رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

من را به قاسم برسان

نویسنده: محمد یکتاپرست

خیابان انبوه از جمعیت بود. زن و مرد پیر و جوان از کوچک تا بزرگ همه آمده بود. مخصوصا بچه های کوچک که با داشتن پوستر های سردار سلیمانی جلوه زیبایی به مراسم استقبال از شهداداده بودند. مردی بر روی ویلچر تلاش میکرد که خودش را از میان جمعیت عبور دهد نزدیکش شدم سلام کردم و پرسیدم شما چطور با این وضعیتتان برای استقبال شهدا آمدید؟ بدلیل هیاهوی زیاد، چیزی از صحبت هایش نمیفهمیدم‌ تا اینکه خواستم از او جدا شوم که مانع شد‌‌ گفت《صبر کن هنوز قاسم‌ را ندیدم》پرسیدم قاسم دوستتان است؟‌ بغض کرد و فقط گفت《دوستم نبود مثل برادرم بود.》
او گریه میکرد و من با گریه هایش منظورش را حس میکردم. منظورش سردار شهید قاسم سلیمانی بود. اما طوری حرف میکرد که انگار شهید شدن سردار سلیمانی را باور نکرده بود دو پا داشتم و دو پای دیگر قرض گرفتم و با پرسش از این آن خودروی حمل پیکر سردار سلیمانی را پیدا کردم. با رسیدن به جلوی خودرو، خوشحالی را در چشم پیر مرد دیدم. همان لحظه چفیه اش را از دورگردش در آورد و به من هدیه داد و گفت《مواظب هدیه قاسم باشم.》 چون این چفیه یادگاری از طرف سردار سلیمانی به پیرمرد بود.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: محمد یکتاپرست
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    ریحانه نخعی می گوید:
    7 تیر 1401

    درود… امیدوار شبتان به نیکی باشه…
    به طور کلی اگر بخواهیم داستان شمارا مورد برسی قرار دهیم می توانیم بگوییم که اصلا داستانی شکل نگرفته… گویی دلنوشته ای هست یا خاطره حتی‌‌… و بیشتر به خاطر مانند شده… انشایی نوشتید که انگار معلم راهنمایی به شما گفته انشا برای من بنویسید از یکی از خاطرتتان… موضوع زیبایی داشت اما چهارچوب نازیبا داشت… چهارچوب شکل نگرفته بود و این باعث می شود خواننده با داستان زیاد همراهی نکند و خوشش نیاید. موضوع شما موضوعی است که در سال ۱۴۰۱ موضوعی نیست کع همگان به سمتش کشش داشته باشند…. صد در صد شما سردار را دوست دارید و دوست دارید که همسن های خودتان و جوانان به سمت این شخصیت جذب شوند…. بهتر است که چهارچوب قوی تری برایش تشکیل بدید زیرا که اگر شخصی از سردار خوشش نیاید با خواندن این داستان بنظرم دگرگونی درونش شکل نمیگرد…
    عناصر را تقویت کنید. عناصر داستان نویسی را تقویت کنید…
    شخصیت بسیار عنصر مهمی است و خیلی خیلی باید روش کار شود اما در این داستان انگار هیج اهمیتی برای شخصیت قائل نشدید.
    در پاراگراف دوم متن: او گریه می کرد من با گریه هایش منظورش را حس می کردم… منظورش سردار شهید قاسم سلمیانی بود…
    ایراد این جملات شما این هست که وقتی می گویید من منظورش را حس می کردم… نباید پشت بندش بگویید منظورش فلان بود… زیرا که در اینجور مواقع باید کشف منظور اون شخصیت را به عهده خواننده واگذار کنید و با این کار که سریع منظورش را گفتید خواننده احساس خنگی می کند و از داستان شما خوشش نمی آید
    سعی کنید برای داستان نوشتن بیشتر وقت بزارید… زیرا که داستان،خاطره نیست که… اگر شما زود ننویسید یادتان برورد. داستان نیازمند وقت است. خیلی وقت زیادی از شما می خواهد تا کامل شود
    البته به خود شما بستگی دارد که بخواهید داستان خوب بنویسید یا خیر..
    بدرود 🌾

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *