رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

زمستان سرد

درمیان جنگل بزرگی که با درختان سر به فلک کشیده وزیبا .یک سنجابی زندگی میکرد که همیشه به فکر آینده و زمستانی که از راه می رسید بود.
سنجاب مثل هر سال برای خانوادش غذاهای زیادی جمع میکرد مثل فندق بلوط ومواد غذایی که تو زمستان مورد استفاد میشد.
یواش یواش پائیز به پایان می رسید و وزش باد سرد تو جنگل می وزید وبه همه حیوانات میگفت که زمستان رسید.
سنجاب که خیالش راحت بود از غذای مورد نیاز برای زمستان. سرشو رو بالش گذاشت و راحت خوابش برد صبح که بیدار شد از پنجره بیرون رو که نگاه کرد دید برف تمام جنگل رو سفید پوش کرده
سنجاب برف رو که دید به یاد بازی کودکانه خود افتاد که با پدر و مادرش تو برف های سرد انجام میداد
سنجاب که ناراحت شده بود به یاد پدر مادر پیر خود افتاد که کمی پایین تر از خانه اش زندگی میکردند
پیش خودش گفت نکنه پدر پیر و مادره پیرش نتوانسته باشن غذایی برای زمستان خود جمع کنن
کیسه ای برداشت و پر از فندق و بلوط کرد وبا خانواده
خدا حافظی کرد و راهی خانه پدر و مادرش شد .وبعد از خطرات راه و سردی وکولاک خود را به خانه پدرش رساند .
و توانست جون پدر مادر پیر خود را نجات دهد
وبعد از رساندن غذا چند روزی به آنها غذاهای گرم داد تا بدن آنها قوی شود
خلاصه موقع خدا حافظی شد سنجاب بعد از بوسیدن
دست پدر و مادرش از آنها خدا حافظی کرد و قبل از راه افتادن یک جمله ای رو گفت (اون گفت تمام دارایی من شما هستید پدر مادر عزیزم و راه افتاد به سمت خانه…)

ارسالی از: علی هاکان

حق نشر این داستان برای داستان نویس نوجوان محفوظ است.

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

 

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *