داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

سرگشته‌ در ظلمت

نویسنده: عسل خوبانی

مانند کرمی که پیله‌اش مفقوذ و ناپدید گشته، آواره و سرگشته‌ام.
در کوچه‌پس‌کوچه‌های این غم‌کده می‌شتابم و صدای نفس‌ها و گریه‌ام شهر را چنان هیولایی در تکاپو می‌اندازد؛ منظور من واقعا خود شهر است وگرنه مردم‌اش که آه!
خیابان‌های ترک برداشته، گسستگی‌و دریدگی‌شان از شکاف محزون‌ترین قلب‌‌ها هم فرو‌رفته‌تر و گود‌تر می‌باشد.
بارانی که بر چهره عابران، آوار می‌شود؛ اشک‌هایی‌ست که از دیدگان بی‌فروغ آدمک‌ها، جاری و جانشین نا‌گفته‌ها می‌شود.
دست‌هایم را به زانوانم تکیه می‌دهم و زیر سایه‌بان زنگ‌خورده می‌نشینم؛ پاهایم را در شکم‌ جمع می‌کنم و سر خود را در بین دست‌هایم می‌گیرم.
هق‌هقم را خفه می‌کنم تا شاید راه چاره‌ای بیابم؛ راهی برای فرار!
کاغذی به‌سرم می‌خورد، حیران می‌شوم و از لای موهایم بیرونش می‌آورم.

– نور حقیقی، قطب‌نمای راه آدمی‌ست!
را با لکنت بارها می‌خوانم و می‌خوانم.
اشک‌، پرده‌ی مردمک‌‌هایم می‌شود؛ تا می‌خواهم چشمان تَر‌َم را به خشکی دعوت کنم؛ کاغد، مهمان آبی می‌شود که بر روی زمین جاری‌ست.
هنوز صورت بارانی‌ام پاک نشده‌بود که بار دیگر از این روزگار به گریه می‌افتم.
به‌قول مادرم انگار که به جعبه‌ بدبختی دست‌زده‌ام.
خم می‌شوم ‌تا کاغذی که دردمند در خود مچاله شده را از آب بیرون بکشم اما، بازتاب نور لامپ توجه‌ام را جلب می‌کند.
مثل دارکوب به سرم ضربه می‌زنم و با استرس کلمات را می‌چینم.

– نور آها، نور حقيقي اه، لعنتی!

موهایم را بالا می‌زنم و به‌جای جدال دست نوازش بر سر خود می‌کشم؛ با نفس عمیقی دوباره شروع به جمله‌سازی می‌کنم.

-نور حقیقی، قطب‌نمای راه آدمی‌ست!

هورایی می‌کشم و دستم را روی دهانم می‌گذارم تا خود را کنترل کنم

– لامپ نور داره، نور مصنوعی که با خورشید در تضاده!

معما خیلی از دید من ساده شده‌بود ولی، از این زمان عجیب‌و‌غریب هیچ‌گونه شناختی نداشته‌‌ام. از این مردمی که چون روح رد می‌شوند و خود را به ندیدن و نشنیدن می‌زنند‌.
همیشه آرزوی شهری امن و مردانی بی‌شهوت را داشتم ولی، حال هیچ احساسی در این شهر پرسه نمی‌زند؛ چنان نسبت به خود و دیگران بی‌احساس هستند که انگار داروی بی‌حسی به روحشان تزریق شده‌است!
در حال مقایسه خانه‌ی خود و این شهر بی‌عطوفت بودم که در زیر همین سایه‌بان به خواب‌رفتم؛ به‌خیال اینکه خورشید قرار است فردا صبح پدیدار شود.
با صدای گنجشکان، تکانی می‌خورم؛ با هراس لای چشمانم را به امید دیدن‌ خانه‌ام یا حداقل خورشید، باز می‌کنم اما، اگر گنجشکروی درخت را در نظر نگیریم دریغ از هرگونه تغییری!
خسته از این بدبختی موهایم را می‌گیرم و آنقدر می‌کشم که انگار طنابی برای نجات است.
خشمگین جیغ خفیفی می‌کشم و به سوی زنی می‌دوم؛ لباسش را با تمام قدرت به سمت خود می‌کشم؛ طوری رفتار می‌کنم گویی که عقلم به تاراج رفته‌است.
گریه‌ام به سکوت تبدیل می‌شود

– خستم، درد دارم، درد!
می‌فهمی لعنتی؟ حتی دیگه نمی‌تونم گریه کنم؛ اشکی برای ریختن واسم نمونده؛ من هیچی برام نمونده!
هیچی!
دارم خفه می‌شم؛ نمی‌دونم کار کیه، کار چیه ولی دارم خفه می‌شم؛ از بغض، از خستگی، از دیوونگی…

اما انگار او میخواست حسرت نگاهی پررنگ را بر دلم بگذارد.
رنگ چشمانش ذره‌ای هم عوض نشد، چه بلایی بر سر مردم آمده؟
در دیار من‌هم عشق باروبندیل جمع می‌کند و هر روز دور‌تر می‌شود.
انسانیت که بدون مودت و عشق به‌کار نمی‌آید؟ می‌آید؟
مثل همین خورشید، اه چقدر احمق بودم!
وقتی عشقی نباشد، انسانیتی نیست. با نبود انسانیت، آدمی هم در زمین جولان نمی‌دهد، دیگر خورشید برای چیست؟!
دستم را روی قلبم می‌گذارم و کسانی در خاطرم می‌آیند که با تمام عشقی که بهشان داشتم، از ابراز حسم به آن‌ها فرار می‌کردم؛ با مرور احساسات و خطرات‌ام قلبم سراسر نور می‌شود.
به آسمان چون مادری که تازه کودک را دیده، خیره می‌شوم

-نور حقیقی، قطب‌نمای راه آدمی‌ست.

حس می‌کنم ماه و غصه لبخندی به لب دارند و به خوابی می‌روند!
و خوشید فرصتی دیگر به من می‌دهد…
فرصتی که باید هر لحظه‌اش را غنیمتش شمرد!
هر لحظه‌اش را، تماش.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: عسل خوبانی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *