اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

داستان نویس نوجوان

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.31
7 آبان 1403

شقایقی در طوفان

نویسنده: کیمیا کاظمی

گل ها می رویند.خورشید از رخت خواب خود برمی خیزد.ای شقایقم قلب من تا ابد با تو می ماند. مغز من در یک دست تو و قلب من در دست دیگر تو . ان ها مال تو هستند.دورت می گردم و می گریم و بعد می خندم . ای شیرین جان روزگارا تنهایی هایم تفکرات و تصورات من را در بقچه ای بریز و با خود ببر……

 

((بادا)) آرام از آن مهلکه فاصله گرفت . کلاه شنل چون شب سیاهش را با خشم و حرص بر روی سرش پایین تر کشید تا مبادا مردم چون قطره های باران بر سر او بریزند و چون سیلی ویران کننده او را با خود ببرند. مردمی که کمی پیش آن ها را پشت سر گذاشته بود برای پادشاه می خواندند.آن ها اسم پادشاه را ((شقایق)) گذاشته بودند. گمان می کردند که شقایق نماد حفاظت در برابر آفات است.پادشاه چه چیزی را آفت می دانست؟  انسانی که مغزش یعنی پادشاه درون سرش بیدار بود.  پادشاه درون سر…..

بادا نمی دانست که ((پلوتو)) چگونه کلمات را کنار هم می چیند و جورچینی زیبا می سازد.پلوتو برادر قسم خورده ی بادا بود. کسی بادا همیشه او را ستایش می کرد و عاشقانه دوست می داشت.

بادا به آرامی به مسیر خود ادامه داد.امروز اولین روزی بود که او باید شاهد سیر کار و فعالیت های ماموران شقایق باشد. نباید دیر کند و از برنامه جا بماند. او به خوبی می دانست که شقایق جا ماندگان را دور می اندازد.بالاخره به آن دیوار های تیز و دوده گرفته رسید. قصر در بالای تپه ای سبز قرار داشت و شهر دقیقا در زیر آن بنا شده بود . گویی که پدر پادشاهان که مردم او را (( پدر مهربان)) صدا می کردند صدها سال پیش برای این قصر را در آن قسمت بنا کرده بود که به مردم بفهماند که من بالا می نشینم و شما پایین و هر کس که قدش بلندتر باشد حق این را دارد که ضعیفان را در زیر پای خود له کند.

وقتی که بادا کوچک بود روزی به طور پنهانی زیر میز اتاق کار برادر بزرگترش پلوتو قایم می شود . پلوتو در این اتاق با دوستانش قرار های گفت و گوی پنهانی می گذاشت.بار ها از پلوتو درخواست کرده بود که او را هم در اتاق راه بدهد. اما پلوتو همیشه با نگاهی مهربان می گفت که اوهم روزی قد خواهد کشید و آن موقع است که در این اتاق کنار او خواهد نشست.آن شب بادا با ترس و لرز زیر میز پنهان شده بود و با نخ های رومیزی بلند و سبز رنگ میز بازی می کرد. پلوتو و دوستانش در اتاق جمع شده بودند. سال های زیادی از روی ان خاطره رد شده بودند و گرد و غبار پاهایشان را بر روی آن به جای گذاشته بودند. بادا چیز زیادی از حرف های آن ها دست گیرش نمی شد. تنها یک جمله را به خاطرمی اورد. نمی دانست چه کسی گوینده ی آن بوده است اما صدا باید متعلق به پیرزنی سال خورده بوده باشد. شاید هم الان سال هاست که شمع زندگی او خاموش شده باشد. پیرزن با صدایی آهسته مرموز گویی که می ترسید ناگهان ماموران بر سر او بریزند و او را با خود ببرند گفته بود: آن دنیایی خوش بخت خواهد بود که رئیس آن جهان در مرکز دایره ی آن قرار بگیرد و فاصله اش از مرکز تا بقیه ی قسمت های دنیایش یکسان باشد . جهان ما مثلث است و این ما بیچارگان هستیم که باید وزن سنگین راس مثلث را تحمل کنیم. هیچ کس تا ابد در اوج نخواهد ماند.شقایق است که چون علفی هرز خشک شدن معشوقه ی باران را با زیرکی می نگرد.

بادا آن روز نمی دانست که معشوقه ی باران چه کسی است. اما حالا می دانست که معشوقه ی باران میل به رشد و آزادی است.

او به قصر رسیده بود. زمانی که او کوچک بود قصر سیاه و سرخِ سنگی را به مانند اژدهایی سهمناک می دید که در حال چرت زدن است و هر لحظه ممکن است از خواب بیدار شود و آن ها را با نفس های آتشین خود به خاکستر تبدیل کند.کودکی …..عجب عالمی دارد کودکی.کودکان حقایقی را می بینند که چشمان بزرگتر ها بر روی آن ها پرده هایی از انکار را کشیده اند و علاقه ای به درک آن ها ندارند.کودکان احساسات قویی دارند. دقیقا همان چیزی که بزرگان سعی دارند بر روی آتش آن آبی یخ بریزند و آن را خاموش کنند.

بادا دستانش را بر روی دیواره ی سنگی کاخ حرکت داد.چشمانش را آرام بست تمامی آن خشم را درون دهانش مزه مزه کرد. طعمی چون زهری تلخ می داد.همان گونه که به دیوار مشت می زد دستانش خراش برداشت و پوست او چون دری نیمه باز شد که قطرات خون سعی داشتند یواشکی از آن فرار کنند.خون مورد علاقه ی شقایق بود. چشمان شقایق سرخ رنگ بود. وارد قلعه شد.نگهبانان سیاه و سرخ چون مور و ملخ همه جا پراکنده بودند و چهره هایشان هیچ احساساتی را منعکس نمی کرد گویی که خشکشان زده بود. گویی که قلب هایشان را در خانه جا گذاشته بودند. بادا سرعتش را کم کرد سعی می کرد قدم هایش را جوری بر دارد که پاهایش دقیقا داخل خطوط مربع شکل کاشی های درون قصر قرار بگیرد.حتی تصمیم داشت که با یکی از نگهبان ها کمی خوش و بش کند و با او راجع به اب و هوا و یا هرچیز دیگری صحبت کند اما با دیدن چهره ی ترسناک نگهبانان پشیمان شد. چشمان نگهبانان چون چشمان جغد حرکت می کردند و بدون آن که سرشان را حرکت دهند او را می پاییدند. حاضر بود هر کاری بکند که دیرتر به ان اتاق شوم برسد. اما چقدر حیف که الان جلوی همان اتاق ایستاده بود.اگر پلوتو الان این جا بود می گفت که بدو بادا . مثل باد بدو.تو باد هستی و با هر چیزی که پشت آن در است روبرو شو و آن را شکست بده.به بالای در سنگی اتاق نگاه کرد. لوحی سنگی بر روی آن نصب شده بود.روی لوح به روش مردمان نخستین با سنگ نوشته هایی حک شده بود.بادا در دل نوشته های روی سنگ را خواند: تفکر چون سراب است و دویدن به دنبال سراب عاقبتی چون زمین خوردن ندارد.شقایق مواظب شماست و او شما را از بند گران تفکر رها می سازد .تفکر بذر علف هرز شک و تردید را در دل شما می کارد و هیچ گناهی بالاتر از آن نیست که به عشق سرورمان شقایق نسبت به خود شک کنید.هلاکتی عظیم در انتظار متفکران و فرزندانشان است. باشد که رستگار شوید.

چه کلمات آشنایی. این ها نوشته هایی بودند که هرروز در زمان تحصیل به آن ها آموزش داده می شد . آن ها کلمات نوشته ها را عوض می کردند اما مفهوم و معنای همه ی آن ها مانند هم بود.

پلوتو همیشه آن نوشته ها را برایش برعکس می خواند. او همیشه می گفت که هلاکتی بزرگ در انتظار بی فکران و بی مغزان و فرزندانشان است بادا. باشد که تفکر ما را رستگار سازد برادر. و بعد با صدای بلند می خندید و می گفت انسان بی عقل حتی حیوان هم نیست . مرده ی متحرک است و من و تو داداش کوچولو…می توانیم با تفنگ های آب پاشمان آن ها را بکشیم. اما یادت باشد . حرف های درون خانه در همین خانه مدفون می شوند. باشد؟……

 

بادا در زد.منتظر ماند.کلاه شنلش را از روی سرش برداشت . دوست داشت که دلیر تر به نظر برسد . در ها با صدای جیر جیری کر کننده باز شدند.گویی حتی آن ها هم از بودن در همچین مکانی در عذاب بودند و ناله می کردند. آب دهانش را بلند قورت داد. یقه ی پیراهن سیاهش را کمی شل کرد و بعد با پای راست وارد آن اتاق سرد و تاریک شد. وقتی چشمانش به پشت شیشه ی کلفتی که حائلی بین او و کارگران بود افتاد قلبش گرفت و وقتی حالش بدتر شد که نگاهش به خود کارگران افتاد. پوست هایی چروکیده و رنگ پریده. چشمانی خون گرفته.زخم های عمیقی بر بدن.برخی از آن ها چنان زخمی بودند و جای زخم بر روی صورتشان دیده می شد که چهره هایشان قابل شناسایی نبود.

این ها همان شورشیانی بودند که اعتراض کردند. تفکر کردند و حرف زدند.حال آن ها برای همیشه در این سلول تاریک مجبور به بیگاری برای شقایق بودند.گل برگ های زندگی آن ها فرو ریخته بود و از بوته ی گل زندگیشان چیزی جز خار باقی نمانده بود. این جا لانه ی مار بود. حتی صدای گوش خراش هیسسسس هیسسسس مار را نیز می شنید یا شاید فقط توهم زده بود.اما نه توهم زده بود و نه خواب می دید. کسی او را صدا می کرد : پس بالاخره تشریف آوردید بازیگر نابینا.      ( بازیگر نابینا)   . این نامی بود که آن ها برایش انتخاب کرده بودند. هر اتفاقی که بادا در این جا مشاهده می کرد باید در هاله ای از راز باقی می ماند. گویی که او هیچ چیز نمی دید.زن به او نزدیک شد.او کالادیوم بود.اسم او را از روی یکی از سمی ترین گل ها برداشته بودند و انتخاب درستی هم بود. قد بلندی داشت.دست هایش را به گونه ای در کنار بدنش مشت کرده بود که گویی به قصد کتک زدن او می امد. چشمانش سیاه بودند.سیاه چون عمیق ترین گودال جهان که هیچ کس هرگز انتهای آن را نخواهد دید.اما لباس هایش…..سفید بودند. سفید به مانند برف زمستان.یقه ی لباسش به رنگ سرخ بود و به گونه ای دور تا دور گردن بلند و باریکش پیچیده شده بود که گویی قصد خفه کردن صاحب خود را دارد.لکه های خون در پایین دامن او پاشیده شده بود. مشخص بود که یکی از کارگران را تنبیه می کرده است. کالادیوم خون روی دستانش را با دستمالی پاک کرد و بعد آن را به گوشه ای پرتاب کرد.لبخندش سرد بود.چون سرمای صبح های تاریک زمستان.کالادیوم با قدرت با او دست داد و او را به سمت محل کار کارگران راهنمایی کرد.

کالادیوم:مدت ها است که منتظر شما هستیم بازیگر نابینا. بعد از بازدید کامل از مجموعه باید شما را برای انجام ماموریتتان آماده کنیم.حق صحبت کردن با هیچ یک از کارگران مجموعه را ندارید. حق نگاه کردن به چشم هایشان را ندارید و اجازه ندارید به آن ها دست بزنید و اگر حتی احساس کردید که یکی از آن ها به سمت شما نزدیک می شود و یا به چشم های شما نگاه می کند سریعا او را با یک تیر بکشید.

بادا:اما چرا ؟آن ها مسلح نیستند و ضعیف تر از آن هستند که به کسی آسیبی برسانند.چرا آنها را بکشیم؟

کالادیوم: همه ی این ها خواست پادشاه است.شروع خوبی نداشتید . سوالی در مورد دلیل دستورات نپرس و فقط اجرا کن. قطعا نمی خواهی که به محل ارشاد فرستاده شوی . درست است؟

بادا دیگر حرفی نزن. حرف زدن با این زن درست مثل ناخن کشیدن بر روی آهن آزار دهنده بود.

به آرامی در طول راهرو حرکت کردند. کالادیوم حرف می زد و بادا باید گوش می داد . از اولین قسمت که آن را قسمت محققان می نامیدند شروع کردند . به کارگران آن بخش جست و جو گران می گفتند. کارگرانی بودند که لباس هایی گونی مانند و کرم رنگ به تن داشتند . این کارگران از باقی بخش های دیگه سالم تر بودند و وظیفه ی آن ها جست و جوی تاریخ بود . همه ی آن ها پادشاهان و حکیمان و بزرگان گذشته و سخنانشان را می شناختند. سخنان و افکار سیاه رنگ و یا گفته های ارزشمند را پیدا کرده و از یک دیگر جدا می کردند و آن ها را به دست متغیران می سپردند. بادا به آرامی سرش را خم کرد تا عنوان کتاب هایی را که جست و جو گران در آن ها در حال گشت و گذار بودند را ببیند که کالادیوم با خشونت بازو ی او را گرفت و او را به بخش دیگری راهنمایی کرد.آن ها به بخش متغیران رسیده بودند. آن ها تغییر می دادند . سانسور میکردند و اضافه می کردند.قلم های نوک تیزشان چون نیزه هایی بودند که قلب کاغذ را می شکافت و به آن نفوذ می کرد. بادا می خواست بپرسد که این همه تغییر برای چیست اما یادش آمد که سوال پرسیدن مساوی است با خاموشی ابدی.اگرچه دیگر نیازی هم به پرسیدن نبود . پاسخ سوالش چون پرنده ای که راه خانه اش را یافته باشد به داخل قلبش پر کشیده بود.

آن ها می خواستند که مردم را به شیوه ی خود هدایت کنند و افکار آن ها را در جهت افکار خود سوق دهند. آن ها می خواستند مردمشان را چون انگشتری بدست کنند و هر کجا که می خواهند با خود ببرند . انگشتری که نماد پیمان وفاداری مردم به آن ها بود.بادا کمی عقب تر از کلادیوم راه می رفت و به توضیحات او در مورد این بخش گوش می داد. کلادیوم می گفت که تغییر این متون به این دلیل انجام می گیرد که ذهن های مردم را مسموم می کند و زندگی آن ها را از هم می پاشاند.همان گونه که بادا به حرف های او گوش می داد احساس کرد پایین شنل بلندش به چیزی گیر کرده است.سرش را پایین آورد و مردی رادید که آغشته به خون بود و به پهنای زمین دراز کشیده بود و با التماس از او کمک میخواست.بادا خم شد و دستانش را به سمت او دراز کرد و در همین لحظه بود که صدای شلیکی بلند و مهیب کل فضای اتاق را در بر گرفت.و ثانیه ای بعد نفس های مرد بیچاره به خاموشی گرایید.تیر دقیقا به سینه ی او فرو رفته بود. جایی که فقط چند سانتی متر با دست بادا فاصله داشت. بادا با ترس و حیرت بر روی زمین افتاد و به کلادیوم خیره شد . اما او فقط ابرو هایش را بالا داد و سرش را تکان داد. گویی که با بی زبانی می خواست به او بگوید تفنگ در دست من است .این آخرین هشدار است.بادا به سرعت بر خود مسلط شد. از جای برخاست. لباس هایش را تکان داد. بغضش را فرو داد و همراه کلادیوم وارد راهرویی دیگر شدند.

بادا در دل نوشته ای را که بالای راهروی کوچک قرار داشت خواند و اشک هایش دست به دست یک دیگر دادند و به سرعت از چشمانش پایین لغزیدند و به دهانش رسیدند . گویی که مسیر چشم ها تا دهان او رودخانه ای خروشان بود. اشک هایش شور بودند. هر وقت که گریه می کرد و اشک ها تا دهانش پایین می آمد پلوتو با مهربانی به او می گفت که حالا اقیانوس و دریا ها را درون دهان خود دارد . اقیانوس ها با همه ی عظمتشان شور هستند. هر کس که بخواهد در اقیانوس ها شنا کند باید تحمل شوری آن را نیز داشته باشد.

به بخش نقاشان رسیدند. بخش نقاشان….چشمانش به سرعت در اطراف بخش نقاشان می چرخید و دنبال عزیزترین یارش می گشت اما چه حیف که بار دیگر هم این روزگار او را نا امید کرد.مدت ها بود که او را ندیده بود و قلبش چون ماهیی که در خشکی افتاده باشد. برای رسیدن به آب تقلا می کرد و دنبال او می گشت. بادا ماهی بود و او آب.و بادا فکر می کرد که بدون او دوام نمی آورد.به سرعت اشک هایش را قبل از این که کسی ببیند با آستین لباسش پاک کرد.رد خیس اشک بر روی آستینش خود نمایی می کرد.وارد بخش نقاشان شدند. آن ها از سر تا پا خونین بودند. خون آن ها با رنگ هایی که روی لباس هایشان ریخته بود ترکیب شده بودند و دیگر نمی شد رنگ قرمز را از خون تمیز داد.آن ها هنرمندان این سرزمین بودند که رنگ های هنر آن در این اتاق خاکستری سیاه شده بود. آن ها سخنانی را که از تغییر دهندگان دریافت می کردند می خواندند و مطابق با آن نقاشیی خیره کننده می کشیدند یا مجسمه هایی زیبا می ساختند.روزی یکی از بزرگان گفته بود که آسیب زدن به خود چون طوفانی سهمگین ویران کننده است. بادا نقاشی را دید که طرح کودکی را نشان می داد که در حال بریدن دست خود است و شقایق سر او را نوازش می کند. پادشاه خون ریزی را مقدس و برای عبادت می دانست.نقاشان سخنان سیاه رنگ و شرک آلود را با رنگ طلایی رنگ می کردند و آن را به خورد مردم نادان و بیچاره می دادند.کار آن ها ترسیم الهه های زیبا و شهوت انگیز بر روی بوم های نقاشی بود . مردم به راحتی سرگرم می شدند و لبخند می زدند.

بازدید تمام شد . به همان سرعتی که شروع شده بود و بدتر از ان که انتظارش را داشت.بادا درد این کارگران را احساس می کرد . کتک خوردن و حتی مردن بدترین شکنجه برای آن ها نبود . سخت ترین درد برای آن ها این بود که مجبور بودند کاری را انجام بدهند که خود نسبت به آن اعتراض داشتند. بر روی آتش خشم آن ها آبی سرد ریخته شده بود و شعله های این خشم اکنون به خاکستر تبدیل شده بود.این جا دیگر جای اعتراض نبود و هرکس که اعتراض می کرد نا پدید می شد. او را از روزگار محو می کردند . چنان که در این دنیا نه تنها برای خودش بلکه برای سایه اش هم جایی باقی نماند.مدتی قبل مردی جوان سرکشی کرد و دیگر هرگز کسی او را ندید. پلوتو مدتی بود که گم شده بود.پلوتو تنها خانواده ی او بود.

والدینشان مدت ها قبل ترکشان کرده بودند و آن ها را در این جهان گرگ صفت به حال خود گذاشته بودند.بادا خشمگین بود. چرا پلوتو باید اعتراض می کرد؟چرا فقط او را گرفته بودند و نه دوستان دیگرش را؟مگر به او اهمیت نمی داد؟پلوتو احتالا در جایی زیر خاک آرام خوابیده بود اما این بادا بود که باید باقی جریمه ی پلوتو را با کار کردن برای شقایق پرداخت می کرد.

کاری که هر موقع به آن فکر میکرد لثه های خود را گاز می گرفت و به خون می انداخت.دیگران می گفتند که او جذاب است.قد بلند بود و موهای قهوه ای روشن و مجعدی داشت. بینی نوک تیز و لبخندی کمی کج و دندان هایی درخشان. از نوجوانی وقتی که پا بیرون خانه می گذاشت دختران خنده های ریزی می زدند و او را با نگاه و لبخند بدرقه می کردند و حالا هم او را به اجبار به بازیگری بر گزیده بودند بجز زنان همه ی مردم شهر قدم به قدم او را دنبال می کردند.بادا همیشه از این که روزی مرکز توجه ها باشد وحشت داشت.زیاد صحبت نمی کرد . ترجیح می داد که با خود بنشیند و دنیایش فقط شامل خوش باشد . البته فقط شامل خودش و پلوتو.اما حالا که پلوتو نبود او تنها ترین مخلوق این جهان سرد شده بود.

طراحان لباس تن او لباس های عجیب با اکلیل و تور و برق فراوان می کردند و مربی اش سخنانی را که شقایق به آن ها سخنان طلایی می گفت را مو به مو برای او توضیح می داد و می گفت که او آن ها را حفظ کند. فقط حفظ کند و بهشان فکر نکند.سپس تابلو ها و مجسمه های هنرمندان بیچاره را روی صحنه قرار می دادند و صحنه را با آن ها می آراییدند . بادا تا لحظه ای که آن نمایش کذایی شروع شود لپش را گاز می گرفت.شعار این بود:لبخند هرگز فراموش نشود.

قبل از سخنرانی او گروهی بر روی صحنه آهنگ می نواختند و گروهی دیگر می رقصیدند.کار او این بود که با بقیه ی بازیگران نمایشی فراموش نشدنی اجرا کند . در این نمایش او نقش ارسطو را بازی می کرد . روزی روزگاری ارسطو بیان کرده بود که :((کسی که به امید شانس نشسته باشد سال هاست که مرده ایت.)) او باید در نمایش سخنی دیگران بیان می کرد. در طی نمایش همان گونه که با آن ردای یونانی اش در برابر زنی تعظیم می کرد با لبخندی به شیرینی عسل گفت که((شانس مرده را زنده می کند و نشستن به امید شانس روح زندگانی را در انسان بیدار نگه می دارد.))

در پایان نمایش او و بازیگران روی یک خط به ردیف در مقابل مردم می ایستادند و دستان یکدیگر را می گرفتند و یک صدا بیان می کردند که شقایق عاشق مردم است و از آن ها انتظار دارد که به خوبی کار کنند.بازیگران حرف می زدند و مردم می گریستند .بادا همیشه در دل به آن ها می خندید. آن ها مانند بچه گربه هایی بودند که به جای این که به دنبال مادر خود راه بیوفتند پشت سرشغال حرکت می کردند.پلوتو همیشه می گفت در این سرزمین حقیقت چون تکه ای الماس است و پادشاه چون کلاغی است که الماس را می دزدد و در لانه ی خود پنهان می کند.

بادا بعد از آن نمایش دروغین و طولانی با خستگی به خانه رسید. دوست داشت گریه کند اما گویی که کسی اشک های او را خشکانده بود.خودش را روی تختش پرت کرد و زانوانش را درون شکمش جمع کرد و بالاخره به هر صورت که بود خوابش برد. برای او خواب شیرین تر از بیداری بود. او هر شب در خواب کنار برادر قسم خورده اش دنیا را فتح میکرد. در رویای شیرین خود به سر می برد که با صدای در از خواب ناز پرید و بعد آن همه چیز آغاز شد.

…………………………..

خورشید در حال بیدار شدن بود و اشعه های طلایی رنگش چون موهای دختر بچه ای بود که در حال شانه کردن گیسوانش است و آن ها را باز گذاشته است. در این لحظه بود که شهر با صدای فریاد شخصی از خواب پرید.این همان کفاش پیر بود که دهه ها از عمرش گذشته بود و حالا با چهره ای لرزان و برافروخته در بازار ایستاده بود و کاغذی کاهی در دست داشت.همه جای شهر پر شده بود از این نامه ها ی کوچک.پیرمرد بالای سکویی ایستاد. مردم کم کم دور او جمع شدند.

مردم یکی پس از دیگری محتویات درون کاغذ را از او جویا می شدند و پیرمرد بالاخره با دستانی لرزان عینک فلزی اش را به چشم زد.  عینک بیضی شکل . کوچک و طلایی بود.آن عینک یادگار جد پدربزگش بود و او فقط عدسی آن را عوض کرده بود.احتمالا بعد از قصر سیاه پادشاه آن عینک قدیمی ترین شهروند شهر بود. او با صدایی گرفته شروع به خواندن کرد.

 

متن نامه:

این جا سرزمین دروغ گویان است. این جا سرزمین مردمانی زحمت کش است. ظالمان بر مظلومان حکم می رانند. لباس ها پاره . فرزاندانی بیمار. خانه هایی کوچک و خراب.شکم هایی گرسنه. این است عشق شقایق به شما؟  این است محافظت او از شما؟او حتی حقیقت را از چشمان مردم خود پنهان میکند او حقایق را چون آبی درون سنگ نگه داشته است. فارق از آن که آب بالاخره سنگ را می شکافد و خورد می کند.کتاب خانه ی کهن. همان افسانه ی قدیمی که بیان میشود صد ها سال پیش سوزانده شد. پادشاه عزیزمان کتاب خانه را صحیح و سالم درون آن قصر سیاه که چون لانه ی لاشخوران است پنهان کرده است و سخنان جعلی را به خورد شما می دهد.

آیا او واقعا به ما اهمیت می دهد؟

 

……………..

ماموران پادشاه با لباس های سرخ و سیاهشان به بازار ریختند . همه چیز را شکستند . به چند نفر شلیک کردند و آن ها را کشتند. آن ها زنان و مردمان این سرزمین بودند.مادران و پدران. خواهران و برادران و فرزندان کسی بودند. پیرمرد کفاش را از بازوانش گرفتند و در حالی که ناسزا می گفت و لگد پرانی میکرد او را با خود بردند.

بازار خلوت شده بود. دقیقا مانند سرزمینی خشک و بی آب و علف.بازیگر نابینا به ارامی در بازار قدم گذاشت. کلاه شنلش را بر روی سرش کشید . اما تنها چیزی که وسط میدان بازار دیده می شد عینک شکسته ی کفاش بود. اما نه از خود کفاش خبری بود و نه از کاغذ ها و نه حتی از جنازه ها . ان ها همه را با خود برده بودنند.

بادا امروز باید به ملاقات مربی اش می رفت. مربی او مردی ریز نقش و احساساتی بود و زبان تندی داشت. موهای بلند خاکستری اش را از پشت می بست و همیشه لباس های پیش سینه دار می پوشید. قصر پر شده بود از رفت و آمد ادم های مختلف و رنگارنگ.بیشتر این افراد بازیگران و فیلم برداران بودند.

بادا به آرامی به مربی اش نزدیک شد و دستش را روی شانه ی او گذاشت . پیرمرد تا نزدیک بازوی او بود.

بادا: روز بخیر مربی. این همه هیاهو برای چیست؟

مربی: روز بخیر؟ تا حالا کجا بودی؟چگونه فکر می کنی که این روز به خیر و خوشی تمام خواهد شد؟

بادا:باشد مربی معذرت می خواهم. لطفا بگو من برای چه این جا هستم؟

مربی: مگر اخبار را نشنیده ای پسرک نادان؟ خداوند تنها چیز با ارزشی که به تو داده است قیافه است.بهره ای از عقل نبردی. شهر شلوغ است. مردم در فکرند و این خطرناک است. شقایق دستور آماده باش و اقدام فوری را ارسال کرده است.چراغ های قرمز قصر روشن است.

اما به نظر بادا قصر همیشه قرمز بود.خون از آن می چکید.

مربی: تو حواس من را پرت می کنی پسره ی چموش.بهتر است که عجله کنی. شقایق تو را فرا خوانده. اتفاق غیر منتظره ای است.بهتر است بیش از این سرورمان را معطل نکنی.به سرسرای اصلی برو.او تو را راهنمایی می کند.    نگهباناااااااان.

سپس مربی نگهبانی را صدا زد.

مرد قدی بلند و بدنی عضلانی داشت. لباس مخصوص گارد نگهبانان را پوشیده بود و به سینه اش نشان افتخاری شقایق سرخ را آویخته بود. این نشان فقط به کسانی اعطا می شد که موفق به گیر انداختن شورشیان می شدند.از بینی به تا چانه ی مرد با ماسک سیاه آهنی پوشانده شده بود و فقط دریچه هایی برای تنفس و صحبت روی آن قرار داشت. یکی از چشمان مرد کاملا سفید بود. سفید و بی روح و نابینا. چشم دیگر به رنگ آبی اقیانوس ها بود و گیرایی عجیب داشت.

روی سینه ی نگهبان نوشته بود: فرمانده ژرفا.   کاملا مناسب و برازنده اش بود.

نگاه آرامی به او انداخت. گوشه ی چشمانش کمی بالا رفت. بادا گمان می کرد که شاید دارد به او لبخند می زند. اما به خاطر وجود ماسک آهنی روی صورتش که اجازه نمی داد فرمانده خود واقعی اش را نمایان کند او هرگز موفق به فهم آن نشد. نگهبان حرفی نزد و فقط با اشاره ی سر به او فهماند که او را دنبال کند.آن ها با هم از راهرو هایی تاریک عبور کردند. روی دیوار راهرو ها تابلو های نقاشی نفیس و فراوانی از پادشاهان گذشته و پسرانشان دیده می شد. در این قصر ملکه ها و شاهدخت ها جایی برای خود نداشتند.

به پلکانی مارپیچی رسیدند. جلوی پلکان چندین تن نگهبان قرار داشت. آن ها بی هیچ درنگی از سر راه فرمانده و بادا کنار رفتند.فرمانده پایین پلکان ایستاد و با سر به بادا اشاره کرد که بالا برود. بادا عرق پیشانی اش را پاک کرد. نمی دانست که این بار روزگار چه نقشه های پلیدی را برای او در سر می پروراند. از پله ها بالا رفتد. ۲۰ پله.۳۰ پله.۵۰ پله. پلکان مارپیچی مانند راهی ابدی به سوی مرگ بود.ارتفاع آن به قدری زیاد بود که گویی با بالا رفتن از آن می توان دروازه های جهنم را به وضوح دید. بالاخره با اشک و عرق فراوان به بالای پله ها رسید.گویی که در جنگ با شیطان پیروز شده باشد. نفس نفس می زد و تپش قلب پیدا کرده بود. بالاخره کنترل خود را در دست گرفت. شجاعت خود را جمع کرد و و پشت در اتاق رفت. در اتاق از چوب گردو بود که روی آن طرح های ظریفی از شاخ و برگ درختان کنده کاری شده بود. به آرامی در زد. در ها باز شدند. وارد اتاق شد . اتاقی با تمی زرشکی و سبز و قهوه ای رنگ در مقابل او ظاهر شد . روکش مبل ها از مخمل نرم و به رنگ سبز بودند و در سرتاسر دیوار جنوبی کتاب خانه ای عظیم تا سقف بنا شده بو و مملو از کتاب های نفیس و ارزشمند بود. میز کاری بزرگ سمت پنجره قرار داشت و نور طلایی رنگ خورشید بر آن می رقصید. فشار دستی را بر شانه اش احساس کرد . به سرعت برگشت و بالاخره او را دید. همان مرد افسانه ای را.چشمانی سبز رنگ چون زمرد.پوستی به تیرگی شب و مو هایی بلد و مشکی و ته ریشی قهوه ای رنگ بر صورتش داشت.

لبخند گرمی به بادا نشان داد.

بادا:قربان.مایه ی افتخار من است که فرصت دیدار با شما برایم فراهم شد.این افتخار را مدیون چه هستم؟

یر مرد  عجیبی بود . عادت داشت هر ۲۰ ثانیه یک بار چشم هایش را محکم برهم فشار دهد و چند بار باز و بسته کند.چنان پلک هایش را به هم می فشارد که گویی هر لحظه در حال تماشای چیزی است که توانایی درک کردنش را ندارد.گویی همیشه متعجب بود.

شقایق:همه می گویند که تو مانند مهره ی مار این سرزمین بی آب و علف هستی.نمایش های تو برای مردم از آب و غذا لذت بخش تر است.

بادا:سرورم لطف خود را به من می رسانند و قطعا هیچ آفتابی تابنده تر از پادشاه بر این سرزمین نیست.اما گمان نمی کنم که شما برای تعریف و تمجید بنده را احضار کرده باشید.

شقایق:همه جا صحبت از شجاعت تو است.حال می فهمم که کلاغ ها ی من بیراه سخن نمی گفتند.

می دانی که چرا مردم به من شقایق می گویند؟

بادا: ………….

شقایق: افسانه ای کهن بازگو می کند که شقایق کشنده ی آفات است .اوه خدای من. همیشه عاشق افسانه ها بودم.من به وسیله ی سم پاشی آفات را از بین میبرم.و ماموران من سموم من هستند.

 

سپس همان گونه که از درون فنجان بلورینش چای تلخ می نوشید زیر چشمی به بادا نگاهی کرد و با لبخند گفت:آفات را از بین ببر بازیگر نابینا.

بادا: سرورم روش خاصی را برای این کار مد نظر دارند؟

شقایق : آن ها همه چیز را به تو توضیح خواهند داد.

 

…………………………………

 

خورشید در حال اسباب کشی به سوی افق های دور بود و جای خود را به یار نقره ای و وفادارش می سپرد.ماه حلالی شکل چون لبخند آسمان بود.باد خنکی می وزید و شاخ و برگ درختان را به حرکت در آورده بود.در پایین ترین قسمت قصر جایی درون گودالی تاریک که با دیواره های آهنین احاطه شده بود و جنس در آن از فولاد سیاه بود جلسه ای سری در حال شکل گرفتن بود.

اتاق با نور چند شمع روشن شده بود و شرکت کنندگان جلسه توان شناخت چهره های یکدیگر را نداشتند.افراد محفل با شنل هایی بلند که بر روی زمین کشیده می شد با قدم هایی خرامان چون جلوه نمایی و غرور طاووس پا به اتاق می گذاشتند.

بادا دوست داشت که مثل زمان کودکی اش زیر میز پنهان شود تا همه چیز تمام شود . اما اگر او می رفت باید امید به زندگی بهتر را هم همراه خود به گور می برد.

افراد جلسه دستان خود را به حالتی نمادین روی چشمان خود گذاشتند و سوگند راز داری را از بر و همراه با هم خواندند . تنها کسی که چشم هایش را نپوشاند بادا بود.و بعد از آن جلسه رسما آغاز شده بود…..

 

…………………………………..

 

بالاخره پرندگان شروع به خواندن کردند. ستاره ها به خواب رفتند و ماه با عجله صحنه ی رقص آسمان را ترک کرد و تخت پادشاهی آسمان را به خورشید تابان سپرد.امروز همان روز بزرگی بود که بازیگر نابینا سخنانش را با رقص و آواز برا ی مردم تکرار می کرد. امروز روز نمایش بزرگ بود.لباسی که از جنس پر قو بر تن داشت با مروارید های سرخ و سیاه تزيین شده بود.با وقار و متانت از بین جمعیت انبوه مردمی که چون آب پشت سد در پشت دروازه های آهنین شهر جمع شده بودند رد شد. نگهبانان فراوانی او را دنبال می کردند و مردم نفس کشیدن را از یاد برده بودند.دروازه های آهنین قصر باز شد. کل کشور تا دقایقی بعد می توانستند او را از خانه هایشان تماشا کنند.چشم های او را با پارچه ای سیاه بستند. از راهروهای دلگشا با پنجره های بزرگ با پرده های مخملی سرخ عبور کرد. پلکانی مرمرین را که در پشت اجاق بزرگ  آشپز خانه قرار داشت را دید. شروع به حرکت کرد.از پلکان پایین رفت . پله ها از مرمر سفید بودند و با رگه های سبز نقاشی شده بودند و اگر می توانست ببیند نقاشی های به سبک خط را روی پلکان می دید. نقاشی هایی مینیاتوری و کوچک. تصویر وال های بزرگ. عروس های دریایی. درختان بلوط و….

به پایین پلکان رسید . چراخ ها با حالتی نمایشی به یک باره روشن. شدند.آن ها چشم بند او را برداشتند. نور چشمانش را می زد. گویی که او موش کوری بود که برای اولین بار آفتاب را مشاهده می کرد. دوربین های پرنده در حال فیلم برداری بودند.

عظمت کتاب خانه قلب ها را در هم می فشرد و چشمان را کور می کرد. قفسه هایی بزرگ از جنس چوب بلوط از زمین تا سقف اتاق به ردیف تا از اول تا آخر اتاق قرار داشتند.او یک بار دیگر هم این مکان را دیده بود. بله در نقاشی های پلوتو. او که نقاش زبردست دربار بود حالا آن ها نقش او را از نقاشی جهان پاک کرده بودند.

نباید زیادی معطل می کرد . با قدم هایی خرامان و لبخندی ساختگی دندان هایش را نمایان کرد. اگر بعد ها افسانه هایی در مورد درخشش چشم ها و دندان های او بیان می شد که به وسیله ی درخشش ان ها قلب ها از جا کنده می شده است . افسانه ی بیراهی نبوده است.

به سمت قفسه ای که جزو قدیمی ترین قفسه ها بود حرکت می کند. کتابی را انتخاب می کند. جلد کتاب قهوه ای و سخت بود و گرد خاک را از روی آن فوت کرد و گرد و خاک ها چون لشکری که آماده ی نبرد باشند با شتاب پرواز کردند.

بادا کتاب را گشود:اما به متن کتاب نگاهی نینداخت.

متنی را که از پیش حفظ کرده بود را با مهارت تکرار می کرد و در حین صحبت چشم های خود را روی صفحه ی کتاب حرکت می داد.

 

بادا با صدایی بلند.گرم و رسا شروع کرد : ((پادشاهان شما راه خوشبختی را به شما نشان خواهند داد. آن ها شما را دوست دارند و برای فرزندان شما از جان مایه می گذارند . زندگی شما متعلق به پادشاهان است و آن ها شما را از صمیم قلب دوست دارند.))

 

مردم اشک می ریختند و بر خود لعن و نفرین می فرستادند که چگونه توانسته اند به پادشاه عزیزشان شک کنند؟حتی کتاب خانه ی کهن هم عشق فرمانروایان نسبت به ان ها را تایید می کرد.

مردم به آرامی به رخت خواب هایشان رفتند.خوابی شیرین در انتظار آن ها بود.

 

پادشاه با خوش حالی بر بالاترین برج قلعه ایستاده بود و از پنجره ی قلعه شهر خاموش را تماشا می کرد. چشمانش چون چشمان مار در شب می درخشید.جام شرابش را بالا گرفت و به مناسبت این پیروزی نوشید.

 

و اما بادا…بعد از آن نمایش بزرگ با لبخندی زیرک در تاریکی شب قصر را ترک کرد و به عمق جنگل پناه برد. جایی که زیر درخت افرایی بزرگ دوستان ابدی اش و همین طور برادر قسم خورده اش. پلوتوی عزیزش زیر آن درخت در تاریکی انتظارش را می کشیدند.

در آن شب تاریک کسی که در خانه ی او را زده بود عزیز ترین دوستش پلوتو بود.

فرمانده ژرفا او را از مرگی حتمی نجات داده و به عمق جنگل فرستاده بود.

نقشه ای بزرگ در سر داشت.و حالا آن نقشه در حال اجرا بود.

چقدر حیف که شقایق هرگز بوی خیانت را از لباس های فرمانده ژرفا احساس نکرد.فرمانده ژرفا بادا را تا کتاب خانه هدایت کرده بود. حال نقشه ی کتاب خانه درون مشتشان بود. قدرت درون دست آن ها بود.

……

صبح شهر با هیاهویی عجیب از خواب پرید.

دزدی ناشناس کتاب های کتاب خانه ی متروکه را چون شبحی که به آرامی می آید و به آهستگی هم می رود دزدیده بود.

 

حال کتاب ها و نوشته هایشان سپری بودند در برابر شمشیر ستمکاران.

کتاب ها یاد می دادند که چگونه باید در برابر گرگان پیروز شد.

پلوتو به او (بادا) یعنی باد سهمناک می گفت.

یونانیان باستان عقیده داشتند که تنها باد است که می تواند گل شقایق را از ریشه در آورد.

او باد بود و به زودی طوفانی عظیم از راه خواهد رسید.

 

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.