر، به حبس سه روزه محکوم کرد؛ اما چون ایلیا سه روز در بازداشتگاه بود، تنبیه او بخشیده شد. ایلیا آنقدر خوشحال بود که در پوست خود نمی گنجید. اول به عیادت محمدجواد رفت و از او بخاطر زحماتی که کشیده بود تشکر کرد و بعد، به خانه رفت. تصمیم داشت رفقای دوران جاهلیتش را دعوت کند و پیوند بین خود و آنها را دوباره جوش بزند؛ اما نمی دانست که رفقای دوران جاهلیتش به همراه امیر و خپل، در خانه منتظر او هستند…
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.