رویداد آنلاین و رایگان "معرفی ادبیات فانتزی" - جمعه ۲۳ آذر، ساعت ۲۰ توسط استاد علیرضا احمدی برگزار خواهد شد.

داستان نویس نوجوان

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.31
7 آبان 1403

سفر خیالی

چرا بعضی وقت ها ذهن خلاقی برای خودمان درست می کنیم؟
آیا تا به حال فکر کرده اید؟!!

ولی بعضی ها در ذهن خود گسترده نویسی می کنن نمونش خودم هستم. من کیان کیهانی ام، پسری هستم پر از خواب و خیال و ماجراجو !!!  من شب ها به ماه که شبیه تکه بیسکویت هست که در فضای تاریک آسمان می درخشه و  چند تا خرده شکلات ریز دورش ریختند خیره می شم.
بعضی وقت ها، خیلی به نکته های ریزی توجه می کنم. اونقدر توجه می کنم که گسترده میشه تا وقتی که بی مفهوم میشه!!! مثلاً یک بار مثل امشب، اونقدر به زمان فکر کردم که برام بی معنی شد. اینطوری که: ثانیه به دقیقه تبدیل شد دقیقه ها به ساعت!!! و بعد از یک جهت دیگه نگاه کردم!!! از منظومه شمسی می گفتم که ماه به دور زمین می چرخه و زمین به دور خورشید که این خودش یکی از دیدگاه های گذشت زمان هست. همه مثل من به این می گفتند چرخه زمان. اما به نظرم بی مفهوم بود نمی دونم چرا ؟ اسمش رو این گذاشته بودند من درکش نمی کنم ولی بازم ادامه می دادم و می گفتم همه سیاره ها به دور خورشید می چرخند. گفتم خوب اینجا یعنی منظومه شمسی کار تمومه ولی وقتی که به ستاره ها می رسم، نمی دونم انگار هر ستاره ای که می بینم دمای بدنم مطابق با هواش میشه. قبلاً مثل امشب به یک ستاره قرمز رنگی رسیدم احساس گرما می کردم. در همون لحظه لبم خشک شد، عرق کردم. چشمام رو که باز کردم یک باره عرقم خشک شد و لبم از خشکی در اومد. یواشکی رفتم کمی آب خوردم که کسی نفهمه. چون می ترسیدم بگن دیوانه شدم!!! این فکرها همین طور تو سرم می چرخید!!! قبلاً این اتفاق برام افتاده بود ولی اون شب فرق زیادی با بقیه شب ها داشت!! من تا ساعت ها به یک چیز فکر می کردم. ستاره گرمی که دیدم و هر وقت فکر می کردم سرم درد می گرفت. نمی دونم اصلاً این چیز ها به من چه ربطی داره !!! ساعت نه شد و وقت خوابم بود. برای همین یک لیوان پر از آب گذاشتم کنارم چراغ رو خاموش کردم و پرده رو مثل همیشه کشیدم که ماه رو ببینم!!! آسمون خیلی خرده شکلات داشت. انگار داشت یک چیزی می گفت. انگار که چند تا حرف بود ولی من فکر کردم توهم زدم و روی تخت نرم و گرمم خوابیدم. بعد، هفت یا هشت دقیقه بلند شدم به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت پنج صبحه. با خودم زمزمه کردم: من ساعت نه خوابیدم و بعد از هفت دقیقه بلند شدم ساعت پنج صبح چجوری شد!!! من که تو حیرت بودم و همینطور به آب کنار دستم نگاه می کردم، دیدم ذرات آب بغلم دستم روی هوا معلق شد!!! بعد پتوی سبزم بعد عکس تولد پنج سالگیم و ماشین کنترلی آبیم و… !!! ذرات معلق آب طوری در هوا قرار گرفتند بودند که انگار نوشته شده بود: مرناک!!!! یک سری کلمات بی مفهوم اما شاید یک رمز بود. داشتم فکر می کردم این چیه که در همون حال ناگهان همه چیز به حالت اول برگشت!!! چشمم رو که باز کردم توی یک اتاق سفید رنگ بودم. چند آدم به ظاهر مهربان بالای سرم در حال نوشتن بودند و با دستگاه های بالای سرم ور می رفتند و صدای دید دید میومد!!! راست و چپم رو نگاه کردم. لباس آبی کم رنگی تنم بود!!! چند چیز عجیب غریب به دستم وصل کرده بودند!!! از یکی از آدمهای توی اتاق پرسیدم:

ــــ اینجا کجاست؟!!! پدر و مادرم کجان؟!!! گفت:

ــــ آروم باش عزیزم تو توی بیمارستانی!!! تو دم در بیمارستان روی یه تخت بودی یک شماره هم بغل دستت بود!!! شماره مادرت. ما با مادرت تماس گرفتیم. مادر و پدرت اینجا هستند اما توی راهرو منتظر نشستند تا تو بری پیششون. گفتم:

ــــ چه اتفاقی افتاده؟!!! گفت:

ـــــ دمای بدنت به 43 درجه رسیده بود!!! و به علت گرما دچار توهم شده بودی!!! تو آدم به ظاهر مهربانی هستی. این رو که گفت فهمیدم که گذشت سریع زمان به همین علت بوده و بعد ادامه داد:

ـــــ ولی خوش شانس بودی که دمای بدنت رو کنترل کردیم. سرت زخمی شده بود. راستی تو با خودت چیکار کردی؟!!! گفتم:

ــــ نمی دونم و ساعت هفت بود که با قرصی که بهم داد، خوابیدم. بعد دو ساعت بیدارشدم. ساعت نه شده بود. به علت توهمی که داشتم فکر می کردم که هنوز شب است!!! بلند شدم و همینطور که به اتفاقی که تو اتاقم افتاده بود فکر می کردم با خودم گفتم:

ــــ چرا این اتفاق ها باید برای من بیافته؟!!! معنیش چیه چرا ذهن من آنقدر با فضا دوست هست؟!!! اصلاً به من چه ربطی داره!!! همینطوری که داشتم از این حرف ها می زدم یک دفعه حواسم به کلمه افتاد. یک لحظه به ساعت دیواری نگاه کردم که زیرش میز قرار داشت و یک دفترچه روی میز بود. سریع دفترچه رو برداشتم. یک صفحه رو باز کردم و کلمه رو نوشتم. من باید کلمه را که در هوا معلق بود می فهمیدم. البته معلوم نبود که کلمه یا چیز دیگه ای هست ولی خیلی شباهت زیادی به کلمه داشت. من که حدود سه ساعت داشتم فکر می کردم به هیچی نرسیدم!!! همینطور که داشتم فکر می کردم بی هوش شدم!!! چشمم رو که باز کردم پدر و مادرم بالای سرم بودند و مادرم به من گفت:

ـــــ خوبی پسرم؟

 برای مادر و پدرم اتفاقات رو توضیح دادم و قرار شد که من رو به دکتر روانشناس نشان بدهند. اتفاقات رو برای دکتر حسنی توضیح دادم ولی یه چیزی کم بود و هرچی فکر می کردم یادم نمی اومد. دکتر آخر سر گفت:

ــــ هر چی دیدی توهم هست.

ولی من اینطوری فکر نمی کردم. وقتی بزرگ شدم به رشته ریاضی علاقه مند شدم و دکترای ریاضی رو گرفتم و وقتی تحصیلاتم تموم شد با یک خانم خوب به نام نرگس آشنا شدم و با او ازدواج کردم. در سن سو و دو سالگی یک فرزند داشتیم به نام سام. پنجاه و دو سالم بود که پسرم سام ازدواج کرد. سام با دختری به نام پروانه قبلاً آشنا شده بود.  آن ها بعد سه سال بچه دار شدند. حالا من پنجاه و پنج ساله شده بودم. احسان اسم نوه ام هست که کارای عجیب و غریبی انجام میده. مثلاً همیشه خودش رو چپه می کرد و تلویزیون رو نگاه می کرد و هر وقت ازش می پرسیدی چرا اینطوری تلویزیون رو نگاه می کنی می گفت:

ــــ دلم می خواد که از یک زاویه جدید تلویزیون رو نگاه کنم!!! زمانیکه بزرگ شد و به سن ده سالگی رسید مادرش را از دست داد. احسان بچه خیلی باهوشی هست. با اینکه مادرش را از دست داده از هوشش خیلی خوب استفاده می کنه. انگار در فضا زندگی می کنه!!! نمره هاش زیر بیست نیست. برای همین من همه تحقیقاتم رو به اون می دادم تا انجام بده.  من دیگه هفتاد و هشت سالم شده بود و دو سال بود که مریضی به سراغم اومده بود. در همین حال و اوضاع بودم که احسان پدرش را هم از دست داد!!! حالا من هشتاد ساله بودم و احسان دیگه دوازده ساله شده بود. آنقدر با هوش بود که مدیر مدرسه اش  می گفت اون معلماشو دست می اندازه!!! من اطلاعاتم را بهش دادم و اون شروع کرد ادامه تحقیقات من را انجام بده. تحقیقات من در مورد سیاه چاله ها بود.
• سیاه‌چاله ناحیه‌ای از فضا زمان است که آثار گرانشی آن، چنان نیرومند است که هیچ چیز حتی ذرات و تابش‌های الکترو مغناطیسی مثل نور نمی توانند از میدان گرانش(جاذبه) آن بگریزد. نظریه نسبیت عام آلبرت انشتین پیش‌بینی می‌کند که یک جرم به اندازه کافی فشرده شده، می‌تواند سبب تغییر شکل و خمیدگی فضازمان و تشکیل سیاه چاله شود. مرز این ناحیه از فضا زمان که هیچ چیزی پس از عبور از آن نمی‌تواند به بیرون برگردد را افق رویداد (منطقه ای از فضا زمان است که در آنجا تمام مرزهای فضا به شدتی تحت تاثیر سیاه چاله است و اگر جسمی وارد ناحیه شود، سرانجام بروی تگینگی سیاه چاله سقوط می کند). صفت «سیاه» در نام سیاه‌ چاله برگرفته از این واقعیت است که همه نوری که از افق رویداد آن می گذرد را به دام می‌اندازد که از این دیدگاه سیاه چاله رفتاری شبیه به جسم سیاه در ترمودینامیک دارد.(انرژی داخلی) از سوی دیگر نیز، نظریه میدان های کوانتومی در فضا زمان خمیده پیش‌بینی می‌کند که افق‌های رویداد نیز تابشی به نام تابش هاوکینگ گسیل می‌کنند که طیف آن همانند طیف جسم سیاهی است که دمای آن با جرمش نسبت وارونه دارد. میزان دما در مورد سیاهچاله‌های ستاره‌ای در حد چند میلیاردم کلوین است و از این رو ردیابی آن دشوار است.
( این اطلاعات از پنج سایت معتبر دنیا تأیید شده است پس با خیال راحت بخوانید.)

احسان در هشت فروردین سال دو هزار و چهار صد و سی و شش شمسی به دنیا آمده بود و کشور ها در  این سال در صلح بودند و به لطف ایران اسرائيل نابود شده بود و ایران قویترین صلاح ها و تکنولوژی رو دارد.
احسان الان نوزده سالشه (از الان داستان از زبان احسان شروع می شود). سلام من احسان کیهانی هستم کاشف کارهای پدر بزرگم. ممنونم که دعوت من رو قبول کردید. مدیران پرواز فضا (پرواز، فضا جایگزین ناسا می باشد که در حال حاضر برای ایران می باشد). بگو چی می خوای؟

ــــ می خواهم براتون کار کنم چون که به ستاره ها علاقه زیادی دارم. من پنج دقیقه میرم بیرون تا نظرتون رو بگید. اونا همه سوابق منو چک کردند( ۵ دقیقه بعد) آقای کیهانی:

ــــ ما شما رو استخدام می کنیم. از فردا بیایید به پرواز، فضا. خوب من رفتم به پرواز فضا اونجا با یک مرد به نام مصطفی آشنا شدم اون خیلی از من خوشش آمده چون من همیشه کمکش می کردم. اون هم به من کمک می کرد. دو سالی گذشت که من و اون با هم دوست شده بودیم. همه زندگیش رو برام تعریف کرده بود. منم زندگیم را تعریف کردم. خوب ما آنقدر رفیق شدیم که با هم در یک خانه زندگی می کردیم. بعد سه سال مدیر پرواز فضا مرد و ما در اثر لیاقتی که از خودمون نشان دادیم برای پست مدیریت انتخاب شدیم. ما هم خوشحال بودیم و هم ناراحت!!! پنج روز بعد شروع کردیم به تحقیقات. ما هر دو شبانه روز کار می کردیم. یک روز به مصطفی گفتم:

ــــ بنظرت دومین خورشید گرفتگی کی هست؟ مصطفی گفت:

ــــ نمی دونم می خوام راجع به اش تحقیق کنیم. منم گفتم:

ـــــ آره موافقم. منو مصطفی آنقدر درکارمون حرفه ای شدیم که بعد سه روز فهمیدیم دو سال دیگه خورشید گرفتگی انجام می گیره. ما خیلی کار کرده بودیم و خسته بودیم. ما بعد چهار روز یک خواب راحتی کردیم ولی من یک خواب عجیب دیدم که یک شهاب سنگ به زمین برخورد می کند که تعادل کلی هستی رو به احتمال نود و سه درصد بهم می زنه. وقتی نصف کره زمین نابود شد من از خواب پریدم. در تعجب بودم چون مصطفی هم همین خواب رو دیده بود. من و مصطفی سریع حاضر شدیم و به سمت پرواز، فضا حرکت کردیم. سریع به اتاقک رفتیم تا ببینیم آخرین شهاب سنگی که به زمین خورد کی بود. بعد از چهل و هشت ساعت تحقیق و کلی گشتن این مطلب دستمان آمد.

 صبح هشت فروردین دو هزار و سیصد و یازده شمسی شد. یک شهاب سنگ به قطر شش کیلومتر به شرق آذربایجان یعنی اردبیل برخورد کرد. این حادثه پنجاه و دو کشته و صد و هشتاد و پنج زخمی داشته. زمانیکه این موضوع را دیدم به مصطفی گفتم:

ـــــ مصطفی این دقیقاً صد و بیست و پنج سال قبل تولد منه. من هشت فروردین دو هزار و چهار صد و سی و شش به دنیا اومدم. مصطفی گفت: ـ

ــــ خوب چه ربطی داره!!! بعد یه مکث کردم گفتم:

ـــــ برو سوابق قبلی رو بیار به نظرم همینطوری نباید قضاوت کنیم.

مصطفی رفت و سوابق رو آورد. من همینطور که فکر می کردم، به مصطفی گفتم:

ــــ ببین قبل این شهاب سنگ زمان برخوردها کی بوده مصطفی بعد چند دقیقه داد زد:

ــــ احسان باید اینو ببینی من سریع رفتم پیشش و به من ورقه هارو نشون داد سال های برخورد به ترتیب هشت فروردین دو هزار و صدو بیست و هشت، هشت فروردین دو هزار و شصت و یک، هشت فروردین هزارو نهصد و سی و شش. همان لحظه احسان گفت:

ـــ فاصله بین شهاب سنگها صد و بیست و پنج سال خیلی عجیب هست. مصطفی گفت:

ــــ بیا دوربین های فضاپیماهارو چک کنیم. من گفتم:

ـــــ چرا همچین کاری رو بکنیم. مصطفی گفت:

ـــــ اینطوری می تونیم ببینیم ردی از شهاب سنگ هست یا نه و فقط و فقط یه شهاب سنگی به قطر ده کیلو متر می تونه انسان ها رو منقرض کنه. پس اگه همچین چیزی داره به سمت ما میاد پس یعنی به راحتی میتونیم اونو تو فضا ببینیم من گفتم:

ــــ آفرین مصطفی تو خیلی باهوشی!!! پسر بدو بریم چک کنیم. ما دوان دوان به بخش مراقبت پرواز رفتیم به سرعت وارد شدیم و سهیل رو صدا زدیم. سهیل مدیر اول اونجاست قضیه رو برا سهیل تعریف کردیم. سهیل گفت:

ـــــ چقدر عالی ما هم مشکوک شدیم ولی رفتیم دنبال سوابق اما هیچی پیدا نکردیم. احسان گفت:

ـــــ آخه من به مصطفی گفتم برو برام بیارش. سهیل گفت:

ـــــ خوب ما چند تا عکس گرفتیم از این عکسا معلوم شد. قطره ای شهاب سنگ 5/10 کیلومتر تاحالا همچین چیزی نداشتیم ولی یک چیز جالب این شهاب سنگ اینه که هر دقیقه رنگش عوض میشه !!!مصطفی گفت:

ــــ چقدر جالب و یعنی این شهاب سنگ به زمین برخورد میکنه؟ً! سهیل گفت: ـــــ آره زمان برخوردش هم پنج ماه و سیزده روز دیگه است من گفتم:

ــــ نه اگه جلوش رو بگیریم. سهیل گفت:

ـــــ چطوری؟ من گفتم:

ـــــ بهتره به ارتش و کل مردم ایران خبر بدیم. مصطفی گفت:

ــــــ آره باهات موافقم. منم گفتم:

ـــــ تو برو به کارکنان خبر بده که بیان کلی کار داریم. مصطفی گفت:

ـــــ باشه. منم گفتم:

ــــــ من هم میرم به فرمانده ارتش خبر بدم. الو سلام فرمانده ارتش آقای حسین اسکندری کیهانی هستم، مدیر پرواز فضا. فرمانده با صدایی کلفت و خواب آلود گفت:

ـــــ چی کار داری احمق مگه نمیدونی ساعت 2:46 دقیقه است.

ــــ قربان ببخشید ولی ساعت 3:2 دقیقه است. رئیس گفت:

ـــــ حالا هر چی لب کلام رو بگو. منم گفتم:

ـــــ قربان قراره یک شهاب سنگ به زمین برخورد کنه رئیس گفت:ـ

ــــــ کی گفته منم گفت:

ــــ من و مصطفی خواب دیدیم. فرمانده گفتش:

ـــــ کی گفته که هر چی خواب می بینید درسته. منم گفتم:

ــــ قربان من و مصطفی هر روز با ستاره ها کار داریم، بعدش هم ما تحقیق کردیم الکی نیست!! فرمانده گفت:

ـــــ خوب تو میگی چی کار کنیم منم گفتم:

ـــــ نمی دونم. فرمانده گفت:

ــــ خوب شهاب سنگ کی میرسه؟ گفتم:

ــــــ یک ماه و دو هفته دیگه. فرمانده گفت:

ـــــ  وایسا الان میام پیش تون و بعد تلفن رو قطع کردم رفتم پیش مصطفی، گفتم:

ـــــ چی شد همه دارند میان؟ مصطفی گفت آره منم گفتم:

ـــــ خوب خوبه فرمانده هم داره میاد (دو ساعت بعد) سلام فرمانده همه اینجا هستن منتظرتونن. فرمانده تا اومد حرف بزنه یک دفعه یکی از سربازها گفت آقای کیهانی یکی می خواد شما رو ببینه. منم گفتم:

ـــــ مگه نمی بینی دنیا داره نابود میشه ولش کن. ولی قربان اون میگه پدر بزرگتونه من با تعجب گفتم:

ــــــ چی بگو بیاد داخل.  ناگهان داد زدم:

ـــــ وای خدای من !! پدر بزرگ این همه سال کجا بودید. پدر بزرگ گفت:

ــــــ بزار برات توضیح میدم. خوب تعریف کنید. پدرجان پدر بزرگ شروع کرد به داستان گفتن و اینطور شروع کرد:

ــــ من اون روزی که داشتم می رفتم شب بود ستاره ها از شکل و شمایلشون بهم گفتند که قرار شهاب سنگ بیاد که من میدونستم تو می فهمی. مصطفی که پدربزرگ را کامل نمی شناخت گفت:

ـــــ از کجا فهمیدین؟ پدربزرگ گفت:

ـــــ خوب من از بچگی با فضا خیلی دوست بودم نمی دونم و دوباره پدر بزرگ رفت سر داستان ولی وقتی که هواپیما سقوط کرد و افتاد توی آب بخاطر فشار زیاد متلاشی شد و من چشمم رو که باز کردم در بیمارستان سیل زدگان اصفهان بیدار شدم. برگشتم تهران و چهار سال خودم را پنهان کردم. گفتم:

ـــــ خوب شما نظری ندارید؟ پدر بزرگ گفت:

ــــ چرا این همه وقت که بیکار نبودم و بعد رو کرد به من و گفت:

ــــ یادت میاد پدرت تو چه کاری بود؟ منم گفت:

ـــــ بله مدیریت کل زیر ساخت زمین بود ( زیر ساخت زمین برای جلو گیری از سیل زلزله می باشد که کار های عجیبی می کند)

ـــــ خوب حالا پدر بزرگ منظورتون چی ؟ً!!!… من حرفم رو تموم نکردم و گفتم:

ـــــ چرا به ذهن خودم نرسید خوب گوش کنین یادم میاد وقتی بچه بودم پدرم از تکان دادن زمین صحبت می کرد. این تکنولوژی رو برای این ساخته بود که می گفت بالاخره اگر خورشید به زمین نزدیک شود ما بتونیم فرار کنیم. فرمانده که اون گوشه نشسته بود گفت:

ـــــ خوب این دستگاه چیکار می کنه؟ پدربزرگ گفت:

ــــــ زمین رو به جای دیگه ای منتقل می کنه اینطوری که چرخش زمین سریع تر می شه مثل اینکه شما به طرف من یک توپ شوت می کنی و من جا خالی می دم خوب فقط اینجا یه سوال پیش میاد که اگه زمین سریع تر بچرخه سریع تر روز و شب میشه پس باید به مردم اطلاع بدیم که خوب بخوابند. مصطفی گفت: ـــــ شما واقعاً نابغه هستین حالا بايد از كجا شروع كنيم؟ گفتم: ـــــ  من می دونم فقط بايد بريم سيستان بلوچستان پدر بزرگ گفت:

ـــــ خوب احسان معطل چی هستی!!! هواپيما هارو بردار بريم. احسان گفت:

ـــــ باشه پدربزرگ از اين طرف ما سوار هواپيما شدیم. فرمانده گفت:

ــــ منو نمی برید؟!! گفتم:

ـــــ شما در نبود من كارهای اينجا رو انجام بدید. اين هواپيما يك مسافت 1800 کيلومتری را در پنجاه دقيقه طی مي كند. خوب از تهران تا سيستان و بلوجستان هزارو هشتصد و سیزده كيلومتر هست یعنی تقريباً چهل و پنج دقيقه زمان ميبره تا برسيم که اگر با هواپیمای عادی می رفتیم یک ساعت و سی دقیقه طول می کشید !!!(چهل و چهار دقيقه بعد). خوب پدر بزرگ تا يك دقيقه ديگه می رسيم. هواپيما رو نشونديم و پياده شديم اونجا دوست پدرم رو ديديم من خوشحال شدم كه دوست پدرم رو ديدم چون ميتونه بهمون كمك كنه من رفتم جلو و گفتم سلام آقای محبی احسان هستم. آقای محبی يك لحظه فكر كرد و گفت:

ــــ تو احسان کیهانی هستی. گفتم:

ـــــ بله. گفت:

ـــــ چطوری احسان خوب چه عجب يادی از ما كردی؟
گفتم :

ـــــ اگر پای زمين و مسئله زندگی نسل بشر نبود مزاحمتون نمي شديم. آقای محبی گفت:

ــــ چی شده ؟!! اوه آره احتمالاً شما هم فهميدين كه سينار ايكس داره مياد!!! مصطفی گفت:

ـــــ سينار ايكس؟ آقای محبی گفت:

ـــــ آره اسم شهاب سنگ هست ولی اگه اومدين اينجا كه چاره ای پیدا کنید كور خوندید. هيچ راهی نيست. پدربزرگ گفت:

ــــ پس چرا هفده سال رو پروژه های داشی با پسرم كار مي كردی؟ آقای محبی گفت:

ــــ مطمئن نيستم كار كنه. احسان گفت:

ــــــ شما نگران اون نباشيد ما نيرو برای فهميدنش داريم. آقای محبی گفت:

ـــــ فهميدن چی؟ گفتم:

ـــــ اينكه جواب ميده يا نه؟ آقای محبی گفت:

ـــــ باشه فقط من بايد چی كار كنم؟ مصطفی گفت:

ــــ فقط راه رو نشون بدين باشه با ماشين من بريم. ما رفتيم و چند دقيقه ای طول كشيد تا رسيديم. رفتيم تو یک خونه متروكه داخل يك اتاق روی یک تخت بعد آقای محبی گفت:

ــــ سلام.  و يكدفعه تخت رفت پايين سرعت چندان بالایی نداشت اونجا پر از دستگاه های نقره ای بود. من كه سر در نیاوردم كه چيه و بعد رسيديم به يك دستگاه بنام نهنگ زمين.  اين اسم واقعاً لايقش هست چون دقيقاً به اندازه يك نهنگ دريايي بود. آقای محبی گفت:

ــــ خوب الان بايد درستش کنید. پدربزرگ گفت:

ــــ مگه خرابه!!! آقای محبی گفت:

ــــ نه دو تا مشكل داره. يك برنامه ريزيش هست. دو قدرت يا منبعش. همون لحظه مصطفی گفت:

ــــ بسپرينش به من و احسان. گفتم:

ـــــ مصطفی لب تاب رو در بيار و ببين به غير از اين دوتا چيزه ديگه ای هم خرابه. منم ميرم داخلش. و رو كردم به بابا بزرگ و گفتم:

ـــــ شما دو تا پير مرد با هم صحبت کنید. بابابزرگ هم گفت:

ـــــ پير مرد باباته آقای محبی پوزخندی زد و گفت:

ــــ آقای کیهانی بياين بشينين تا با هم یک گفتگویی داشته باشيم. خدا بيامرزه پسرتون رو خیلی رفيق بامرامی بود. پدربزرگ گفت:

ـــــ نظر لطف شما است. ذكر و خير شما هميشه تو خونه ما بوده. آقای محبی گفت:

ـــــ ممنون بعد يه مكس كوچيك کرد. آقای محبی گفت:

ــــ راستی ببخشيد اين سوال رو مي كنم.
ادامه دارد …

ارسالی از : محمد صادق مدل
حق نشر این داستان برای داستان نویس نوجوان محفوظ است .

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *