رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

جیمز

نویسنده: سمیه عباسی مروستی

باصدای مادر از خواب بیدار شدم:علی،علی؛پاشو تنبل خان،ناسلامتی امشب شب یلدا است؛ولی هیچ چیزی در این خانه نیست.من که با این پا دردم نمیتوانم بروم خرید؛پاشو بهت پول بدهم تو برو خرید.
-اه!چقدر غر میزنی مامان؛الان بلند میشوم دیگه.
با بدبختی از رخت خواب بیرون آمدم و دست و صورتم را شستم.مامان گفت:بشین صبحانه برایت بیاورم تا بخوری.
با بی حوصله گی گفتم:چیزی نمیخورم لیست خرید را بده تا بروم بگیرم.
مغازه اصغر آقا خیلی شلوغ بود.با هزار بدبختی خرید های مامان را انجام دادم و به سمت خانه حرکت کردم.
خرید ها را به مامان دادم و خودم هم رفتم تا تلوزیون ببینم.
تقریبا ساعت های 7/30شب بود که صدای زنگ در آمد.مامان به من گفت:چه کسی است؟
کمی تعجب کردم اخر ما کسی را نداشتیم که به دیدنمان بیاید.
کیه امدم…
سلام!بفرماید؟-
سلام!پسر جان اینجا منزل آقای علی محمدی است؟
بله،خودم هستم.بفرماید:
میتوانم بیایم تو؟
بله،بله بفرماید.یاالله!! مامان مهمون داریم.
راستش را بخواهید شکل و پوشش عجیبی داشت.بلاخره خودش را معرفی کرد:من جیمز هانتر هستم.گفتم:ببخشید ولی من شخصی به این نام نمیشناسم.گفت:نباید هم بشناسی.من از سرزمین خیلی دوری به نام نارنیا آمده ام. سرزمینی که مردمٍ آن از همه چیز باخبر هستند.
گفتم:خب،حالا با من چکار دارید؟اوگفت:متاسفانه باید بگویم شهر شما در خطر است؛چارلی لیدر با لشکرش در حال حمله به شهر شما هست.من با تعجب گفتم:چارلی لیدر دیگر کیست؟ چرا میخواهد به شهر ما حمله کند؟
اوگفت:چارلی لیدر کسی است که10سال عاشق پرنسس آنا بود؛ اما پدر پرنسس آنا شرط ازدواج آنها را پولدار شدن چارلی گذاشته بود.
برای همین چارلی به خاطر اینکه به آنا برسد تصمیم گرفت برای کار به شهر دوری برود و وقتی پولدار شد برگردد و با پرنسس ازدواج کند.
اما همین که او به شهر دیگری رفت، شخص پولداری به نام سیاوش،که اتفاقا همشهری شما هم بود؛از ایران به نارینا سفر میکند و عاشق پرنسس آنا میشود.پدر آنا که میبیند او به اندازه کافی پولدار است؛با این ازدواج موافقت میکند.2سال بعد وقتی چارلی به شهرش باز میگردد وخبر ازدواج سیاوش و آنا را میشنود؛کینه عجیبی از کشور ایران و شهر شما در وجودش رشد میکند و او الان میخواهد به شهر شما حمله کند و انتقامش را بگیرد.
من گفتم:وای!پس بیاید به پلیس خبر بدهیم تا اورا دستگیر کنند.اوگفت:پلیس نمیتواند او را بگیرد،چون او نامرئی است.گفتم یعنی چه؟ گفت:او در داستان های زندگی میکند.
گفتم:پس چجوری میتوانیم جلوی او را بگیریم؟او گفت:ما تنها میتوانیم با تغیر دادن داستان چارلی لیدر جلوی او را بگیریم. گفتم چجوری؟ گفت اینقدر سوال نپرس.پاشو برویم،ما فقط تا ساعت چهار بامداد فردا فرصت داریم وگرنه چارلی شهر شما را نابود میکند.
