روزی روزگاری در روسیهی پرشکوه، جوانی به نام پیر بزوخوف زندگی میکرد. او پسر نامشروع یکی از ثروتمندترین اشراف روسیه بود و همیشه احساس میکرد جایی در این دنیای پر زرقوبرق ندارد. اما ناگهان، با مرگ پدرش، همهچیز تغییر کرد. ثروت عظیمی به او رسید و حالا او یکی از مهمترین مردان روسیه بود. با اینحال، دلش آرام نبود. هر شب به آسمان نگاه میکرد و میپرسید: «معنای زندگی چیست؟ چرا اینجا هستم؟»
پیر دوست نزدیکی داشت به نام آندره بولکونسکی. آندره از زندگی اشرافی خسته شده بود. شبی در یکی از مهمانیها، وقتی همه در حال رقص و خنده بودند، آندره آرام به پیر گفت:
«پیر، من این زندگی را نمیخواهم. میروم به جنگ. شاید در میدان نبرد بتوانم معنای واقعی زندگی را پیدا کنم.»
پیر شگفتزده نگاهش کرد: «اما جنگ خطرناک است!»
آندره لبخندی تلخ زد: «شاید، ولی ارزشش را دارد. نمیخواهم فقط مهمان این دنیا باشم. میخواهم اثری از خودم بگذارم.»
مدتی بعد، صدای طبل جنگ در سراسر روسیه پیچید. ناپلئون با ارتشی عظیم به اروپا حمله کرده بود و حالا روسیه هم آمادهی دفاع میشد. جوانان زیادی به ارتش پیوستند و آندره هم راهی جبهه شد.
در گوشهی دیگری از روسیه، خانوادهی شاد و پرهیاهوی روستوف زندگی میکردند. دخترشان، ناتاشا، مثل نسیم بهاری پرشور و پرانرژی بود. او آواز میخواند، میرقصید و با خندههایش خانه را روشن میکرد. وقتی خبر جنگ رسید، ناتاشا کنار برادرش نیکولای نشست و با نگرانی گفت:
«فکر میکنی برگردی؟ نمیترسی؟»
نیکولای خندید: «نه ناتاشا، ما از وطن دفاع میکنیم. باید شجاع باشیم.»
جنگ آغاز شد و آندره در میدان نبرد شجاعانه جنگید. اما خیلی زود فهمید که جنگ آنقدرها هم باشکوه نیست. در میان دود و آتش، گلولهها اطرافش فرود میآمدند. ناگهان انفجاری او را نقش زمین کرد. آندره روی خاک افتاد و به آسمان خیره شد. در آن لحظه حس کرد دنیا ساکت شده است. با خودش گفت:
«این همان افتخاری است که دنبالش بودم؟ چرا احساس میکنم همهچیز بیمعناست؟»
مدتی بعد، آندره از جنگ برگشت، زخمی اما عمیقتر و پختهتر. او دیگر مرد قبلی نبود. در همین دوران بود که با ناتاشا آشنا شد. عشق میانشان مثل شعلهای روشن شعله کشید. آندره به او گفت:
«ناتاشا، تو باعث میشوی زندگی دوباره رنگ داشته باشد.»
و ناتاشا با چشمانی درخشان پاسخ داد:
«وقتی کنار تو هستم، انگار همهچیز ممکن است.»
اما عشق همیشه ساده نیست. ناتاشا اشتباه کرد و فریب وعدههای مرد دیگری را خورد. این ماجرا دل آندره را شکست و او دوباره به جنگ بازگشت. ناتاشا پر از پشیمانی شد و مدتی از همهچیز فاصله گرفت.
در همین زمان، ناپلئون با ارتشی بزرگتر به روسیه حمله کرد. این بار جنگ به قلب کشور رسید. مردم مسکو شهر را ترک کردند و خانههایشان خالی ماند. در نهایت، مسکو در آتش سوخت. شعلهها به آسمان میرسیدند و پیر با چشمانی اشکآلود به شهر نگاه میکرد.
پیر تصمیم گرفت در مسکو بماند. حتی با خودش فکر کرد:
«شاید اگر ناپلئون را بکشم، همهچیز تمام شود.»
اما قبل از آنکه کاری بکند، دستگیر شد و به اسارت رفت. روزهای سخت زندان برایش مثل یک سفر درونی بود. میان زندانیان ساده و کشاورزان، فهمید که زندگی معنای تازهای دارد. شبی در سکوت با خود گفت:
«آزادی واقعی همین است… وقتی در قلبت آرامش داری، حتی اگر زندانی باشی، آزاد هستی.»
در همین زمان، آندره در جنگ دوباره زخمی شد و این بار دیگر امیدی نبود. ناتاشا خودش را به بالین او رساند. آندره با لبخندی آرام به او نگاه کرد:
«ناتاشا… همهچیز را بخشیدم. حالا میفهمم زندگی چیزی جز عشق نیست.»
چند روز بعد، آندره در آرامش از دنیا رفت.
با عقبنشینی ناپلئون، جنگ تمام شد. پیر آزاد شد و به مسکو برگشت. او مردی جدید شده بود: آرامتر، عمیقتر و آماده برای شروع زندگی تازه. او و ناتاشا دوباره یکدیگر را پیدا کردند. پیر دست ناتاشا را گرفت و گفت:
«ناتاشا، حالا میدانم معنای زندگی چیست. همین لحظه، همین عشق، همین آرامش.»
و آن دو زندگی تازهای آغاز کردند، در دنیایی که از خاکستر جنگ دوباره جان گرفته بود.