رمان خوشههای خشم با بازگشت تام جود از زندان آغاز میشود. او بعد از چهار سال، در یک روز گرم و پرگرد و غبار به خانه قدیمیشان در اوکلاهما برمیگردد. در راه با کشیش سابق، جیم کیسی، روبهرو میشود که حالا لباس کشیشی را کنار گذاشته و میگوید دنبال معنای تازهای در زندگی است. تام با تعجب از او میپرسد:
«کشیش، دیگه دعا نمیخونی؟»
کیسی لبخندی تلخ میزند و جواب میدهد: «نه پسر. حالا فکر میکنم دعا توی دل آدمه. باید خودمون معنای درست رو پیدا کنیم، نه اینکه فقط حرف بزنیم.»
وقتی به خانه میرسند، تام میبیند که مزرعه خالی و ویران شده است. همسایهشان به او میگوید بانک همه خانوادهها را بیرون کرده چون زمین دیگر سودی نداشت. تام خشمگین میشود:
«ولی این زمین مال ما بود!»
همسایه شانه بالا میاندازد: «زمین مال کساییه که پول دارن، نه کسایی که اینجا عرق ریختن.»
تام بالاخره خانوادهاش را پیدا میکند. آنها در حال آماده شدن برای سفر به کالیفرنیا هستند. مادرش، مادر جود، مثل همیشه آرام و محکم است. وقتی تام را میبیند، اشک در چشمانش حلقه میزند و میگوید:
«تام، خدا رو شکر برگشتی. حالا همه با هم میریم. مهم نیست چی پیش میاد، ما کنار هم میمونیم.»
آنها همه وسایلشان را در کامیونی قدیمی میگذارند و با امید به راه میافتند. در طول راه سختیهای زیادی تحمل میکنند. پدربزرگ در همان ابتدای سفر بیمار میشود و میمیرد. صحنهای بسیار غمانگیز است. مادربزرگ بالای سر او گریه میکند و میگوید:
«گفتم طاقت سفر نداره… ولی میخواست خودش ببینه کالیفرنیا چه شکلیه.»
سفر ادامه پیدا میکند و خانواده با دیگر مهاجران دیدار میکنند. در کنار آتش شبانه، همه از امیدهایشان حرف میزنند. یکی از مهاجران با آهی میگوید:
«شنیدم توی کالیفرنیا درختای پرتقال انقدر زیاده که پرتقالها رو تو جاده میریزن. میریم اونجا کار میکنیم و زندگی درست میکنیم.»
مادر لبخند میزند اما آرام به پدر میگوید: «امیدوارم راست باشه. بچهها دیگه طاقت گرسنگی ندارن.»
وقتی به کالیفرنیا میرسند، میبینند حقیقت با رویا فرق دارد. کار کم است و آدمها زیاد. صاحبان مزارع دستمزد ناچیزی میدهند و پلیسها با خشونت رفتار میکنند. آل، برادر کوچک تام، با عصبانیت میگوید:
«این کار عادلانه نیست! ما مثل برده کار میکنیم.»
تام به او میگوید: «آروم باش، آل. اول باید بفهمیم چطوری حقمون رو بگیریم.»
آنها از یک کمپ به کمپ دیگر میروند. در بعضی جاها با پلیس درگیر میشوند. کمکم تام با کارگرانی که میخواهند اعتصاب کنند آشنا میشود. کشیش کیسی هم به جنبش کارگری میپیوندد و میگوید:
«آدم وقتی با بقیه متحد بشه قویتره. هر چی به همه برسه، به هر کدوم از ما هم میرسه.»
اما این کار خطرناک است. در یکی از درگیریها، کیسی کشته میشود و این اتفاق تام را تکان میدهد. او به خانواده میگوید:
«دیگه نمیتونم بیتفاوت باشم. باید راه کیسی رو ادامه بدم. باید جلوی این ظلم وایسم.»
تام مجبور میشود مخفی شود تا پلیس دستگیرش نکند. مادر که میداند ممکن است دیگر پسرش را نبیند، محکم دست او را میگیرد و میگوید:
«پسرم، هر جا باشی، تو قلب منی. فقط زنده بمون.»
تام با چشمانی پر از اشک جواب میدهد:
«مامان، من همیشه کنار آدمهایی هستم که حقشون خورده میشه. هر جا ظلمی باشه، من اونجام.»
در پایان، طوفانی بزرگ کمپ را خراب میکند و خانواده را مجبور به ترک آنجا میکند. آنها به انباری پناه میبرند و زنی گرسنه و بیمار را پیدا میکنند. رُز آو شارون، دختر خانواده، که تازه نوزادش را از دست داده، آرام به مادر نگاه میکند و بدون کلمهای میگوید که میخواهد به زن گرسنه کمک کند. این صحنه با سکوت و احترام همه همراه است. او با این کار نشان میدهد حتی در بدترین شرایط، انسانیت و مهربانی زنده است.