اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

داستان نویس نوجوان

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.31
7 آبان 1403

مکسی و من ۵

مکسی گفت:

ـــ نکن! ماه رو کوچیک نکن!! آرش من فقط اینکه از نزدیک دیدمش برام کافیه!!
گفتم:

ــــ یعنی چی تو اصلاً میفهمی داری چی؟! میگی ما این همه راه اومدیم بخاطر تو که ماه رو بیاریم حالا میگی نکن!!
مکسی آروم تر از همیشه گفت:

ـــ من میخواستم پیش ماه باشم حالام اگه منو نمیخوای دیگه حرفی نیست میمونم همینجا پیش ماه!
پدربزرگ گفت:

ـــ بسه دیگه همه میان با هم بریم زمین! امیر برو تو فضا پیما یچیزی بخور تا ما هم بیایم.

عصبانی بودم خیلی. مکسی این همه راه ما رو کشونده تا ماه! داشتم با خودم حرف میزدم که اونا چی هستند که دارن میان سمتمون؟! یعنی ممکنه اینجا قبلاً آدما اومده باشند بعد فضا پیماشون خراب شده باشه؟! حالا از ما میخوان ببریمشون زمین!!! پدربزرگ گفت:

ـــ بدویید بریم تو فضا پیما! آدما فضایی ها بدویید اما دیگه کار از کار گذشته بود! اونا در یک چشم به هم زدن مارو گرفتند اما امیر که تو فضا پیما بود و فهمیده بود. میدونستم میاد نجاتمون میده! مکسی هم پا به پای ما میومد انگار این فضاییا مکسی رو ندیده بودند! خیلی ترسناک بود تاریک بود و یه چیزایی شبیه درخت بود اما قرمز رنگ!! همینجور داشتند ما رو میبردند، سرشون خیلی بزرگ بود، چشمای ریزی داشتند و زبونشونم با ما فرق میکرد فقط میشنویدم که میگفتند:

ـــ «««هنت و ماته و کوتخ حته»» انداختنمون تو یک جای تاریک که چیزی دیده نمیشد! پدربزرگ گفت:

ـــ نباید وقت رو تلف کرد باید نقشه بکشیم برای فرار و این خوبه که امیر رو نگرفتند و میتونه بیاد کمکمون!
گفتم:

ـــ همش تقصیر مکسیه اگه اون نمیگفت ماه رو میخواد ما الان اینجا نبودیم! نه اصلاً تقصیر منه که به حرف یک مگس گوش کردم و عقلم و دادم دست تووووو مکسی!!
پدربزرگ گفت:

ـــ بسه دیگه آرش کارییه که شده! الان ما بجای این حرفا باید فکر فرار باشیم!
(خب حالا بریم اونور ببینم آدم فضاییا چی میگن:)
ـــ این آدما رو چکار کنیم قربان؟!
فعلاً یک چند روزی تو سیاه چال باشند بعد مجبورشون میکنیم که کمکمون کنند. بریم زمین حتماً یک فضا پیمایی چیزی دارند دیگه!
ـــ بله قربان چشم فقط چی بدیم بخورند؟؟؟
ـــ از همین غذاهایی که خودمون میخوریم!
ــــ چشم قربان
(از زبون آرش)
ــــ انگار مکسی نبود نگرانش شدم و به پدر بزرگ گفتم مکسی هستش؟؟! صدایی ازش نمیاد پدربزرگ گفت:

ــــ تقصیر توئه آنقدر بهش گیر دادی گذاشته رفته!!
ادامه دارد……
….

..
.

ارسالی از : یگانه کریمی

حق نشر این داستان برای داستان نویس نوجوان محفوظ است .

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

2 نظرات

  1. کاوه احمدی می گوید:
    13 بهمن 1399

    سلام خوب شده اتفاقاتش غیر قابل پیش بینی بود قشنگ بود

    پاسخ
    • یگانه کریمی می گوید:
      13 بهمن 1399

      سلام
      ممنونم از اینکه نظر دادید
      لطف دارید

      پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *