آذر و آرش خیلی خوشحال بودند زیرا میخواستند به خانه مادربزرگ بروند. آذر مادربزرگ را خیلی دوست داشت چون او خیلی مهربان بود و همیشه وقتی آرش و آذر به خانه مادربزرگ می رفتند مادربزرگ به آن ها هدیه میداد. مادر به بچه ها گفت:
ـــ بچه ها حاضر شوید تا برویم به خانه مادربزرگ.
در راه رفتن به خانه مادربزرگ بودند که پدر گفت:
باید برای مادربزرگ هدیه بخریم. اون به بافتنی خیلی علاقه دارد. پس برایش چند تا کاموا میخریم و یک جعبه شیرینی. وقتی به خانه مادر بزرگ رسیدند، مادربزرگ بچه ها را بوسید و به آذر یک شال گردن بافتنی و به آرش یک کلاه بافتنی هدیه داد. آنها هم به مادربزرگ کامواها را دادند. خلاصه همگی خیلی خوشحال بودند اما آذر زیاد خوشحال نبود. مادر بزرگ از آذر پرسید:
ـــ عزیزم چیزی شده؟ انگارناراحتی!
آذر گفت:
ـــ مادر بزرگ دلم برای پدر بزرگ تنگ شده کاش پدر بزرگ اینجا بود! مادر بزرگ گفت:
ـــ پدربزرگ همیشه در قلب همه ما هست. پس ناراحت نباش بیاتا بهت بافتنی یاد بدم………
فهرست مطالب
Toggle