داستان از یه شب مهتابی پر از ستاره های رنگارنگ شروع شد همون شبی که آسمون رنگ امید طراوش میکرد انگار دنیا مثل مادری که برای اولین بار گونه نوزاده تازه متولد شدش را میبوسید چشمانش میدرخشید آری گل ها بوی دیگری داشتن صدای پرندگان نوازش گر روح و جان بود با هر تنفس جان تازه ای میگرفتم حتا هماهنگی راه رفتن مورچه های برای حمل غذای زمستانه خود در روی تخته سنگی بزرگ توجه آدم رو جلب میکرد دلم میخواست برای هر قدمم برای هم دم و بازدمم خدا را از اون ته تهای قلبم با صدای از جنس بندگی شکرر کنم اما…..
اخه چرا ،به چه دلیل ، مگر چه اشتباهی مرتکب شدم چرا داره همه چی تاریک میشه ،نه دیگه نمیتونم بوی حس کنم، صدایی بشنوم دقیقا وسط اقیانوسی سرد و وحشت زده تنها مونده بودم احساس عجیبی بود آیا همه این رنگ و بو ها توهم ذهن من بود یا این تاریکی ها ساخته و پرداخته من است قلبم داشت زیر پا های فیلی تنومند له میشد مدام با سراسیمه این سو و آن سو رو مینگریستم به دنبال چه بودم شاید منتظر دستی که از میان ابر ها هولناک به یاری من بیاید یا شاید میخواستم همه چی پایان پذیرد تا بلاخره انتظار به پایان رسید..
ناگهان جلوی رویم همه چی سفید شد همه جا به فضای پر از نیستی واحدی متبدل شد دگر حتا زمین رو زیر پا هایم حس نمیکردم به جای هوا درون شش هایم بی سباطی و پوچی رو فرو میبردم دگر هیچ تصوری و درکی از مزه و رنگ و بو ، پیروزی ، شکست ، مرگ ، تولد ، خیر و شر و… هزارن حقیقت دیگر نداشتم ولی توی وجودم خودم رو تماشا میکردم اسیر زنجیر های از جنس بقا بودم در سلولی تنگ و سوزان نشسته بودم اما قندیل های نیزه مانندی از لا به لای زنجیر ها مرکز قلبم را شکافته بودن تنم در آتش می سوخت اما قلبم … توصیفش سخت است، تنها اون وضعیت تنها منو به یاد یک چیز میانداخت دلیل همه این ها چیست اصلا من کجام من انگار در میان آسمان و زمین جای در اعماق اتم های هوا بودم نمیدانم شاید هم اصلا در بعد دیگری از مفهوم دنیا بودم ولی تنها چیزی تو این وضعیت داشتم فرصتی برای فکر کردن به دور همه ی چیز های بود که مرا به خود مشغول کرده بود آری ذهنم قدرتی ماورایی پیدا کرده بود انگار میتوانست هر چیزی را به طرز فوق العاده ای درک کند ذهنم از محدودیت های خود آزاد شده بود و من هم فرصت زیادی برای فکر کردن به این روزگارم داشتم دگر کم کم بدنم داشت فرم خودش رو از دست میداد و من هیچ کنترل مادی ای روی خودم نداشتم اگر میتوانستم حس داشته باشه شاید این وضعیت برایم لذت بخش میبود
چی شد دوباره داره اتفاق میفته خدایااا کمکم….
اخخخ چقدر سرم درد میکنه هیچی از قبل یادم نیست خیلی تشنم بود پتو رو کنار زدم از پنجره بیرون رو نگاه کردم برف خوبی باریده بود همه جا یک دست سفید شده یک خمیازه از ته دل کشیدم به این میمانست صد سال توی خواب بودم در حالی که پشت کله ام رو میخاروندم سمت یخچال رفتم در یخچال رو که باز کردم نسیم دلنشینی به صورتم که از گرمای پتو عرق کرده بود خورد پارچ آب رو برداشتم اینقدر که تشته بودم پارچ را یک نفس سر کشیدم
چرا تشنگی ام بر طرف نمیشد دلم داشت از درد میترکید ام اما هنوز تشنه بودم
مامان قرص سر درد نداریم
مامان کجایی خونه ای ؟!
صدایی نیومد عجیب بود این وقت صبح مادرم خونه نباشه ولی هیچ کسی خونه نبود
هیچ صدایی هم از بیرون به گوش نمیرسید نگران شدم خواستم با تلفن با مادرم تماس بگیرم اما هیچ بوقی نمیخورد
سلام ما اومدیم آقای خوابآلود هر چی صدات زدیم بیدار نشدی صبح زود واسه خرید وسایل عید نوروز رفتیم تا زیاد شلوغ نباشه بیا ببین چه چیزای خوش مزه ای خریدم
خواهرم به اصلاح فکش که گرم میشد نمیشد نگهش داشت یه ریز حرف میزد و من اصلا متوجه گذشت زمستان به این سرعت نشده بودم به راستی که بهار هم رسید دل شوره ای خواصی درون وجودم رو فراگرفته بود نمیدونم شاید دلشوره واسه کنکوری بود که داشتم خب در هر صورت عید امسال باید خودم رو واسه کنکور آماده میکردم ، دوازده سال درس خونده بودم با همه توانم تا حداقل بتونم یه نمره به نمره کارنامم اضافه کنم اما چرا اون حس قبلا رو نداشتم حتا علاقه ای به خوندن یه صفحه از کتاب هام را نداشتم به هر زوری که میبود رفتم سراغ کتاب ها
فلسفه کتاب خوبی واسه فهمیدن روش های خوب فکر کردن ،فکر کردن هم ویژگی مفیدی هست برای پیدا کردن هدف ، هدف درسته هدف ، هدف من از زندگی چی بود کنکور بود نه این نبود من یه زمانی هدف خیلی فرا تر از این داشتم چرا فراموشش کردم ذهنم پر از چرا های متفاوتی بود قبل از این ولی انگار یه سر نخی برا پیوستن چرا های ذهنم به سرچشمه حقایق پیدا کرده بودم و چیزی جز فهمیدن هدفم نبود تنها چیزی که نیاز داشتم این بود که هدف را مشخص کنم و به وابسته اون به این زندگی دگرگون رنگی از انسجام و نظم ببخشم آره نظم ، یه سر نخ دیگه ، این جهان از نظم خیلی دقیقی برخورداره و همین نظم باعث میشه انسان دست به انتخاب هدف بزنه ،اخخخ دوباره سرم. داشت میترکید این جور موقع ها تنها میزدم بیرون واسه قدم زدن خیلی کمکم میکرد و با خودم گفتم شاید دیدن انضمام بیرون منو به یه سرنخ جدید برسونه ….
این داستان ادامه دارد…
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.