رویداد آنلاین و رایگان "معرفی ادبیات فانتزی" - جمعه ۲۳ آذر، ساعت ۲۰ توسط استاد علیرضا احمدی برگزار خواهد شد.

پاییز پدرسالار – بازنویسی ادبی از رمان ماندگار گابریل گارسیا مارکز

سال‌ها بود که کسی او را ندیده بود. دیوارهای بلند کاخ در مه فرو رفته بودند و از پشت آنها تنها بوی نم و مرگ می‌آمد. یک صبح خاکستری، خبر پیچید: پدرسالار مرده است. مردم در کوچه‌ها جمع شدند، زمزمه کردند، و با ترس به سوی قصر رفتند. درِ آهنی گشوده شد و سربازان از میان حیاطی پوشیده از برگ‌های خشک گذشتند. در تالاری تاریک، بر سنگی سرد، پیکر او افتاده بود. چهره‌ای داشت درهم‌رفته، چروکیده، بی‌زمان. اما هنوز نگاهش چنان سنگین بود که کسی جرأت نمی‌کرد نزدیک شود. هیچ‌کس مطمئن نبود که این بار واقعاً مرده است.

پدرسالار، مردی بود که از دل فقر برخاسته و با نیرنگ و شمشیر به قدرت رسیده بود. سال‌های نخست، مردم دوستش داشتند؛ وعده‌ی عدالت و نجات داده بود، اما قدرت کم‌کم از درون او را بلعید. حالا دیگر هیچ‌کس نمی‌دانست چند سال دارد، چه زمانی به دنیا آمده، یا چه زمانی باید بمیرد. خودش باور داشت که جاودانه است. می‌گفت: «من تا وقتی که صدایم شنیده می‌شود زنده‌ام، و جهان تا فرمان من دوام دارد.»

در کاخش با حیوانات زندگی می‌کرد؛ با گاوهایی که در تالار می‌چرخیدند، با طوطی‌هایی که فرمان‌های قدیمی او را تقلید می‌کردند. شب‌ها با مادر مرده‌اش حرف می‌زد، برایش غذا می‌فرستاد، و در تاریکی صدای او را از میان سایه‌ها می‌شنید. تنها عشقش زنی بود به نام منویلا سانچز؛ زنی مغرور و آزاد که هرگز تسلیمش نشد. پدرسالار تا آخر عمر نتوانست فراموشش کند. در ذهنش، او نه یک زن، بلکه آخرین نشانه‌ی انسانی‌بودن بود.

با گذشت سال‌ها، او همه‌چیز را فروخت: زمین، دریا، حتی زمان را. فرمان داد تقویم را عوض کنند تا تولدش جاودان بماند. هر بار که مردم از مرگش گفتند، او باز ظاهر شد و گفت: «من هنوز اینجا هستم.» اما مردم دیگر باور نکردند. آنچه مانده بود، تنها نامی بود بر باد.

پاییز از کوه‌ها پایین آمد، و بوی برگ‌های پوسیده در شهر پیچید. خیابان‌ها خالی شدند، و باد از دیوارهای کاخ گذشت. در تالارهای نم‌زده، تنها صدای پای خودش را می‌شنید. شب‌ها ستاره‌ها را می‌شمرد، تا مطمئن شود هنوز بر چیزی فرمان می‌راند. اما فرمانش دیگر به جایی نمی‌رسید. نگهبانان گریخته بودند، خدمتکاران مرده، و او مانده بود در سکوت و تاریکی.

روزی صبح بیدار نشد. شاید شب پیش در خواب فرو رفته بود، شاید سال‌ها پیش مرده بود و هیچ‌کس نفهمیده بود. وقتی مردم دوباره جسدش را دیدند، این‌بار نه ترسی بود، نه تردیدی. باد برگ‌های خشک را تا روی چهره‌اش آورد و بوی پاییز در تالار پیچید. زنی پیر از میان جمع گفت:
«پدرسالار رفت، و پاییز برگشت.»

و شهر برای نخستین‌بار، نفس کشید.

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

برچسب ها:

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *