اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

داستان نویس نوجوان

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.31
7 آبان 1403

شیرینی تلخ

نویسنده: کیانا کشاورزی

آه از جشن دیروز خیلی خسته ام، شاید نباید می‌رفتم، الکی خودم را خسته کردم، باید به فکر آینده ام باشم با این دیر خوابیدن ها هیچ وقت به آن هدف‌هایی که می‌خواهم نمی‌رسم؛ اما شاید ارزشش را داشت بالاخره رفتم و او را دیدم. باید مادرم را درجریان موضوع دیشب قرار بدهم. بعدا می‌گویم الان وقتش نیست، باید بروم سر میز صبحانه مامان بزرگ و عمه منتظر هستند.

– عمه جان، ارغوان بیداری؟

+سلام عمه ثریا، آره بیدارم صبحتون بخیر

-سلام ارغوان جان، صبح تو هم بخیر پاشو بیا پایین همه منتظرن

+باشه الان میام

۲ دقیقه بعد رفتم پایین و مثل همیشه، نشستم بغل صندلی که پدرم همیشه روی آن می نشست.

+سلام صبح همگی بخیر

همه در جواب صبح بخیر گفتند به جز مامان بزرگ ابریشم، نمی دانم چرا اما رفتارش با من به تازگی تغییر  کرده بود… .

مامان بزرگم رو به من کرد  و با اخم های روی صورتش شروع به صحبت کرد :

-باز معلوم نیست این دختر کجا رفته بوده که دیشب دیر برگشته و خوابیده. زیر چشاش گود افتاده، دختر جان باید حواست به خودت باشه .

+مامان بزرگ حالا که چیزی نشده دیروز خونه دوستم بودم، یه جشن تولد کوچیک بود، از خستگی و کمبود خوابه نگران من نباشید.

وقتی شروع کردم به صبحانه خوردن شنیدم که مامان بزرگم زیر لب گفت: تو که راست می‌گی من میدونم که دیشب اون پسرک هم اونجا بوده!

کاملا شنیدم اما اهمیت ندادم…

وقتش بود درباره دیروز با مادرم صحبت کنم اما به خاطر حضور بقیه احساس راحتی نداشتم…

+مامان! فردا قراره یکی بیاد خونمون

-کی ؟

+بزار برات بعدا تعریف می‌کنم فعلا صبحانت رو بخور

مامانم تو فکر رفت اما احساس کردم لحظه ای بعد موضوع را متوجه شد و دوزاری اش افتاد. صبحانه را که خوردم به عکسهای دیشب که بچه ها فرستاده بودند نگاه کردم عکس ها از چیزی که فکر می کردم قشنگ تر شده بودند، کاشکی شجاعت این را داشتم بگویم که ، من بابک را دوست دارم! اما گفتنش از فکر کردن به آن سخت تر است.

با دیدن آن عکس ها یاد اولین قرارم با بابک افتادم ،اولین قرارمان کافه سناتور بود، از من خواست آنجا قرار بگذاریم به محله کافه  نزدیک شده بودم اما به سختی توانستم کافه سناتور را پیدا کنم به خاطر همین کمی دیرتر سر قرار رسیده وکلی خجالت کشیده بودم، حتی نمیتوانستم سرم را بالا بگیرم چون عقیده خودم این بود که نباید سر قرار دیر رسید . بابک با لبخندی ملیح سر صحبت را باز کرد تا بلکه کمی از استرس من را کم کند.

یادم هست که  از من پرسید وقت آزادت را چطور میگذرانی، گفتم کتاب و شعر میخونم .

بابک سریع گفت: واقعا؟

من آرام سرم را بالا آوردم: آره چطور مگه؟

این دقیقا کاریه که من می‌کنم

وقتی این را گفت و بیشتر با هم صحبت کردیم فهمیدم علایق و تفکرات یکسانی داریم.

وسط صحبتهایمان سفارش قهوه دادیم، تا سفارشمان حاضر بشود کلی درباره کتاب ها و شعر های مختلف که خوانده بودیم صحبت کردیم

مکالماتمان به جایی رسید که فهمیدم بابک کتاب خواندن و علاقه به کتاب و شعر را از پدرش داشت.  می‌گفت در همان ۷ سالگی که تازه خواندن را یاد گرفته بودم ، تنها چیزی که خوشحالم می‌کرد کتاب خواندن با پدرم بود، قبل تر ها هم شعرهای حافظ میخواند و من از بر می کردم. این هارا که می‌گفت دلتنگ پدرم می شدم اما چه کنم که او را در کنارم ندارم. بابک گفت :

تو چطور؟ من از خودم گفتم حالا تو از خودت بگو…

من هم از علایقم گفتم، از رشته تحصیلی ام از خانواده از مامان بزرگ از مامان… وقتی گفت و گو به پدرم رسید و داستان را برایش تعریف کردم تعجب کرده بود اما حالا می فهمم چرا ، پدرهایمان دوستان  قدیمی بودند، دوستانی که برای هم می‌مردند.

آن موقع بود که فهمیدم پدر بابک دقیقا همان کسی است که مادر بزرگم از او تعریف می کند همان رفیق نیمه راه…

اما این برایم مهم نبود مهم این بود که من بابک را دوست داشتم و او هم مرا؛ پس چرا باید بگذارم گذشته بر آینده ام  تاثیر بگذارد .

بعد از خوردن صبحانه برای مادرم موضوع خواستگاری مجدد بابک را گفتم اما خودم نگران مادربزرگ بودم ،چون می دانستم که از بابک و خانواده اش به خاطر اختلافات قدیم خوشش نمی آید. این انتخاب زندگی من بود نه مامان بزرگم.

-ارغوان

+بله مامان

-دوستش داری ؟

نمی دانستم باید چه بگویم اما با کمی مکث و مِن و مِن، طوری که لپ هایم سرخ شده بود زیر لب گفتم:

+اا-اره خخ-خیلی

مامانم لبخند ملیحی زد برق چشمانش را دیدم و می دانستم او بابک را همچون پسرش دوست دارد و از انتخابم راضی است، اما او هم مثل من به مادربزرگ فکر می کرد وشاید اینکه چه گونه می تواند رضایت او را جلب کند در واقع مامانم بین من و مادرشوهرش گیر افتاده بود برایش بسیاراحترام قائل بود اما دلش با من بود و نمی دانست با مادر و کینه قدیمی اش چه کند.

-پس برای فردا همه چی رو ردیف می‌کنم هرچه خیره انشالله اتفاق میفته نگران نباش، من تلاشم را می‌کنم تا مادربزرگ ابریشم را راضی  به وصلت کنم.

+مرسی مامان ترمه، تو بهترینی ، دوستت دارم

مامان بغلم کرد و آرام در گوشم برایم آرزوی خوشبختی کرد.

فردا حوالی عصر بابک و مادرش با گل و شیرینی برای چندمین بار به خواستگاری آمدند و با اصرار و خواهش همان جا جواب بله را از من گرفتند، اما با تمام تواضع و صحبت های خانواده بابک باز هم متوجه اخم و ناراحتی مامان بزرگم شدم، او هنوز به خاطر اتفاقات گذشته از ته دل راضی به این وصلت نبود، اما خوشحالی مامان ترمه، بابک و مادرش عیان بود. مادر بابک با اجازه از مامان بزرگ انگشترطلایی ظریفی به عنوان نشان به دستم کرد و با ذوق شیرینی را تعارف می کرد و برایمان آرزوی خوشبختی می کرد.

آخر هفته مجدد خانواده بابک برای تعیین روز عقد و مقدمات خرید و مراسم با دسته گلی زیبا و پارچه چادری سفید با گل های ریز صورتی به خانه مان آمدند  فکر کنم آن ها هم می ترسیدند مادر بزرگم هرلحظه این وصلت را بهم بزند پس سعی داشتند زمان را از دست ندهند و تا جایی که می توانند مراسم وآداب و رسوم را به خوبی بجا بیاورند تا بهانه ای دست مادربزرگ ندهند. خانواده هایمان  مشغول صحبت بودند که مادر بابک از مادر و مادر بزرگ اجازه گرفت که من و بابک تنهایی صحبت کنیم. با نگاه به مامان بزرگ و تایید مامان ترمه با بابک به سمت حیاط رفتیم و کنار حوض نشستیم.

-ارغوان جان هر روزی که شما و خانواده ات تاریخ عقد را تعیین کنین ما مشکلی نداریم ،فقط هرچه زودتر بهتر، راستش از نگاه های مادربزرگت می ترسم هرلحظه روی اون دنده لج بیفتد.

+نه نگران نباش ایشالا مشکلی پیش نمیاد موافقی خودمون تاریخ عقد رو انتخاب می کنیم وبعد نظر بزرگتر ها رو بپرسیم؟

-هر جور صلاح میدونی.

+چه تاریخی مد نظرته ؟

– بالاخره باید تاریخش خاص باشه.

+ میدونی ۲ هفته دیگه سالگرد تاریخ دوستی مونه ؟ میتونه اون تاریخ باشه ، نظرت چیه؟

– آره چرا که نه ،پس شد ۱۸ اردیبهشت

روزها به سختی می گذشت کلی غرولند های مامان بزرگ و کلی هم آرزوی خوشبختی از فامیل و دوستان را شنیدم .اما نمی دانستم باید چه کاری انجام بدهم تا مادر بزرگ از ته دل راضی به این وصلت باشد از هر دری وارد می شدم تیرم به سنگ می خورد. به اتاقش رفتم تا با او صحبت کنم بلکه بتوانم دلش را به دست بیاورم و لبخند را روی لبانش ببینم.

+مامان بزرگ، مامان ابریشم جان قربوتت برم اینجایی؟

– چی شده؟

+خوبی؟ خواستم حالتو بپرسم.

-نترس! هنوز، وقت دارم تا بمیرم از دستم راحت شین.

+مامان بزرگ این چه حرفیه که میزنی، خب حداقل بهم بگو چرا راضی به ازدواج من نیستی ؟ این کینه قدیمی و لعنتی کجا و کی  می خواد تموم بشه

این کینه و نفرت از جایی شروع شد که ، پدر من و پدر بابک در جنگ هم رزم بودند ، قبل از رفتنشان به میدان جنگ، مادر بزرگم راضی به رفتنش نمی شد پس از روی ناچاری دست به دامن پدر بابک شد و از او درخواست کرد تا حواسش به تنها پسرش باشد و او را به سلامت به خانه برگرداند در آن جنگ ۸ ساله ، خیلی از خانواده ها سیاه پوش شدند و یکی از عزیزانشان را از دست داده بودند، درست مثل خانواده ما ؛ پدر بابک در شهریور ماه سال ۱۳۶۷ از جنگ با دست و پای ترکش خورده برگشت، در حالی که نمی توانست با مادربزرگ یا حتی خانواده ام رو به رو شود.

زیرا پدرم همراه او برنگشته بود، در آخرین عملیات، او به خاطر مجروحیتی که برایش پیش آمد به پشت جبهه منتقل شده بود و از پدرم خبری نداشت بعد ها از تمامی هم رزمانش و تمام کسانی که درآن عملیات با او بودند سراغ پدرم را گرفته بود افسوس که هیچ کس از پدرم خبری نداشت.

از آن ماجرا ۱۹ سال می گذرد، در حالی که پدر بابک به خاطر جراحت های جنگ خیلی زود از این دنیا رفت و ما همچنان چشم به راه پدرم هستیم و هنورهیچ خبری از او نداریم، اما این نفرت هنوز در دل مادربزرگم به جای مانده است. همیشه با خودم می گویم، درآن اوضاع بلبشو و شرایط سخت و طاقت فرسا پدر بابک حق داشت، بدشانسی آورد اگر مجروح نمی شد شاید این مشکلات پیش نمی آمد. مطمئنم او نیز تا آخرین لحظات عمرش چشم براه پدرم بود. هفته ای نبود که  به بنیاد شهید سر نزند و پیگیر پدرم نباشد هربار که عده ای از اسرا به وطن بر می گشتند و یا پیکر شهیدی پیدا می شد اولین نفر در آنجا حضور داشت.

ناگهان با چشم های پر اشک و بغضی در گلو به خودم آمدم. مامان بزرگم هنوز در حال صحبت کردن بود.

-تو پس فردا که ازدواج کنی کی میخواد به من کمک کنه هان؟ تو همدم من بودی، تو بوی پدرت را می‌دهی تو تنها یادگار او برای من هستی. من از آن پسر و خانواده اش خوشم نمیاد ، دخترجان، یک لحظه به این فکر کن که این پسر هم مانند پدرش رفیق نیمه راه باشد

+مامان بزرگ نگرانیت این بود ؟من که گفتم بعد از عقد اینجا زندگی می کنم تا من و بابک یه خونه بگیریم بعدشم چرا این موضوع رو با اتفاق های گذشته یکی می کنی موضوع من و بابک به خدا فرق دارد. پدر او هم… ‌.

-ساکت نمی خوام بشنوم هر کار می خوای بکن من که ازته دل راضی نیستم ، این پسر لیاقت تو رو نداره حالا هم برو می‌ خوام استراحت کنم.

+آخه… باشه… اما این آینده منه… اشکالی نداره هرچه دلتون می خواد بگید اما من بالاخره رضایت کامل را از شما می گیرم.

از اتاق بیرون رفتم دلشوره داشتم چرا کوتاه نمی آمد، به هیچ صراطی مستقیم نمی شد و هر بار یک بهانه جدید. چرا تو بهترین لحظات  زندگیم  یکی باید مانع بشود یا با نارضایتی اش کامم را تلخ کند؛ با چشم های پر از اشک به اتاقم رفتم،مسکنی خوردم و خوابیدم ساعتی بعد مادرم به سراغم آمد از چشم های پف کرده ام فهمید که خیلی گریه کرده ام با هم حرف زدیم و مادر و دختری کلی درد و دل کردیم هر دو اشک می‌ریختیم و هردو حسابی سبک شدیم

-عروس خانوم که نباید اینطوری باشه پاشو خودتو جمع کن، انگار نه انگار که داری ازدواج می کنی کاشکی بابات هم اینجا بود مطمئنم از خوشحالی رو پا بند نبود.

+مامان جان بابا پرویز همیشه هست ، از بالا داره منو می بینه مطمئنم که خوشحاله، من حضورش را حس می کنم.

-اره می دونم دخترم، ایشالا خوشبخت بشی. دیگه هم نبینم گریه می‌کنی شگون نداره .

-حالا پاشو برو مامان بزرگ ابریشم را صدا کن شام آمادس هرچی هم گفت فقط سکوت کن ، احترامش واجبه، بالاخره لبخند رضایت رو روی لباش خواهی دید می دونم اونم آرزوش فقط خوشبختی توست، لعنت به این کینه قدیمی.

+باشه الان میرم.

تو راهرو دلشوره داشتم نمی دانستم چرا، به پشت در اتاق مامان بزرگ رسیدم صدایی نمی آمد عجیب بود همیشه صدای تلویزیون مامان بزرگ و گاهی هم صدای زمزمه شعرهایش از پشت در اتاق به گوش می‌رسید اما حالا… .

وارد اتاق شدم مامان بزرگ روی مبل در حالی که میل بافتنی در دستش  بود به خواب رفته بود.

+مامان بزرگ

+مامان بزرگ جان قربونت برم  پاشو شام آمادس

+مامان بزرگ صدامو میشنوی؟ پاشو فدات شم

نزدیک تر رفتم چند بار دیگر صدایش زدم به آرامی شانه اش را تکان دادم هیچ جوابی نمی داد سرم را روی  قلبش گذاشتم  نمی تپید خدای من!

با عجله از اتاق بیرون رفتم جیغ می زدم

+کمک، بیاین کمک مامان بزرگ بیدار نمیشه.

درآن لحظه به قدری ترسیده بودم که نمی دانستم باید چه کار کنم عمه و مامان هراسان وارد اتاق شدند او را صدا میزدند شانه هایش را می مالیدند اما دریغ از تکان و صدایی… مامانم از اون دور گفت زنگ بزن به اورژانس. به سرعت سمت تلفن دویدم درآن لحظه همه چیز از یادم رفته بود شماره اورژانس، آدرس خانه ،همه چیز. عمه گوشی را از دستم قاپید خودش شماره ای گرفت و التماس می خواست که زودتر خودشان را برسانند، آن لحظه اصلا نمیدانستم چه اتفاق و مصیبتی در حال وقوع است. بعد از رسیدن اورژانس مامان بزرگ را به بیمارستان بردند با تمام تلاش کادر بیمارستان نتوانستند او را احیا کنند و من مادربزرگ عزیزم را بر اثر سکته قلبی از دست دادم، به همین راحتی… در حالی که هنوز نتوانسته بودم رضایت قلبی از این وصلت را از بگیرم.

همه چیز بهم ریخت، همه چیز… هیاهویی در خانه به پا شد و در آن گیر و دار حتی یادم رفته بود بابک را در جریان بگذارم؛ بابک روز قبلش  به ماموریت دو روزه رفته بود. خانه شلوغ شده بود مردم برای تسلیت در رفت و آمد بودند و خانم های فامیل و همسایه در حال پخت غذا در حیاط بودند و بوی حلوا همراه با صدای قران همه فضای خانه را پر کرده بود.

درست روز قبل مراسم جشن عقدکنان که با هم انتخاب کرده بودیم و روز بعد ازخاکسپاری، بابک از ماموریت برگشت، از همه جا بی خبر بود و خانواده اش هنوز او را در جریان قرار نداده بودند. صدای دینگ دینگ پیامک گوشی ام مرا از فکر بیرون آورد پیام از طرف بابک بود.

سلام عزیزم خوبی؟ همین الان از هواپیما پیاده شدم، می روم خانه دوش می گیرم و سریع خودم را به تو می رسانم کلی کار برای انجام دادن داریم. توحاضری برای جشن فردا؟ دلم برات  خیلی تنگ شده .خیلی دوستت دارم.

فقط کلمات جلوی چشمانم رژه می رفت و من حتی حوصله جواب دادن نداشتم. نمی توانستم این مصیبت را هضم کنم. نارضایتی مامان بزرگ از این وصلت و عذاب وجدانی که درگیرش بودم…

یک ساعت بعد بابک سر کوچه با دیدن سیاهی های روی دیوار بند دلش پاره شد، تا خود را به انتهای کوچه برساند هزاران فکر به ذهنش خطور کرد. به درب خانه مان که نزدیک شد رفت و آمد سیاه پوشان ،حالش را بدتر کرد.

-اینجا چه خبره ؟

-ارغوان، ارغوان کجایی، چی شده ؟

+بابک مامانم بزرگم…

-چی شده ؟

گریه کنان گفتم

+مامان بزرگمو از دست دادم .

جریان را برایش کامل تعریف کردم از دست من و خانواده اش ناراحت بود که چرا او را درجریان قرار نداده بودیم.

بابک در شوک بود نمی دانست باید چه کار کند انگار آب داغی بود که بر سرش ریختند حال خوبی نداشت و می دانستم همان لحظه به این فکر می کند که مراسم جشن عقدشان الان به مراسم ختم تبدیل شده است. دائم دور و برم می چرخید بلکه آرامم کند. بعد از پایان مراسم هفتم مادربزرگم  وقتی همه مهمان ها رفتند ، لب حوض نشسته بودم و به ماه نگاه می کردم، دلم خیلی گرفته بود هرچه گریه می کردم آرام نمی شدم، در فکر بودم که بابک پیشم آمد.

-آدمای تنها برای حرف زدن کسی رو ندارن ،گاهی بزرگ ترین همدم اونا میشه ماهی که تو آسمونه ، اما تو چرا اینجایی و تنها نشسته ای  من همیشه کنارت هستم مثل سنگ صبور، حرفهایت را به من بزن تا سبک بشی.

+بابک ما…

-ما چی ارغوان جان؟

+نمی تونیم ادامه بدیم.

-چی میگی؟ حالت خوبه؟ از من ناراحتی؟ این چه حرفیه

+نه ازتو ناراحت نیستم ولی شاید این یک نشونه بود که ما نمی توانیم با هم ازدواج کنیم. مامان بزرگ تا آخرین لحظه رضایت قلبی اش رو اعلام نکرد. از دست خودم ناراحتم شاید من دلیل سکته اش بودم.

-تو چه جوری داری این حرف ها را می زنی ؟ چطور دلت میاد این حرفا رو بزنی ما برای آینده مون کلی برنامه داشتیم همه رو فراموش کردی. به من نگو که این ها رو به پای کینه قدیمی و نارضایتی مادربزرگت گذاشتی.

+خواهش می کنم ادامه نده من تصمیمم رو گرفتم ، عوضش نمی کنم، فکر نکن این تصمیم برایم آسون بود.

بابک سرش را پایین انداخت و در فکر فرو رفت.

-اما ارغوان این موضوع به منم مربوطه، این بحث آینده جفتمونه. خواهش می کنم بیشتر فکر کن و احساسی تصمیم نگیر

بابک بهم ریخته بود اما من کاری نمی توانستم بکنم این چیزی بود که فکر می کردم در آن لحظه بهترین تصمیم است.

بعد آن شب دیگر بابک را ندیدم البته کاری رو کرد که من گفتم. چندین بار توسط مادرش پیغام فرستاد اما حرف من یکی بود. هرچه مادر و عمه‌ام با من صحبت می کردند به نتیجه نمی‌رسیدند.

نمی دانم چرا گاهی به درستی تصمیمم شک می کردم. آیا این تصمیمی که گرفته‌ام درست است؟

یاد حرف پدرم می افتادم که می گفت:

ارغوان جانم! آنچه سرنوشت ما را مشخص می کند، شرایط زندگی نیست، بلکه تصمیم های ما است.پس تصمیم هایی بگیر که بعدا  از آن ها پشیمان نشوی!

اما الان که به کار و تصمیم آن شبم فکر می کنم هم پشیمانم و هم به حرف بابا پرویز گوش نکردم ، ولی شاید آن زمان بنظرم بهترین راه همان بود، البته بهترین راهی که به ذهنم خطور می کرد.

نتیجه انتخاب این راه ، ادامه یافتن آن کینه قدیمی و تنهایی این روزهای من است.

این بود داستان زندگی شیرین من که نچشیده تلخ شد… .

 

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.