آدم فضاییها حمله کردند. روی سر هر کدام از آنها دو شاخ هست!! یکی زرد و یکی قرمز. آنها مردمان شهر را تبدیل به بردههای خود میکنند!! وای! خیلی ترسناکند!! قایم میشم اما نمیشه. میدانم بالاخره پیدام میکنند!! باور کردنی نیست یک در روبه روم ظاهر میشه! در را باز میکنم. روبه رویم یک آدم فضایی ایستاده است! این یک تله است. فرار کردم اما آدم فضایی گفت:
ـــ آروم باش! من کاری باهات ندارم و مخالف کارهای دوستانم هستم. میتونم بهت کمک کنم!
حرفهاشو باور نکردم اما گفتم:
ـــ بسیار خب حالا چطور میخواهی کمکم کنی؟
گفت:
ـــ فقط به تو کمک نمیکنم! میخوام به تمام مردم شهر کمک کنم!
من هم به ناچار قبول کردم و گفتم:
ـــ خب نقشه چیه آدم فضایی؟؟
گفت:
ـــ لطفاً به من نگو آدم فضایی اسم من بلی است!!
من گفتم:
ـــ خب بلی بگو نقشه چیه ؟؟
آدم فضایی گفت:
ـــ من وانمود میکنم که میخوام به آنها کمک کنم اما در اصل من میخوام کلید آزادی مردم شهر را بردارم و بعد آن را به تو میدم و با استفاده از آن کلید مردم شهر را آزاد میکنی و طلسمی که اونها رو برده کرده باطل میکنی! پرسیدم:
ـــ چطور با آن کلید طلسم را از بین ببرم؟؟؟ بلی گفت:
ـــ کلید را به هرکدام از مردم شهر بزنی طلسم باطل میشه حالا نقشه را شروع میکنیم ..
و بعد بلی رفت پیش آدم فضاییهای دیگه. کم کم داشتم به او اعتماد میکردم. بلی کلید را از آنها گرفت و بعد به من داد!
من هم با دوچرخهام رفتم و کلید را یکی یکی به مردم شهر زدم. کم کم طلسم تمام مردم شهر باطل شد و بعدش مردم شهر متحد شدند و دست به یکی کردند و آدم فضاییها را بیرون کردند اما بلی پیش ما در شهر ماند …
فهرست مطالب
Toggle