یکی بود یکی نبود غیر از خدا کسی نبود یک روزی از روزها در جنگل زیبا یک شیر زندگی میکرد این شیر قصه ما شیر زورگو و خودخواه بود به همه حیوانات زور میگفت یک روز که شیر از خواب بلند شد دید که روباهی بدون اجازه او وارد جنگل شده شیر خشم گین شد گفت ای روباه چرا بدون اجازه وارد جنگل شدی روباه که دروغگو بود گفت ای شیر زیبا ای سلطان جنگل ای ازهمه زیباتر خلاصه با این همه دوروغ کلک شیررا رام کرد شیر گفت تو اگر میخواهی تورا بیرون نکنم تو باید دستیار من بشی روباه لبخندی زد گفت باشه او روباه را به حیوانات جنگل معرفی کرد یکی از روزها که شیر که درجنگل قدم میزد صدایی شنید کمک کمک یک شیر کمک کمک شیر عصبانی شد و دوید به سمت صدا دید که روباه داره داخل چاه آب را نگاه میکنه کمک کمک شیر عصبانی دوید به سمت چاه عکس خودش را درون چاه دید و گول خود پرید در چاه آب روباه و حیوانات جنگل خندید و خوشحال شدند از روباه تشکر کردند خلاصه بچه های عزیز از این داستان نتیجه میگیریم که هیچوقت خدخاه زورگو نباشید.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر
انتشارات داستان چیه