صدای تپش تند قلبش را میشنید.نفسش به سختی بالا میآمد ولی مجال استراحت نبود.
نیم ساعت پیش از طرف سمانهی عزیزش پیام آمد:” ببخش من رو …مراقب خودت باش
فرزانه…”خندید. فکر کرد باز دیوانه بازی اش گل کرده باشد.پیام فرستاد:”باز چته؟”.پیام
بعدی اما جدی تر از تصورش بود:”خدا حافظت…” خنده اش محو شد. با موبایلش تماس
گرفت .”دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد….”.
صدای غمگین سمانه در ذهنش تداعی شد:”دیگه این دنیا برام ارزش موندن نداره…”.و
حرفی که همین دیروز گفته بود:”کاش میشد خودم رو خلاص کنم…”
جیغ زد:”نه!”.مادر وحشت زده در اتاق را هل داد و وارد شد.
_چی شده فرزانه؟!
به سختی توانست بگوید:”من باید برم مامان!”
مانتواش را از چوب رختی کشید و پوشید.روسری را هم کج و کله روی موهای پریشانش گره زد.مادر نگران از حاالت جنون آمیز او،گفت:”کجا این وقت شب؟!”
صدای گریهی فرانک سه ساله بلند شد.انگار غم خواهر به او هم منتقل شده بود! مادر که به سمت فرانک رفت،او هم از فرصت استفاده کرد و شتاب زده از خانه خارج
شد.نمیدانست خواب است یا بیدار .تمام وجودش پر شده بود از یک جمله:”نباید سمانه رو
از دست بدم!”.با دیدن تاکسی،سریع خودش را توی آن انداخت.
_آقا لطفا تندتر برو.
_خانم من دربست نمیرما!
_جون بچهت! هر چقدر بخوای بهت پول میدم!
رانندهی میانسال گرچه سالها در آرزوی داشتن فرزند بود،دلش به حال دخترک سوخت و
هیچ نگفت. و فرزانه تازه یادش آمد پولی به همراه ندارد! سر کوچه ،هنوز ماشین توقف
نکرده، خودش را به بیرون پرت کرد و دوید. تا خانهی سمانه گویی کیلومتر ها فاصله
افتاده بود.سی دقیقه گذشته بود و فکر اینکه سمانه را از دست داده باشد چنگ به دلش
میانداخت.دستش را از زنگ طبقهی اول برنمیداشت اما جوابی نمیآمد.هراسان زنگ
طبقهی بالایشان را فشرد.صدای خانمی آمد:”بله؟”.با صدایی لرزان گفت:”تورو خدا باز
کنید با واحد پایینیتو ن کار دارم.دوست سمانهم”.در باز شد و او چون پرندهای از قفس آزاد شده، رفت داخل.پلهها را دو تا یکی پشت سر گذاشت و جلوی خانهی سمانه ایستاد.در چوبیشان را کوبید.
-سمانه! باز کن!خواهش میکنم کار احمقانهای نکن!سمانه باید با هم حرف بزنیم!
دیگر پاهایش تاب نیاوردند و همانجا پشت در سر خورد.با آخرین توانش بلند گفت:”جان
فرزانه باز کن در و!” یکدفعه حس کرد که در پشت سرش باز شد. هیجان زده برگشت و
در را بیشتر باز کرد.ولی با دیدن سمانه که جلوی در افتاده بود و چشمانش در حال بسته
شدن بود، کنارش نشست.با گریه فریاد زد:”سمانه!خوبی؟بلند شو بریم
بیمارستان!”.نگاهش به انبوه قرص های تمام شدهی کنار او افتاد.لب زد:”چیکارکردی…”.
روی صندلی سرد پشت اتاق عمل نشسته و به نقطهای خیره شده بود و زیر لب دعا
میخواند.با شنیدن صدایی سرش را بلند کرد.
-سمانه!دخترم…دخترم اینجاست؟
فرزانه نگاه خیسش را به مرد روبرویش داد.خواست سرش فریاد بکشد که تا به حال کجا بودی؟ولی با دیدن حالش و کمری که انگارخم شده بود چیزی نگفت .چند لحظه بعد زنی با داد و فریاد آمد طرفشان.
-دخترم!چه بلایی سر دخترم آوردی نامرد؟!
– این بلا رو تو سرش آوردی که ولش کردی و رفتی…
-من که میخواستمش تو حزانتش رو ازم گرفتی …
-تو مثال مادری؟!…
فرزانه چشم هایش را بست و صدایش را بلند کرد:”ساکت شید!” بعد آرامتر و با بغض
ادامه داد:”الاقل حالا دست بردارید…حالا که اون داره میمیره…”.دیگر طاقت نیاورد و بلند هق زد.پرستاری با اخم گفت:”چه خبرتونه؟! اینجا بیمارستانه یه بار دیگه داد و هوار راه بندازید باید تشریف ببرید بیرون!”
زن و مرد، غمگین نشستند.صدای زنگ موبایلش بلند شد.با دیدن نام مادر لبخند تلخی زد و
جواب داد.
-جانم مامان؟
-کجایی تو چرا جواب نمیدی دلم هزار راه رفت!بابات همه شهر رو دنبالت گشته دختر…
-ببخشید مامان…من بیمارستانم.
-یا زهرا! بیمارستان چرا!
صدای پدر جایگزین شد.
-چرا بیمارستان بابا؟
-سمانه بیمارستانه.اومدم پیشش.
دیگر نتوانست ادامه دهد.حتما صدای گریه اش بلند تر میشد.گوشی را قطع کرد و آدرس
بیمارستان را برای پدر پیامک کرد.حال قدر آنها را بهتر میدانست.و چقدر خدا را شکر میکرد که پدر و مادر نگرانش شدند؛ نه اینکه فراموشش کنند میان روزمرگیهایشان!
دکتر از اتاق عمل بیرون آمد.هر سه رفتند سمتش.و او با لبخند امیدوارانهای دلشان را آرام کرد:”معدهش رو شستو شو دادیم.حالش خوبه فقط باید چند ساعتی مهمون ما باشه. هر سه نفس راحتی کشیدند و فرزانه زیر لب زمزمه کرد:”خدایا شکرت..”
دقایقی میشد که کنار تخت سمانه نشسته بود و بیهیچ حرفی فقط نگاهش میکرد.سمانه که
چشمانش را باز کرد،دوباره بغض،بیخ گلویش را چسبید.
_پس نمردم رفیق؟
اخم کرد و سرش داد کشید.
_تو غلط میکنی بمیری…
مادرش که آنطرف تر ایستاده بود آمد جلو.سر سمانه را در آغوش گرفت.و سمانه این بار
پسش نزد.خواست ببخشد.نیاز داشت به آغوش مادر.هر چند او باشد که رهایش کرده
بود.پدر هم جلو آمد و دستان یخ او را گرفت.
_اون پسره ارزشش رو داشت بابا؟
زمزمه کرد:”نه نداشت…” و بلند تر ادامه داد:”ولی من تشنهی محبتی بودم که هیچ وقت از شما ندیدم .من به محبتای آبکی اون دل بستم چون شما رو نداشتم .هیچ وقت…ولی حالاانگار نگران شدین!هر چند دیگه خیلی دیر شده…اما به خاطر همین نگرانی که فکرش رو نمیکردم و…”رو به فرزانه ادامه داد:” بیشتر از اون به خاطر نگرانی رفیقم…دیگه اینکار رو نمیکنم…دیگه نگرانت نمیکنم فرزانه…”.فرزانه او را تنگ به آغوش کشید. آن دو در آغوش هم میگریستند و آنطرف تر، پدر و مادر برای یکدیگر خط و نشان میکشیدند!
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.