-آقای محترم،بیخیال من شو…من از پس این کار بر نمی آیم؛در مدرسه همه به من میگویند(علی دست و پا چلفتی)،آن وقت شما از من میخواهی یک شهر را نجات بدهم؟؟؟
او گفت:اما،تنها تو میتوانی اینکار را انجام بدهی.
گفت:(چرایش را نمیدانم،به من دستور داده اند تورا به بزرگترین کتابخانه شهر ببرم و توآن کار مهم را انجام دهی)
-گفتم:باشه،اما به من توضیح بده چه کاری باید انجام دهم؟
مرد گفت:پس با من بیا؛در راه به تو میگویم چه کاری باید انجام بدهی.
مامان که شاهد تمام ماجرا بودرو به من کرد و گفت:بروپسرم.مواظب خودت باش.انشالله که بتوانی شهر را نجات بدهی.من که نمیتوانستم روی حرف مادر حرف بزنم چشمی گفتم ورفتم تا حاظر شوم.
با مادر خداحافظی کردم وبه همراه جیمز حرکت کردیم.هنوز خیلی از راه را نرفته بودیم که به جیمز گفتم:خب نگفتی من باید چکار کنم؟
جیمز گفت:تو باید این داستان جادویی را تغییر دهی.تاشهرت را نجات دهی.
گفتم:چگونه؟
او گفت:تو باید در داستان هنگامی که چارلی میخواهدبه شهر شما حمله کندرا پاک کنی و داستان را جور دیگری بنویسی.اگر تا قبل از ساعت2بامداد موفق نشوی،چارلی و لشکرش شهر تورانابود خواهند کرد.
ساعت 12شب بود که به کتابخانه بزرگ شهر رسیدیم جیمزگفت:عجله کن.دو ساعت بیشتر وقت نداری.با سرعت به کتابخانه رفتم،به جیمزگفتم:بین این همه کتاب من چگونه کتاب چارلی را پیدا کنم؟این خودش حداقل یک ساعت زمان میبرد.گفت:زود باش،تو میتوانی.به سرعت شروع به گشتن کردم.
بلاخره بعد از یک ساعت و پنج دقیقه کتاب را پیدا کردم.به طرف جیمز برگشتم تا کتاب را نشانش دهم.اما جیمز نبود.فقط یک نامه روی دیوار بود که نوشته بود:من نمیتوانم اینجا بمانم؛امیدوارم که موفق بشویی(جیمز)
دلم میخواست در آن لحضه مینشستم وگریه میکردم؛اما نمیدانم چطور شد،تصمیم گرفتم این راهی را که آمده ام را ادامه دهم،تا شهرم را نجات دهم.
نگاهی به ساعت کردم وای خدای من ساعت1/20دقیقه بامداد بود فقط چهل دقیقه دیگر وقت داشتم. کتاب را باز کردم و آن قسمتی که چارلی میخواست به شهر ما حمله ما حمله کند را پیدا کردم و آن را پاک کردم و داستان را اینگونه نوشتم:چارلی هنگامی که به شهرش می آید و خبر ازدواج آنا و سیاوش را میشنود،خیلی نا امید میشود و قصد خودکشی میکند اما در آن هنگام دختری به نام سوفیا می آید و او را نجات میدهد و آنها با هم ازدواج میکنند و سال ها به خوبی و خوشی زندگی میکنند.
همین که داستان تمام شد ناگهان صدای وحشت ناکی در کتابخانه پیچید. از ترس نزدیک بود سکته کنم:اما در همان لحضه صدای جیمز را شنیدم:افرین پسر! تو موفق شدی؛ بلاخره توانستی شهرت را نجات دهی حالا تو قهرمان شهر شده ای…
خیلی خوش حال بودم که توانستم شهرم را نجات دهم و به همه ثابت کنم که من دست و پا چلفتی نیستم.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: سمیه عباسی مروستی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *