مغز چیز عجیبیست!! یهو کلی فکر داخلش انباشته میشود و همزمان هزار فکر و خیال فکر و خیال های متفاوت از آینده، درس، مشق، زندگی و کلی فکر های دیگه که دست از سر آدم برنمیداره و مثل یک آدامس بهت میچسبه و تو کار دیگه ای جز همراهی کردنش نمیتونی انجام بدی اما یهو چیزی که منتظرش بودی تو را از افکارت بیرون میکشد مثلاً: صدای جاروی پاکبانی در خیابان یا گریه بچه ای در کوچه و تو میگویی:
ـــ آخیش از دست این فکر و خیالات راحت شدم!!
و اون آدامس چسبناک کنده میشود اما از این همه فکر و خیال به چه نتیجه ای رسیدی؟؟ حالا که مغزت پوچ و خالیست شاید به نتیجه ای نرسیده باشی اما خوشحالی که از فکر و خیالاتت بیرون آمدی درست مثل من، برایم امروز روز عجیبی بود چون خیلی فکر کردم اما به نتیجه ای نرسیدم اما شاید به یک نتیجه رسیده باشم اینکه نباید زیاد فکرم را درگیر کنم چون به نتیجه ای نخواهم رسید!! شاید هم این نتیجه نتیجه مطلوبی نباشد. نمیدانم هیچی نمیدانم جز اینکه احتیاج دارم به استراحت نه برای جسمم بلکه برای مغزم!!
فهرست مطالب
Toggle
2 نظرات
سلام، بیشتر شبیه یه گفت و گو و تنیجه گیری با خودتون بود، داستان نبود، ولی با این وجود می تونست نتیجه گیری جالب و بهتری داشته باشه
ار خداوند مهربان برای شما موفیقت روزافزون را خواهانم، منتظر داستان های بعدی شما هستم، موفق باشید
سلام
خوشحال میشم نظرتون رو راجب داستان بدونم!! 😁