مه سرد از دره بالا میآمد و صخرههای تیز کوهستان البرز را میپوشاند. قلعهای سنگی بر فراز صخره مثل سایهای مرموز ایستاده بود. نگهبانان در سکوت روی دیوارهایش قدم میزدند و صدای زنگوله بزهای چوپانان از دور به گوش میرسید. اینجا قلعهٔ الموت بود، دژی که سالها بعد به کابوس دشمنان بدل شد. اما داستان از اینجا شروع نمیشود، بلکه از شهری پرهیاهو به نام ری آغاز میشود.
در کوچههای ری، پسرکی به دنیا آمد که نامش حسن بود. از همان کودکی متفاوت بود؛ کمتر بازی میکرد و بیشتر به پرسیدن و دانستن علاقه داشت. پدرش او را نزد معلمان فرستاد و حسن با اشتیاق الفبا و قرآن آموخت. هرچه بزرگتر میشد، کتابهای بیشتری میخواند. روزها را در مدرسه و شبها را کنار چراغ روغنی به خواندن میگذراند. او ریاضی، نجوم، فلسفه و علوم دینی یاد گرفت و کمکم فهمید که دنیا پر از ظلم و ستم است. بسیاری از حاکمان به فکر مردم نبودند و تنها قدرت میخواستند. این اندیشه مثل آتشی کوچک در دل او روشن شد.
سالها بعد، حسن برای ادامه تحصیل به نیشابور رفت. شهری پر از دانشمندان، فیلسوفان و شاگردان مشتاق. در همانجا با اندیشههای فرقهای به نام اسماعیلیه آشنا شد. واعظی پرشور در میدان شهر سخن میگفت: «عدالت زمانی برپا میشود که ما برخیزیم و دنیای تازهای بسازیم!» حسن با دقت گوش داد و دلش لرزید. شبی در خانهای کوچک با مبلغان اسماعیلی نشست و ساعتها با آنها گفتوگو کرد. پرسید: «آیا میتوان در برابر این همه ستم ایستاد؟» پیرمردی پاسخ داد: «اگر ایمان و خرد داشته باشی، میتوانی کوه را هم جابهجا کنی.» همان شب حسن تصمیم گرفت زندگیاش را وقف این راه کند.
اما ایستادن در برابر قدرت بزرگ سلجوقیان آسان نبود. حسن فهمید برای مبارزه به پناهگاهی امن نیاز دارد؛ جایی که دشمنان نتوانند به او و یارانش برسند. او ماهها سفر کرد، از روستاها و شهرها گذشت و قلعههای بسیاری را دید. تا اینکه روزی به درهای پرشیب در کوههای قزوین رسید. در بالای صخرهای بلند، قلعهای کوچک اما نیرومند دید. از دور زمزمه کرد: «این همان جایی است که دنبالش میگشتم.»
به آرامی با بزرگان قلعه گفتگو کرد. شبهای زیادی نشستند و سخن گفتند تا سرانجام با هوش و تدبیرش، بدون هیچ جنگی، قلعه را در سال ۴۸۳ هجری قمری به دست گرفت. از آن روز قلعهٔ الموت خانهٔ تازهٔ او شد. حسن یارانش را فراخواند و گفت: «از امروز اینجا قلب جنبش ماست. این قلعه باید جای علم، عدالت و آزادی باشد.»
به زودی قلعه تغییر کرد. دیوارها تعمیر شدند، آبانبارها پر شدند، باغهایی کوچک ساخته شد و کتابخانهای بزرگ بنا گردید. دانشمندان و شاگردان از سراسر ایران آمدند. در اتاقهای سنگی قلعه صدای ورق خوردن کتابها و بحثهای علمی شنیده میشد. حسن اما مردی سختگیر بود. او گفت: «در اینجا همه باید قانون را رعایت کنند، حتی من!» و همین شد که نظم و عدالت در قلعه برقرار ماند.
در همین قلعه، گروهی از جوانان شجاع پرورش یافتند که بعدها به نام فداییان شناخته شدند. آنها روزها تمرین میکردند؛ پرش از صخرهها، شمشیرزنی، تیراندازی و حتی فنون مخفیکاری. شبها کنار آتش مینشستند و از آرزوهایشان میگفتند. یکی از آنها با صدای بلند میگفت: «روزی میرسد که همهٔ مردم آزاد شوند.» دیگران با شور فریاد میزدند: «به خاطر آن روز جانمان را هم میدهیم!» دشمنان از این فداییان میترسیدند و داستانهای عجیبی دربارهشان میساختند. آنها را «حشاشین» مینامیدند، اما در واقع این جوانان نه برای ترس، که برای دفاع از مردم و آرمانشان میجنگیدند.
حسن صباح بیش از سیوپنج سال در قلعه ماند و حتی یکبار هم از آن بیرون نرفت. روزها در اتاق کوچکش مینشست، کتاب مینوشت، نامه میفرستاد و شاگردانش را آموزش میداد. وقتی کسی خطا میکرد، حتی اگر پسر خودش بود، اجازه نمیداد عدالت پایمال شود. قلعه الموت مثل شهری کوچک بود که با قانون و خرد اداره میشد.
سالها گذشت و دشمنان بارها به کوههای الموت لشکر کشیدند اما هیچگاه نتوانستند قلعه را بگیرند. مردم میگفتند: «دژ حسن مثل کوه است.» سرانجام در سال ۵۱۸ هجری قمری، حسن در همان قلعهای که دوستش داشت درگذشت. اما میراث او باقی ماند؛ قلعهای که تا سالها پایدار ماند و نامش در کتابهای تاریخ و سفرنامههای اروپایی ثبت شد.
و امروز هرکس از الموت میگذرد، اگر کمی گوش بسپارد، شاید صدای قدمهای فداییان و زمزمهٔ حسن صباح را بشنود که میگوید: «ایستادگی، علم و عدالت را فراموش نکنید.»