رویداد آنلاین و رایگان "معرفی ادبیات فانتزی" - جمعه ۲۳ آذر، ساعت ۲۰ توسط استاد علیرضا احمدی برگزار خواهد شد.

رمان علمی‌تخیلی: بیگانه (Alien) | داستان بقا در فضا

فضا بی‌پایان بود. سکوتی سنگین همه‌چیز را در بر گرفته بود؛ سکوتی که حتی نور ستاره‌ها هم نمی‌توانست بشکند. در این تاریکی عظیم، سفینه‌ی باری نوسترومو با عظمت فلزی‌اش آهسته در حرکت بود. سفینه‌ای تجاری، نه جنگی، با هفت خدمه‌ی خسته که در محفظه‌های خواب مصنوعی در آرامشی ساختگی غرق بودند. اما آرامش همیشه دوام ندارد.

صدای بوق ممتد و نورهای قرمز، سکوت را شکستند. سیستم مرکزی سفینه، معروف به مادر، سیگنالی ناشناخته از اعماق فضا دریافت کرده بود. آرام‌آرام درهای محفظه‌ها باز شدند. خدمه یکی‌یکی بیرون آمدند. خواب مصنوعی را شکسته بودند و سردرگم به اطراف نگاه می‌کردند.

دالاس، کاپیتان کشتی، مردی میان‌سال با چهره‌ای خسته، پیش از همه از جای برخاست. پشت سرش لمبرت، افسر ناوبر، دختری مضطرب با اعصاب نازک، و پارکر، مهندس قوی‌هیکل و پرحرف، از محفظه بیرون آمدند. برت، مکانیک ساده و بی‌خیال، و کین، افسر خوش‌اخلاق و پرهیجان، هم دقایقی بعد همراه شدند. در میانشان اش، دانشمند آرام و منطقی، مثل همیشه بی‌احساس ظاهر شد. اما در نگاه آخرین نفر، ریپلی، چیزی متفاوت بود؛ زنی با چشمانی جدی، مصمم و پر از پرسش.

همه فکر می‌کردند خواب مصنوعی وقتی می‌شکند که به نزدیکی زمین رسیده باشند. اما حالا هنوز راه درازی مانده بود. دالاس با اخم پرسید: «مادر، چرا ما رو بیدار کردی؟» پاسخ روی صفحه روشن شد: سیگنال ناشناخته. منشأ: سیاره‌ی ناشناخته. بررسی الزامی طبق مقررات شرکت.

غرغر پارکر بالا رفت: «یعنی به جای استراحت، باید دنبال دردسر بریم؟ ما کارمون تجارت بود، نه ماجراجویی!»
اما قانون شرکت روشن بود. آن‌ها باید سیگنال را بررسی می‌کردند. پس مسیر تغییر یافت. سفینه با لرزشی شدید روی سطح سنگی و طوفانی سیاره نشست.

بادهای سهمگین می‌وزیدند. آسمان به رنگ خاکستر بود. دالاس، کین و لمبرت لباس‌های فضایی ضخیم پوشیدند و از در خروجی پایین رفتند. قدم زدن در آن سطح ناآشنا، مثل راه رفتن روی زخم‌های کهنه‌ی جهان بود. در دوردست، سایه‌ای غول‌پیکر ظاهر شد؛ یک سفینه‌ی متروک، عظیم‌تر از هر چیزی که دیده بودند.

داخلش تاریک بود. نور چراغ‌هایشان روی دیوارهای مرطوب و عجیب می‌لغزید. در مرکز، موجودی عظیم‌الجثه بر صندلی‌ای سنگی نشسته بود؛ جمجمه‌ای بیگانه، قفسه‌ی سینه‌ای شکافته، گویی چیزی از درون او منفجر شده باشد. همه در سکوت خیره شدند. زمان متوقف شده بود.

کین جلوتر رفت. از یک گذرگاه پایین‌تر، به تالاری عظیم رسید. نور چراغش روی تخم‌هایی بزرگ و لرزان افتاد. سطحشان نیمه‌شفاف بود و درونشان چیزی تکان می‌خورد. او خم شد تا بهتر ببیند. یکی از تخم‌ها آرام باز شد. موجودی عنکبوت‌مانند با پاهای دراز و بدن نرم بیرون جهید و با سرعتی برق‌آسا روی صورتش پرید.

جیغ لمبرت در بی‌سیم پیچید. تصویر کین روی صفحه تار شد. موجود روی صورتش چسبیده بود و تکان نمی‌خورد. هرچه تلاش کردند جدا کنند، بی‌فایده بود.

به‌سختی او را به نوسترومو بازگرداندند. ریپلی پشت در ورودی ایستاده بود. طبق قوانین ایمنی، باید قرنطینه رعایت می‌شد. او اجازه ورود نداد. اما دالاس و اش اصرار کردند. در باز شد و کین با موجودی چسبیده بر صورتش به داخل منتقل شد.

در اتاق پزشکی، همه با وحشت به او نگاه می‌کردند. موجود با پاهایش محکم چسبیده بود و لوله‌ای در دهانش فرو رفته بود. پارکر با عصبانیت گفت: «این چیز رو بکنیم از روش!» اما اش هشدار داد: «نه… این موجود با بدن میزبان پیوند خورده. بریدنش می‌تونه باعث مرگ هر دو بشه.»

ساعت‌ها گذشت. ناگهان موجود از صورت کین جدا شد و بی‌حرکت روی زمین افتاد. همه نفس راحتی کشیدند. کین به هوش آمد، چشمانش را باز کرد و لبخند زد. مثل کسی که از کابوس بیرون آمده باشد. اش با آرامش گفت: «حالش خوبه. دیگه خطری نیست.»

همه خوشحال شدند. برای جشن بازگشت کین، سر میز غذا نشستند. صدای خنده، شوخی و آرامش دوباره در سفینه جاری شد. اما ناگهان کین به لرزه افتاد. دست‌هایش روی سینه‌اش فشرده شد. فریاد زد. بدنش پیچید. خون از دهانش جاری شد. در میان جیغ‌ها و فریادها، سینه‌اش شکافت و موجودی کوچک، خون‌آلود و وحشی از درونش بیرون جهید. همه با وحشت عقب پریدند. موجود جیغی خفه کشید و در یک لحظه به تاریکی گریخت.

سکوتی مرگبار حاکم شد. هیچ‌کس نمی‌خواست باور کند چه دیده است.


نوشته : آلن دین فاستر

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

برچسب ها:

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *