« ملوک خانم. بچه داشتن چطوریه؟ »
ملوک خانم، پیرزنی بود شاداب و سرزنده. نه تنها کمرش خمیده نبود، بلکه هر صبح در روستا پیاده روی میکرد. نگاهی بیاعتنا از زیر عینک کلفت و ابرو های زخمت ش نثار پیرزن کرد و غرید:
« مگه نمیدونی؟ »
آهی عمیق و مالامال از درد، از دهان پیرزن جاری شد. کمی خود را در کاناپه کهنه جا به جا کرد. مدتی سکوت. ملوک خانم هم عجله ای برای ادامه بحث نداشت. پیرزن چشم هایش را تنگ کرد و دهانش را نیمه باز. گویی در جدال با مه فراموشی بود که داشت به خاطراتش هجوم میبرد. به یکباره، گویی دچار برق گرفتگی شده باشد از جا پرید و آهسته گفت:
« ملوک خانم، بچه داشتن چطوریه؟ »
ملوک خانم صورت بزرگش را میان دستان کلفتش پنهان کرد. دندان قروچه ای کرد و زیر لب غرولند کنان گفت:
« بچه؟ از اومدن تا رفتنش دردسره. پنج تا بچه ی من چه گلی به سرم زدند؟ بابای بی همه چیزشان هم که…
پیرزن حرف ملوک خانم را قطع کرد و بریده بریده گفت:
« اما، اما اگر من بچه داشتم، فرقی نمیکرد پسر باشد یا دختر؛ حسابی، حسابی هوایشان را داشتم. حداقل دوستشان میداشتم. کاش میفهمیدم نوازش کردن گونه پسر کوچکم، چقدر لذت بخش است. ملوک خانم، من، من آرزو دارم قبل از اینکه اجلم برسه موهای دختر کوچولوم رو شونه کنم. غیر از این دیگه هیچی نمیخوام. اما چرا، دوست دارم چشم های دخترکم قرمز باشه. قرمز مثل دونه انار. »
ملوک خانم با آن چشم های درشت و لب های خمیده اش، با غصب به پیرزن زل زده بود.
« حنا خانم. بس کن. سرم درد گرفت از بس به خیالبافی های تو گوش کردم. تو کل این روستا همه از دستت کُفرین. هیچکس نمیخواد بیاد تو این خراب شده و رویابافی های تورو بشنوه. بگذار کارم رو بکنم و برم، بعدش هرچی میخوای رویا پردازی کن. وای غذا! »
ملوک خانم از جا بلند شد. ناگهان انگار قد کشید. با قدم های بلند و تند به سمت آشپزخانه رفت که بوی سوختگی آنرا برداشته بود.
حنا خانم پاهایش را بر زمین فشرد و برخاست. به سمت پنجره رفت و پرده سفید رنگ کهنه آنرا، با انگشت های لرزان و چروکیده اش، پس زد. نور کور کننده خورشید دم ظهر، از پنجره گذشت و به چشم های کم رمق حنا خانم برخورد کرد. پلک هایش خاموش شد.
صدای غرولند های ملوک خانم، همچنان به گوش میرسید. حنا خانم همچنان که چشم هایش را به هم میفشرد با خود فکر کرد: او هم به زودی میرود و دیگر پشت سرش را هم نگاه نمیکند. آنها که دوست صمیمی ام بودند رفته اند، چه برسد به این غریبه بی کس و کار.
چشم هایش را آرام باز کرد. پنجره، نور خورشید را در آغوش کشیده بود و با او، گرم گرفته بود. کم کم، مناظر پشت پنجره، راهشان را از میان شراره های خورشید پیدا میکردند و آشکار میشدند.
صدای پا کوفتن به گوش رسید. ثانیه ای بعد، در چوبی خانه محکم به هم کوبیده شد و سکوت، ساکن خانه شد. ملوک خانم هم رفت. هنوز بوی سوختگی میآمد. حنا خانم سعی کرد به یاد بیاورد چند روز است که ملوک خانم از او پرستاری میکند. به نظرش آمد بیش از سه روز نیست. یادش میآمد آن روز را:
چادر به سر کرده بود و گل های آنرا به دندان گرفته بود. لنگ لنگان به سمت در رفت و آنرا باز کرد. ملوک خانم با لبخندی بزرگ و بیانتها پشت در بود. لباس هایش شبیه تمام زنان روستا بود. صورت پهنی داشت. پلک های افتاده و بینی پَخ. لب های خمیده اش بیرنگ بود و بین دو ابروی به هم پیوسته اش خال گوشتی بزرگی داشت. با صدایی که انگار داشت جیغ میکشید گفت:
سلام حنا خانم. راستش من تازه به این روستا اومدم. از دِه پایین میآیم. دیشب که برای نماز به مسجد رفته بودم؛ حاج آقا مرتضی با من صحبت کرد. خواهش کرد بیام و از شما پرستاری کنم. حاج آقا میگفت شما مسن ترین خانم روستا هستید. میگفت شما و همسر مرحومتون خیلی به گردن این روستا حق دارید.
حنا خانم بدون اینکه حرفی بزند از درگاه کنار کشیده بود و ملوک خانم همچنان که داشت پرچانگی میکرد وارد خانه شد و در چوبی، پشت سرش بسته شد. ملوک خانم از ماجرا های پر خطر سفرش میگفت و حنا خانم به سالها قبل میاندیشید. آن روز ها که جنگ تمام شده بود. روستا درهم ریخته بود و مانند سگی مریض ناله میکرد. او از جبهه بازگشت. لباس هایش را هم از تن جدا نکرد و بی درنگ، همراه با دوستانش مشغول بازسازی روستا شدند. گوشه چشم های حنا خانم تر شده بود. شاید به یاد شبی زیر حجم سنگینی اش، چشم های همسرش دوام نیاورد. خورشید طلوع کرد. خروس ها خواندند. بوی نان تازه در روستا پیچید. صدای تراکتور ها درآمد. نبض او دیگر نمیزد. گفتند بر اثر سکته ناشی از جراحات جنگ مرده است. در قطعه شهدا خاکش کردند.
حنا خانم آب دهان فرو برد و چشم تنگ کرد. در حیاط خانه چشمش به زن جوانی افتاد که روی کرسی چوبی کنار حوض خشک شده نشسته بود و دست های یک دختر کوچولو را، مهربانانه میفشرد. درون حوض کاشی کاری شده به رنگ آسمان بیابر، چند برگ قهوه ایِ خشکیده آرام گرفته بودند. زن به پیشانی دختر بوسه ای زد و با شانه ای کوچک موهای فرفری او را شانه کرد. دختر پنج شش ساله مینمود و ریز جثه. صورت کشیده ای داشت. بینی باریک و گونه های سرخ و چشم هایی به رنگ دانه های سرخ انار.
چادر گل گلی، از روی سر زن عقب نشینی کرده است و به شانه هایش گره خورده. دخترک میخندد. میخندد. صدایش میلرزاند خانه را. میخندد. به آغوش زن میپرد و اورا غرق در بوسه میکند. میخندند. از آغوش زن جدا میشود. دو قدم عقب میرود. برای زن دست تکان میدهد و ناگهان شروع به دویدن میکند. در آهنی حیاط، پشت سرش بسته میشود. پیرزن به پیکر پیچیده شده در چادر چشم میدوزد که روی کرسی نشسته و به آسمان خیره شده است و پیرزن تازه متوجه میشود که درحال تماشای حنای جوان است.
لبخندش جان میدهد به صورت لاغرش. به چادری که حالا از روی سرش عقب نشینی کرده و روی شانه هایش آرام گرفته است. حنا خانم هم میخندد. میخندد و پرده سفید، روی صورتش کشیده میشود. دیگر هرگز نمیخندد.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.