سال ۱۸۵۶، در دل اقیانوس اطلس، کشتی عظیمالجثهای به نام «لویاتان» راهی سفر تجاری شد. محمولهاش پر از ادویههای کمیاب، شرابهای گرانبها و کالاهایی بود که تاجران اروپایی برای بازارهای دور میفرستادند. ملوانان جوان و باتجربهای بر عرشه بودند، اما هیچکدام نمیدانستند که این سفر، پایانی نخواهد داشت.
شبی تاریک و مهآلود، طوفانی سهمگین در دل دریا برپا شد. امواجی به ارتفاع ساختمانهای دوطبقه، کشتی را در آغوش خود گرفتند و ناگهان، لویاتان ناپدید شد. هیچ لاشهای پیدا نشد، هیچ فریادی به ساحل نرسید، و نام کشتی در دفتر اسرارآمیز کشتیهای مفقود، برای همیشه ثبت شد. اما ملوانانی که هرگز بازنگشتند، در داستانهای دریایی به هیولاهای دریا نسبت داده شدند.
بیش از یک قرن گذشت. سال ۱۹۸۸، در روستایی کوچک در حاشیه اروپا، کشاورزی به نام «یوهان» مشغول شخم زدن زمین خود بود. بیلش که به سنگی سخت خورد، صدای فلز و چوب پوسیدهای از دل خاک برخاست. ابتدا فکر کرد گور قدیمی یا سازهای کهن پیدا کرده است، اما وقتی اهالی دهکده جمع شدند و خاک را کندند، حقیقتی غیرقابل باور آشکار شد: بخشی از بدنهی کشتی عظیم، مدفون زیر پانزده متر خاک، درست در میان مزرعهای دور از دریا.
باستانشناسان و خبرنگاران به سرعت رسیدند، اما چیزی که حیرتانگیز بود، تنها خود کشتی نبود؛ بلکه محمولههای درون آن بود. جعبهها و بطریها سالم، و حتی غذاهایی که به طرز شگفتآوری فاسد نشده بودند، هنوز باقی مانده بودند. اما در میان صندوقها و محمولهها، اشیایی عجیب و تاریک دیده میشد؛ حکاکیهای باستانی، نشانههایی که برخی باور داشتند نفرین یا طلسمی مخفی در خود دارند.
شبها، اهالی روستا صداهایی از کشتی میشنیدند: صدای زنجیر، ضربههای سنگین بر تختههای پوسیده و نجواهایی که انگار از گذشته میآمدند. سایههای مبهمی روی عرشه پرسه میزدند، گویی ملوانانی که هرگز بازنگشتند هنوز در آنجا گرفتار شدهاند. برخی حتی ادعا میکردند نورهایی عجیب و سرخرنگ در شبهای مهآلود از کشتی ساطع میشود، نورهایی که آدم را به سمت رازهایی ترسناک و نهان میکشاند.
دانشمندان و باستانشناسان نتوانستند توضیح دهند چگونه کشتیای عظیم، دهها کیلومتر از ساحل و زیر خاک مدفون شده بود. نظریهها یکی پس از دیگری مطرح شد: طوفانی فوقالعاده و غیرقابل تصور؟ زمینلرزهای مهیب؟ یا نیرویی ناشناخته و ماورایی که کشتی را از دل دریا به خشکی آورد؟
کشف لویاتان به یکی از اسرار بزرگ قرن بیستم تبدیل شد. گردشگران، شکارچیان افسانه و دانشمندان همگی به آنجا آمدند. اما هیچکس جرأت نزدیک شدن به کشتی در شب را نداشت. اهالی روستا میگفتند، هر که به نزدیکی کشتی برود، احساس میکند چیزی با چشمانی نامرئی او را زیر نظر دارد، و حس میکند در هر لحظه ممکن است دروازهای به جهانی دیگر باز شود.
لویاتان، کشتی خفتهای بود که در دل خاک خوابیده بود، اما نفرین و اسرارش هنوز زنده بود. هر چه به آن نزدیکتر میشدی، هیجان و ترس تو با هم ترکیب میشد، گویی با موجودی نیمهواقعی و نیمهافسانهای روبهرو هستی، هیولایی که یک روز ممکن است دوباره از دل خاک بیرون آید و قصههای ملوانان گمشده را به واقعیت تبدیل کند.