تلفیقیاز ترس و عصبانیت در وجودش رخنه میکند.
دیگر نمیتواند بیشاز این طوفان چشمانش را کنترل کند و سیلاب ناشی از طوفان بر روی صورتش ریخت.
یکراه برای فرار داشت ؛ چشمانِ تارش را به گوشهای از دیوار سوق میدهد و سپس بدون تعلل قدمهای سست و لرزانش را آرام مهمان زمین خاکی میکند.
آهسته چاقو را از روی زمین برداشت و نگاهش را سوق داد به قامت مردانهی رو به رویش!
آهسته آهسته ، کمکم… درست پشت سرش میایستد…
چشم میبندد و بی بازدمش را بیرون میفرستد و سعی میکند بر خود مسلط شود.
مضطرب چشمانِ اشکبارش روانهی چاقو میشود. نمیداند کارش درستاست یا نه اما او داشت از جانش در مقابل آن مردِ سنگدل دفاع میکرد. نفس در جایی از مجرای تنفسیاش حبس میشود و طنین جیغش در اطرافِ متروکه چرخ میزند و سپس چاقو را پر شدت بر تنش میکوبد.
حال بر انگشتانِ کشیدهو ظریفش قطراتِ خون میغلتد و او شوک زده چاقو را روی زمین پرت میکند.
برای بار دوم طنین جیغش از شدت ترس و وهم اکو وار میچرخد.
مرد سنگدل ، نیمه جان بر زمین فرود میآید و صدای نفسهای کیشدارِ این مرد ، همانند پتکی بر سرش فرود میآید.
قلبش همانند گنجشک میکوبد و دستانش میلرزد ؛ پیشمان بود اما او فقط از خود در مقابل این مرد دفاع کرده بود و بس!
اشک در چشمهایش حلقه میزند و ترسیده قدم ، قدم عقب میرود تا جایی که به دیوار برخورد میکند.
تکیه زدنش همانا و فرود آمدنش بر زمین همانا.
ـ یعنی کُشته بودش؟
ـ چطور ممکن بود قاتل مردِ سنگدلی همچون شایان شود؟
ناباور دستانش را بالا میآورد ؛ قطراتِ پخش شدهی خون اما تمام واقعیت را برملا میکند… واقعیتی از جنس درد…
این داستان ادامه دارد…
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.