از ارواح متنفر بودم.
اهمیتی نمیدادم که او پسری کوچک است، فقط متنفر بودم.
روی نردهی سبز رنگِ پل، نرم و استوار فرود آمدم و بالهایم را تکان دادم.
با چشمهای تیزبینِ جغدیام به او خیره شدم، همانند همیشه با طمأنینه روی نیمکت نشسته بود و به هیچکس و هیچجا جز لامپ نگاهی نمیانداخت و بقیه هم، البته جز کودکان خیرهاش نمیشدند.
آنروزها بچهتر از آن بودم که شرم را در صورت معصوم و تخسش، تشخیص بدهم؛
پس از مادرم پرسیده بودم:《 هدف پسرک از زل زدن متوالی به نور کور کنندهی چراغها چیست؟ 》
او چشمانش را به من دوخت و لبخند تلخی زد، غم نگاهش با گذشت سالها هنوز در خاطرم مانده و شروع کرد روایت پسر خورشید را:《 روزی روزگاری در میان بزرگترین جدال هفت آسمان، هنگام کشمکش بین خورشید و ماه و رقابت برای حکمرانی گردون پرماجرا، پسر خورشید قلبش آکنده از محبت به ماه بود؛
چنان شیفتهاش بود که دلباختگیاش را در سرسرا اعتراف کرد و به جرم اقرارِ حسش، مادرش خورشید، او را به زندان انداخت تا شاید عقل به سر شاهزادهی پریچهر و نورانیاش برگردد؛
اما او حتی نمیتوانست یک شب را بدون دیدن چهرهی ماه، هرچند از دور به آخر برساند پس چارهای جز رویاپردازی برایش نماند.
خانوادهی خورشید از همان ابتدای جهان اعتقاد داشتند که یک رویاپرداز در هر کوچهی نابهسامانی گلِ حیاتش را پیدا میکند و با دنبال کردن سفیدیِ رویایش راه خود را میسازد و با تاباندن آرزوهایش، پاکی و زندگی میتاباند.
او نمیتوانست احساس ماه یا خورشید را دستکاری کند،
پس با تارهای نور و گرمایش رویایی بافت.
رویای جایی پر نور به یاد زادگاه مادریاش و در دید ماه به امید اینکه شاید روزی او هم دلدادهاش شود؛
بنابراین روحش به اینجا سقوط کرده و شبها سرگردان است.
او به لامپها زل میزند تا با روشناییاش سیراب شود؛
ولی هیچ نوری شبیه نور خانهاش نیست، هیچ فروغی متعلق به او نیست!
او فقط روحیست شناور در تاریکی این دیار…》
مادرم قصه را ادامه نداد و به پرواز درآمد، آخِر این کاریست که ما جغدها میکنیم!
هر وقت پایان قصهای را میخواستم مادرم میگفت:《 انتها را فقط اتمامکننداش میداند! 》
در حقیقت هیچنقطه از داستان دیگری را کسی جز آزمودهاش نمیداند و تا قیامت هم نخواهد فهمید.
اینک سالهای سال میگذرد، دیگر از او متنفر نیستم، البته هنوز ارواح سرگردان جزء مورد علاقههایم نیستند.
فهميدم پسرک سرگردان است؛ اما روح نه!
او عنصریست که آیینهی سیاهی عابران است.
او روح نیست؛ ولی پسر خورشید است پسر روشنایی!
درست است.
شاید بخاطر این کوردلان سالها بعد مهتابی در قلباش باقی نمانده باشد؛
ولی او روح نیست فقط کودکیست یتیم، نیازمند نگاهی محبتآمیز و دستان نیکفردی شریف؛ اما این کوردلان چشم میبندند و دستشان را برای کمک کوتاه میکنند.
کاش میشد من هم کمکشان کنم و دستهای کوتاهشان را قطع کنم!
با انزجار و تنفر نگاهی به مردم پَست این پل نورانی میاندازم که به آسانی چشم میبندند به روی این خردسالِ مظلوم و قلبم پر از کینهی شهر میشود.
دلم میخواهد دل بکنم از هر چه هست و نیست و میفهمم چرا مادرم دلش نیامد به من بگوید که او روح نیست.