_مامان کی میرسیم
_ اون خونه رو ببین خونه مادر بزرگه
علی به سمتی که مادرش اشاره کرده بود نگاه کرد خانه بزرگی میان خوشه های زرد برنج …
پسر و مادرش وارد خانه شدند
_ علی من تا اینجا رو مرتب بکنم تو میتونی به کتاب های مادربزرگ یه سری بزنی کتاب های خوبی داره بالاخره فضانوردی بود واسه خودش.
پسرک وارد کتابخانه شد مشغول خواندن چند کتاب بود روی اکثر کتاب ها نام مادربزرگش نوشته بود سرتاسر دیوار اتاق با کتاب پوشانده شده بود. یکی یکی قفسه ها را می گشت، کتاب گذشته مریخ را در آورد ، چیزی توجه اش را جلب کرد پشت آن یک کتاب چرمی خاک خورده بود آن را برداشت خاک رویش را کنار زد نوشته بود «دفتر خاطرات سالا» چند صفحه سفید را ورق زد بعد نوشته ای تایپ شده دید : «تقدیم به زهرا دوست عزیزم ، با عشق»
کتاب را ورق زد و غرق در خواندن شد:
« _سالا سالا بیدار شو… صبح شده …سالا ؟
با خواب آلودگی گفتم : آه … آب دهانی قورت دادم و گفتم : چی شده مادر؟
_آه سالای من امروز باید بری مِرِهمور سریع تر آماده شو.
با خواب آلودگی پاشدم وسایلم را آماده کردم ، درون کیفی ریختم و به سمت مِرِهمور روانه شدم. به جاده که رسیدم همه سوار بر تِرِمو ها به این سو و آن سو می رفتند من هم پیاده از گوشه ای به سوی مِرِهمور روانه بودم . مِرِهمور جایی بود که در آن تاریخ ، درمان و ساخت و ساز یاد میگرفتیم . به ساختمان صورتی رنگ مِرِهمور رسیدم . قدمت بالایش رنگش را رو به بنفش برده بود مجموعه بزرگی با چند سالن مختلف سالن درمان ، ساخت و ساز و تاریخ، پشت سالن تاریخ ، میزویم قرار داشت. میزویم پر از اسناد و اشیای تاریخی بود از اجداد ما ، این برای ما مهم بود وقتی وارد سالن تاریخ شدم ، معلم داشت کتاب تاریخ لِما رو می خوند متوجه ورود من نشد . کلاس هیاهوی خاصی داشت که بعد از سه روز تعطیلات خیلی میچسبید فُونیا منو صدا زد تا در کنارش روی میز بنشینم . کنار میز صندلی کوچکی بود وسط اون نیم دایره تو رفته ای قرار داشت، برای اینکه انتهای کپسولی ما روی اون قرار بگیره. نشستم، پارچه نرمی داشت نفس راحت کشیدم و چهار پایم را کنارش ولو کردم کلاس دو قسمتی بود سمت راست دخترها و اونور هم پسرها .
پسر ها پوست سبزی داشتند و بعضی ها سبز تیره متمایل به قهوهای بودند. ولی ما آبی بودیم بعضی ها کم رنگ و بعضی ها هم به رنگ شب ولی من نه کمرنگ بودم نه پر رنگ ، آبی ساده همین متفاوت می کرد.
ما فینی ها بدنی کپسولی و چهار تا پا داشتیم و دو دست و یک دهان و دو چشم بزرگ و دو سوراخ ریز که بینی بودند …
زنگ استراحت به صدا درآمد. با فُنیا و ایزابل تو حیاط قدم میزدیم فونیا فینی تیره-رنگی بود، من بعضی وقت ها شب صدایش میکردم. ایزابل به هم خیلی روشن بود . به رنگ آسمون روز و اکثر فینی ها خط ها و دونه های رنگی روی بدنشون داشتند که اونا رو زیباتر میکرد .
فینی های زیادی در مدرسه تحصیل می کردند کل ناپلا به اون بزرگی فقط یه مِرِهمور داشت. کمی بعد ایزابل برای خرید کرمک پنیری از ما جدا شد و به صفحه شلوغ فروشگاه مِرِهمور پیوست وای من و فُونیا به محوطه سبز رفتیم تا گل بچینیم آنجا پر از گلهای رنگارنگ بود از باغ گذر کردیم و به مرکزش رسیدیم ناخودآگاه گفتم: وای چه زیبا
فونیا ذوق کرد و داد زد: وای سالا سالا میبینی گل فلورا در اومده . بعد با بدخلقی گفت: چرا درس گیاهان رو به مدرسه اضافه نمی کنند
با اشتیاق به سوی گل فلورا رفت که ناگهان چیزی آسمان را شکافت و افتاد روی گل فلورا سوی فونیا دویدم. ایزابل همراه چند معلم و سیلی از دانش آموزان سر رسیدند. …
شی عجیبی بود مکعبی ولی چهارچشم برآمده در اطرافش داشت. جابجا نمی شد، یواش یواش ترس بچه ها کم شد و فهمیدیم که موجود زنده نیست ، جمعیت زیاد تر شد بین مردم چو افتاده بود که این شی مقدس است. بعد مدتی شهردار «ناپلا» از راه رسید.
یه تِرِمو سبز تیره کنار ما ایستاد . تنها ماشین شهر بود که سقف داشت، آرزوی برادرم بود که او را از نزدیک ببیند ، در باز شد و چهار پای سبز متمایل به قهوهای بیرون آمد، بعد بدن کپسولی اش را بیرون آورد جوانی 400 ساله بود که بالای دهانش سیبیل کلفتی قرار داشت.
سوی دستگاه رفت و عصایش را به آن زد مدتی طولانی با معلم تاریخ حرف زد و رویش را به سمت ما کرد و گفت: (مردم عزیز ناپلا شما میتونید از این به بعد این شی گرانقدر رو در میزویم تماشا کنید بلیطش هم) مکثی کرد و گفت:( دو پوئم فقط دو پوئم برای بچه ها هم نیم پوئم . خیلی خوبه! نه؟)
بعد دست هایش را به نشانه پا کوبیدن بالا برد . لحظه ای بعد مردم پاهایشان را به افتخار شهردار به زمین کوبیدند برای دقیقه زمین به لرزه در آمد و بعد هم رفتند . منو فونیا از بهت و تعجب گوشهای کز کرده بودیم و به کار کارگر ها نگاه می کردیم ، که به زحمت شی عجیب را روی ماشین باربر میگذارند.
ایزابل به سمت ما آمد خواست چیزی بگوید نگاهش به فروشگاه در حال بسته شدن رفت و جیغ کشید: نه!! کرمک پنیری!
***
بعد پایان مره مور با فونیا و ایزابل داشتیم خونه میرفتیم البته خونه ما چند کوچه بالاتر بود ولی باز نزدیک ترین دوست هایی بودند که داشتم.
برای این سر بحث رو باز کنم گفتم: نظرت راجع به دستگاه چیه؟
ایزابل گفت :کدوم دستگاه؟
_ مگه چندتا دستگاه داریم همونی که یه ماه پیش افتاد روی سیاره ما «کُریتوس» بالاخره تو تاریخ بیشتر میخونی به نظرت چیزی قبلا اتفاق نیفتاده ؟
مکثی کرد و بریده بریده گفت : تو تاریخ…نه… ولی فکر کنم… آره روی یه پوست تو مدرسه دیدم نوشته بود:
« آیا گمان میکنید که تنها هستیم ؟ نه ما تنها نیستیم سیاره کریتوس تنها نیست در فرادست ها و آن سوی کیهان هستند برادران ما شاید کوچک و شاید بزرگ مکثی کرد و گفت: ادامه اش هم گفته بود. آیا هوریس… » فونیا وسط حرفش پرید :«آیا هوریس نیافریده کسان دیگر را او قدرت هر کاری را دارد. » آره این بخشی از کتاب مقدس بود.
وسط بحث فونیا با ایزابل پریدم نه دیگه یعنی فکر می کنی موجودات فضایی اونو فرستادن اینجا؟
_ نمیدونم…
حرف زدنمان زمان را سریع کرد و زودتر از آنچه فکر میکردیم به خانه رسیدیم ایزابل و فونیا با من خداحافظی کردند و من تنها شدم البته زیاد طول نکشید ، زود به خانه رسیدم. پدرم خوشحال بود .میدونستم که خبر خوشی داره . کنار سنگ نهار نشستیم .مشغول خوردن سوپ پای سلویو بودیم که پدرم دستی به پوست سبز روشن اش کشید و گفت: نظر تون چیه بریم جنگل؟ خوش میگذره. مادرم لبخندی زد و گفت : همین طوری یهویی؟ ناگهان فوبی برادر کوچکم گفت: آخ جون جنگل!!! مادر لبخندی زد و گفت: پس تصویب شد. وسایل رو جمع کردیم . سوار تِرِمو کرمی رنگی شدیم تِرِمو مکعبی بود که روی 6 تا دایره پلومیومی قرار داشت روی اون هم پنج تا نیم دایره تو رفته با چهار تا سوراخ دورش بود که جای ما بود پشتش هم جایی برای وسایل بود جلو هم صفحه ای بود بود که باید آدرس را در آن وارد می کردیم تا ما رو به مکان گفته شده ببره ما هم فقط مینشستیم و تماشا میکردیم… .
هوای جنگل با شهر فرق داشت اصولاً باید لذت بخش تر باشه ولی من حس خوبی نداشتم. تو دل جنگل داشتم پیاده روی میکردم تا حواسم پرت بشه . رفتم تا به یه صخره رسیدم . بالاتر از شهر بودم میتونستم واضح شهر رو ببینم
ولی وقتی منظره شهر رو دیدم رنگ از صورتم پرید …
چیز های عجیبی روی شهر فرود اومده بودند و باز هم میومدن حدوداً 6 تا استوانه ای بزرگ با شعله هایی در زیرشون فرود اومدن از چند خانه دود بلند شده بود.
دویدم سوی پدرم ، اون سمت به یه درخت لم داده بود
_ بابا گوش کن تو شهر یه اتفاقی داره میوفته!!!
_ تو از کجا میدونی؟
_از رو صخره دیدم بعضی خونهها هم سوختن و اشیای عجیبی از آسمون فرود اومدن .
_اندازه اون دستگاه ؟
_نه خیلی بزرگتر. خیلی خیلی بزرگتر…
با استرس به سمت فوبی و مادر رفتیم که پدرم داد زد لارنس فوبی سریع سوار تِرِمو بشین. سالا تو تِرِمو براشون تعریف کن چی دیدی.
مادر و فوبیا که متعجب بودند با عجله سوار تِرِمو شدن پدر با عجله در صفحه جلو ترمو داد زد: زود برو به خونه خیابان پریس -کوچه سوم- خانه 301.
تِرِمو به شهر نزدیک شد. شهر غمگین بود .وقتی واردش شدیم انتهای استوانه های غول آسا از پشت ساختمان ها مشخص بود. جلوتر جمعیت زیادی از مردم ایستاده بودند. ترسان و لرزان از ماشین پیاده شدیم. پدر و مادرم و البته فوبی پیش آنها رفتند و مشغول گفتگو شدند. کمی جلوتر فونیا و ایزابل مات و مبهوت نشسته بودند ، به جمعشان پیوستم.
_ سلام چی شده؟ اینا چین ؟
با دست به استوانه های بزرگی که تهش آن از سقف آپارتمانها بیرون زده بود اشاره کردم.فونیا با برقی در چشمانش گفت: «آیا هوریس نیافریده کسان دیگر را»
خواستم چیزی بگویم که شعله ای آبی رنگ هوا را شکافت و در سینه یک مرد فرو رفت و او را روی خاک انداخت
رویم را برگرداندم و چند موجود عجیب دیدم.
از من نخواهید وصفشان کنم ، شما هم بودید فرار می کردید… .
فصل دوم
مردم فوج فوج به کوچه های مختلف میگریختند. هر لحظه هم یک فینی روی زمین می افتاد و خون نقره ای رنگی از بدنش پمپاژ می شد. ترس وجودم را فرا گرفته بود. موجودات فضایی پشت ما بودند. نگران خانواده ام بودم الان کجا هستند؟ شاید فکر می کنند من مردم . غرق افکار بودم که فونیا دستم را گرفت و من را داخل یک کوچه برد پشت یک راه پله پنهان شدیم.
با عصبانیت گفتم : چیکار داری؟ چرا اینجا اومدیم؟
با ترس و تشویش گفت : ایزابل! ایزابل نیست.
_ حالا چیکار کنیم ؟
_باید برگردیم .
با ترس گفتم: نه!!! یک قدم عقب ببریم با اون شعله ها میکشنمون.
مکثی کردم و ادامه دادم: صبر کن … این کوچه به اون جا راه داره. شانس اینو داریم که ایزابل رو پیدا کنیم. وگرنه… فونیا با مخلوطی از ناراحتی و عصبانیت گفت: و گرنه ای وجود نداره
از راه میانبر به کوچه ای که برای آخرین بار ایزابل در آنجا دیده بودیم رفتیم فونیا با دست به گوشه ای اشاره کرد چشمانم مسیر دستان فونیا را پیمود و به دیواری رسید که زیر آن ایزابل افتاده بود و دو موجود فضایی عجیب و غریب دورش بودند
و شعله پرتاب کن در دستانشان بود فونیا گفت: بریم نجاتش بدیم.
به خونه ای که زیر دیوارش ایزابل افتاده بود اشاره کردم: باید بریم بالای سقف این خونه .
_خوب باشه فکر کنم درش شکسته بیا…
از بالا مشغول تماشای موجودات فضایی بودم. دراز بودند اما از ما کوتاه تر ولی خیلی کم ، روی بدن نسبتاً مستطیلی شان استوانه ای کوتاه بود و دایره ای که رویش موهای سیاه روییده شده بود ، ولی نفر سمت راستی موهایش بور بود. در کنار بدنشان دو دست و پایین بدنشان دو پای عجیب داشتند و عجیب تر اینکه چرا پارچه به تن کرده بودند ؟
فونیا مرا از افکارم درآورد
_ چرا دست دست می کنی؟
_ سنگ،روی سرشون سنگ می اندازیم.
بعد به سمت سنگ های بزرگی که گوشه ی سقف افتاده بود رفتم یکی را برداشتم فونیا هم همینطور ، سنگ ها را با شدت پرتاب کردیم . سنگ ها به دایره های بالای بدنشان برخورد کرد وقتی پایین اومدیم ایزابل بلند شده بود و شرشر دود متصاعد میکرد می کرد. فونیا بر شانهاش کوبید و گفت: ناراحت نباش، گریه نکن.
فینی ها وقتی عصبانی باشند از بینی و زمان غم از چشم هایشان دود متصاعد میشود. امروز ایزابل هر دو حالت را باهم داشت.
***
فونیا با نگرانی پرسید: سالا کجا میریم ؟
_جنگل مگه نمیبینی ؟
_ مطمئنی امنِ
_ نمیدونم ولی از شهر امن تره.
…
نزدیکای غروب به جنگل رسیدیم آخرین بارقه های نور ستاره سیمون از میان درختان جنگل می تابید. سه تایی در پی پناهگاهی برای شب بودیم. تصمیم گرفتیم از یکدیگر جدا شویم. بعد از مدتی در تاریکی شب به فونیا خوردم نامید در پی ایزابل بودیم که صدای شکستن چوب از پشتم آمد از ترس میلرزیدم به چلیچ تیز دندان فکر نکردم چیز ترسناک تری وجود داشت، موجود فضایی .
ناگهان صدایی از پشت آمد: بچه ها خودتونید؟
نفس راحتی کشیدم: نمیشد از اول بگی خودتی؟
ایزابل جلو تر آمد : خب باید مطمئن میشدم شمایید . حالا اینا به کنار یه خبر خوب دارم.
فونیا با اشتیاق گفت:چی؟ بگو.
چشمانش در تاریکی برقی زد و گفت: یه چیزی باید بهم بدین
فونیا گفت: به هوریس قسم اگه همه چی مثل روز اول بشه یه کارتون کرمک پنیری پیشم طلب داری.
_این شد یه چیزی. بعد با دست به سمت راست اشاره کرد و گفت: اینجا یه غاره دنج و راحتِ تازه چیلیچ تیز دندان هم نمیتونه توش بیاد خوبه؟ گفتم: مهاجم ها چی ؟ موجودات فضایی ؟
_خوب اگه اونا نتونن برن تو پس ما هم نمیتونیم یا حتی اگه جا نشن با شعله پرتاب کن مارو میکشن
فونیا مرا کشید و گفت بهتره بقیه بحث رو تو غار ادامه بدید …
ایزابل راه را به ما نشان داد صبح وقتی بیدار شدم ایزابل و فونیا داشتند با هم بحث میکردند فونیا گفت الان مثل یه موش ترسو قایم شدیم تا آخر هم باید خزه و چوب درخت بخوریم. بلند شدم گفتم: فونیا مطمئن باش موفق میشیم، باید بریم تو شهر، یواشکی ،هر روز یه نفر میریم تا اطلاعات جدید بدست بیاریم. فونیا رو به ایزابل کرد و گفت: چطوره؟
_ خوبه اما بهتره از امروز شروع کنیم. روز اول با من… .
سه ساعت بعد درحالی که آسمان به سوی تیره شدن میرفت و ستاره سیمون کم فروغ تر از همیشه بود ایزابل رسید. گفتم : چی شده؟ فونیا پوزخندی زد و گفت: طفلکی ترسیده.
ایزابل نفس زنان گفت: خیلی زیادن نمیتونیم سه تایی جلوشون وایسیم. شهر تقریباً از بین رفته ، خیلی بی رحمن چند تا فینی نامرد هم باهاشون همکاری می کنند .
با کنجکاوی پرسیدم: کی؟
از بینی ایزابل دود متصاعد شد: شهردار و دار و دستش. باعصبانیت روی سنگ سرد دیوار غار کوبیدم: نامردا
فونیا هم زیر لب دشنام میداد
فردا نوبت فونیا بود . چند ساعت از تاریکی گذشته بود ولی اون نیومد. کم کم داشتیم نگران می شدیم که با چهار تا اسلحه بزرگ که خطوط آبی رنگ روی آنها در تاریکی شب میدرخشید جلوی سر در غار ظاهر شد .گفت : اینم از دشت امروز من .
ایزابل در آغوشش کشید و گفت: چرا انقدر دیر کردی؟
_ باید صبر میکردم هوا تاریک بشه تا اسلحه ها رو کش برم.
شب را با گوشت بچه سولویو ای که تا سردر غار آمده بود گذراندیم شکار سولویو سخت بود. اما با اسلحه های فضایی نه. سولویو حیوان بزرگی بود که گوشت زیادی داشت و پنیر تولید میکرد. غول زرد رنگ و بی سر بود با 32 پا و دهانی زیر بدن اون لذیذترین غذای کل کریتوس بود.
صبح زود روز سوم نوبت من بود که به شهر برم.
جنگل کم کم از دیدم خارج شد. به شهر رسیدم دود از میان خنه های تخریب شده بلند میشد کمی جلوتر چند موجود فضایی دیدم پشت یکی از خرابه های همانجا پنهان شدم. یه فینی سبز روبروی موجود فضایی بود موجود فضایی اسلحه دستش بود. منِ ترسو هم اونجا پنهان شده بودم و بِر و بِر نگاه میکردم. منتظر بودم یکی نجاتش بده. شاید اون ناجی قرار بود ؛ من باشم . ولی کاری نکردم. چند ثانیه بعد جسد فینی بیچاره غرق در خون نقرهای رنگ بر روی خاک زرد کریتوس افتاده بود. ناگهان، به جای گرفتن انتقام خواستم فرار کنم که صدایی توجهم را جلب کرد ،کسی با زبانی نامفهوم داشت حرف میزد.به صحنه قتل نگاه کردم، یک موجود فضایی زن رو به روی مرد قاتل بود و او را سرزنش می کرد و سرش داد می کشید. بعد فینی مرده را در آغوش گرفت و نبضش را چک کرد. با لحن محکم تری مرد را سرزنش کرد . مرد که طاقتش طاق شده بود با ته اسلحه ضربه ای به سر زن زد . زن بیهوش روی زمین افتاد روی صورتش لکه های سرخ نمایان شد . وقتی مرد قاتل رفت من سوی زن دویدم . بی اختیار اورا در آغوش گرفتم و سوی جنگل حرکت کردم . در این سه روز عجیب ترین مهاجمی بود که دیدم .چون دور دایره ای که اکنون میدانستم سرش است هم پارچه بسته بود بر خلاف مهاجمین دیگه… .
_ چرا اوردیش اینجا ؟
فونیا با مخلوطی از ترس و عصبانیت این را گفت.
ایزابل هم به من رو کرد : به نظرم بکشیمش.
گفتم: نه اون مهربونه!
_مهاجما هیچ رحمی ندارن. باید بمیرن، چون ما رو قتل عام کردن . اصلا میدونی خانوادت کجان؟ تو بروندا ؟اونا همه آواره شدن، کِرُوی وین؟ اونجا با خاک یکسان شده تو لِما ؟حداقل 40 روز تا اونجا راهه
ناگهان صدایی با زبانی ناشناخته جملات ایزابل قطع کرد: سلام من کجام؟
فونیا جیغ کشید: وای بیدار شد!
ایزابل گفت: ترسو نباش ما اسلحه داریم.
گفتم: یکی ببینه چی میگه.
ایزابل سری خواراند و گفت: به گمونم فوش داد.
زن دستگاهی از لباسش بیرون آورد با دست اشاره کرد که حرف بزنیم بعد دستگاه روشن شد و به زبان ما گفت: زبان «فینی» بارگذاری شد .
دستگاه کوچک را دم گوشش گذاشت و میله ای هم نزدیک دهانش وجود داشت.
به زبان ما شروع به حرف زدن کرد:سلام من کجام؟
ایزابل شعله پرتاب کن را سمتش گرفت و گفت: تو پناهگاه ما، جنب بخوری به رگبار بستمت.
ایزابل را به آرامش دعوت کردم و گفتم: خانم شما چرا می خواستید به اون فینی کمک کنید؟ اصلا شما کی هستید؟
دستی به صورت سفیدش کشید و بعد پارچه دور سرش را مرتب کرد و گفت : پس تو اونجا بودی.
_ آره
فونیا گفت: شما برای چی اومدین اینجا ؟
_خب براتون توضیح میدم . همه چیز اونجوری که باید پیش نرفت ، تو کره زمین بودیم،ما یک گروه زیست شناس رو برای کشف های جدید سیاره شما فراخوندن . اول یه کاوشگر برای اثبات زندگی به کریتوس فرستادیم و در عرض یک ماه با موشک های بیاند اسپید با پنج دهم سرعت نور به اینجا اومدیم. اول همه چی علمی به نظر میاومد. علم و صلح، اما وقتی در های سفینه باز شد مردمی رو دیدیم که دسته دسته سلاخی می شدند. این چیزی نبود که ما میخواستیم .ما هدفمون زندگی در کنار شما بود، نه در سرزمین شما و بدون شما.
از چشمانش قطره ای آب سر خورد و به خاک افتاد : من یه نادون بودم که اینارو باور کردم . وقتی انسان ها به خودشون رحم نمی کنند ،میخواین به شما رحم کند؟
با کنجکاوی پرسیدم :مگه شما قبلاً هم به جایی حمله کردین؟
با حالت تمسخر آمیزی گفت: حمله ؟ اره اما به خودمون!! از جنگ جهانی تا قتل عام سوریه ، فلسطین ، عراق ، سومالی اتیوپی، آمریکا، بچه که بودم از شما آدم فضایی ها میترسیدم اما امروز از خودم میترسم از نژاد خودم میترسم از کسایی که به کسی رحم نمی کنند برای رسیدن به اهدافشون . اما آدمای خوبم هستن مثل کشور ما مسلمونا و مسیحیا با هر دین و عقیده ای اصلا هر جای دنیا آدم خوب پیدا میشه یکی مثل شما سه تا …
مدتی در سکوت به سر بردیم سکوت رو شکستم و گفتم: خانوم فضایی یه مشکلی…
وسط حرفم پرید و گفت : زهرا هستم
ادامه دادم: خب زهرا الان یک مشکل داریم. اینه که ما میخواهیم سیارمون رو آزاد کنیم ولی کار دشواریه و امکان پذیر نیست.
فونیا گفت: اصلا مگه میشه سه نفری جلوی یه عالمه مهاجم وایسیم و بجنگیم.
زهرا به دیوار غار خیره شد : من حاضرم بهتون کمک کنم. فقط باید به من فرصت بدین. من باید به شهر برگردم و اطلاعات جمع کنم .وقتی برگشتم نقشه میکشیم .به امید آزادی کریتوس.
فونیا با ناامیدی گفت:با این که محاله،ولی باشه. از اینکه اینجا بشینیم بهتره.
_ بچه ها من همین الان میرم.نباید به من شک کنن. شبتون بخیر. فردا یا پس فردا برمیگردم ، خداحافظ .
لبخندی زدم و گفتم: هوریس حافظت باشه…
وقتی دراز کشیده بودیم ایزابل روش رو سمت من کرد و گفت چرا بهش اعتماد داری؟
حس میکنم یه صداقتی تو چشماشه ، یکی هست مثل ما دنبال آزادی.
ایزابل آهی کشید و رویش را سمت فونیا برگرداند که به خوابی عمیق فرو رفته بود.
روزها پشت هم می گذشت و خبری از زهرا نبود. چهار روز از رفتنش می گذشت. اما خبری نشد،صبح روز پنجم وقتی از خواب بیدار شدیم ، زهرا مشغول پختن غذا بود!!!.
_ سلام امیدوارم کنسرو قورمه سبزی دوست داشته باشید مامانم بهم داد تا اینجا هم غذای کشورمو بخورم. بیایید.
طمع کردم: _واقعا خوشمزه است !
ایزابل بدون توجه به غذا گفت :حالا نقشه چیه ؟
_ ببینین من رفتم کتاب های شما رو خوندم ،تو چندتا جلسه آدما شرکت کردم، الان ته و تو شو با زحمت درآوردم ،خوب نگاه کنید سرزمین شما کریتوس اندازه یه روسیه است البته شاید ندونید روسیه چیه. این کره کوچیک فقط چهار تا شهر داره بروندا ، ناپلا ، کِروی وین و لما . لِما از اینجا دور تره یه جورایی اونور کره ست لِما حکومتی قوی داره طوری که آدم ها از ترسش تمام مراکز پیام رسان و تمام سیستمهای ورود و خروج اطلاعات را بستند هنوز بعد دو هفته کسی تو لِما خبری از آدم ها نداره
ایزابل پرسید: این مخفی کاری تا کی ادامه داره؟
_ تا وقتی که نیروهای کمکی از راه برسند . حدوداً یک ماه دیگه
_ حالا ما باید چیکار کنیم.
_الان میگم. زهرا کمی نوشیدنی نوشید و ادامه داد ما باید قبل اینکه این یک ماه بگذره به لِما برسیم و همه رو خبر کنیم ، تا قبل حمله انسان ها آماده بشن و از خودشون دفاع کنند
فونیا گفت: یه مشکلی هست.
زهرا با کنجکاوی پرسید :چه مشکلی؟
_ تا لِما پیاده چهل روز راهه ما نمی توانیم کمتر از یک ماه برسیم.
زهرا کمی فکر کرد و گفت: خب چند کیلومتر راهه؟
با تعجب گفتم: چی؟
ادامه داد: یعنی چقدر فاصله هست؟ بین ناپلا و لِما؟
فونیا سریع گفت :یک میلیون و سه هزار و سه قدم .
زهرا تعجب کرد و گفت : واحد مسافت شما قدمه؟
فونیا سرش را به نشانه تایید تکان داد
زهرا دوباره به فکر فرو رفت بعد چند دقیقه گفت:سالا عادی قدم بزن.
من یک قدم معمولی برداشتم ادامه داد: قدمات حدوداً یه متره پس مسیر ما هزار کیلومتر اگه تو زمین بودیم 24 ساعته میرسیدیم ولی اینجا.
مکثی کرد و گفت: خب شما ماشین دارین!!!
ایزابل متعجب گفت: ماشین بعد انگار که کلمات را زیر دهانش مزه مزه میکند ادامه داد ماشین… اصلا ماشین چیه؟ _همونی که چند تا چرخ داره، توش میشینید .
گفتم : … آها منظورش تِرِمو هست
زهرا نفس راحتی کشید و گفت: خب با اون چیز میریم چی ، تِرِمو .
گفتم: نه تو تِرِمو فقط مختصات شهر ثبت شده نمیشه بهش آدرس مکانی دور از شهر را داد. با تعجب گفت: یعنی همیشه با پای پیاده رفت و آمد می کنید در حالی که تِرِمو دارین؟ ایزابل گفت :خب از سولویو ها استفاده می کنیم.
_ولی تِرِمو سریع تره. تا حالا کسی این کار نکرده؟
فونیا کمی فکر کردو گفت:فکر کنم آدم هایی که پارسال از لِما برای مسابقات «سیزن» اومدن سوار تِرِمو بودن. ایزابل گفت: آره آره، هر ماه هم وقتی لِما برای گرفتن خراج به شهر میان با تِرِمو رفت و آمد میکنند.
زهرا پرسید :سرعت تِرِمو چقدره؟
اظهار بی اطلاعی کردیم. اما من یاد حرف های برادرم فوبی افتادم: ده قدم در ثانیه.
_ بازمخوبه میتونیم زودتر برسیم
فونیا در حالی که نا امیدی در چهره اش مشخص بود گفت: ولی فقط تِرِمو های لِما توانایی سفر به مناطق دور رو دارن. زهرا به ایزابل رو کرد: تو میدونی کی مامور های خراج میان؟ ایزابل به یه نقطه خیره شد و گفت: اشتباه نکنم اولین روز گردش قمر لیما به دور کُریتوس به کروی وین میرسند روز چهارم هم به بروندا و روز ششم به ناپلا.
_ امروز چندم ؟
گفتم: به گمونم ششمین روز لیما
زهرا بلند شد : سریع باید بفهمیم کجان.
برای اولین بار هر چهار تا از غار خارج شدیم داخل شهر گشتیم و به مرکز شهر رسیدیم. تِرِمو طلایی با واگنی بزرگ که زیر نور ستاره سیمون می درخشید صدایی آمد کمی بعد یک موجود فضایی ظاهر شد و مردی که معلوم بود مامور خراج لِما هست. شهردار کثیف هم انجا بود .موجود فضایی گفت: هزینه گزافی برای سکوتِت دادیم . یک کلمه درباره ما به لِما خبری برسه تو رو زنده نمیزاریم بدون مامورای ما تو لِما حضور دارند. اینقدر بزدل طمعکار مثل تو مثل تو وجود داره که میتونیم لشکری از فینی ها تشکیل بدیم.
بعد تٌُفی در صورت فینی انداخت و رفت.
شهردار گفت: احمق بیا خراج ها رو تو واگن بزار.
بعد همراه هم رفتن تا محموله ها رو بیارن زهرا جلو رفت و با دست ما را فراخوند
_بیاین دیگه
به واگن نگاه کرد قفلش باز بود.خوشحال شد . بعد که چفت هارو باز کرد و در باز شد واگن پر بود از کیسه و صندوق های جواهر، تو رفتیم هر کدام پشت یک چیزی قایم شدیم . هوریس رو شکر حجم زیاد خراج و مالیات دید معمور رو سد کرده بود و متوجه ما نشد. مدتی بعد حرکت کردیم . …
زهرا حدس میزد ما طی 12 روز به لما میرسیم اون هم به دلیل حجم زیاد بار مدتی بعد از بروندا گذشتیم بعد از 5 روز به کروی وین رسیدیم زهرا بلند شد و در کمدی را باز کرد گفت: وای، این یه جور یخچاله . فونیا گفت:پنج روز گشنگی گشیدیم در حالی که این همه غذا بین خراج ها بود.
فونیا و ایزابل خوراکی ها رو دراوردن من هم شروع کردم به خوردن تِرمو باربری ایستاد. دست از خوردن کشیدیم بعد از چند دقیقه حرکت کرد ؛ به دروازه کروی وین رسیده بودیم. یک ساعت بعد در برهوت بودیم که صدای پای تیپا آمد. حیوان چهار پایی که زهرا آن را اسب منقار دار صدا می کرد .واگن ایستاد و لحظه ای بعد در واگن باز شد. سریع پنهان شدیم. مرد فضایی با عصبانیت گفت: تو شهر گزارش شده که دوتا چشم از پنجره کوچیک واگن تو دیده شده.داری کسی رو به لِما میبری احمق؟
فینی مامور گفت: نخیر سرورم ، من حواسم به همه چی بود. مرد گفت: میدونم، ولی به زودی معلوم میشه حواست به چی بود. سربازا توی واگنو بگردین.
زهرا در گوش ایزابل چیزی گفت و بلند شد با اسلحه سوی سربازها حمله ور شد . ایزابل هم پرید زیر ماشین زهرا شعله ای به مامور زد و او نقش بر زمین شد.
مرد فضایی که حالا بهتر دیده می شد شعله ای به بازوی زهرا زد، او افتاد بغل من اسلحه افتاده بود روی زمین من اسلحه رو برداشتم و به سوی سر مرد هدف گرفتم اما تیر به کتفش خورد . مرد از درد به خود می پیچید همان لحظه ماشین به حرکت درآمد مرد شعلهای به سویم پرتاب کرد اما به دیوار واگن خورد. فونیا بلند شد و در واگن را بست.
گفتم: ایزابل کو؟
یکی از بیرون داد زد: پشت تِرِمو.
نفس راحتی کشیدم …
فصل سوم
میان سنگلاخ و کوه های سرسبز راه افتادیم . چند روز بعد بالاخره به پایان کوهستان رسیدیم . اما این تازه شروع کار بود. کوهپایه ، جنگلی بود وسیع که ما رو از برج و بارو هایی که پشت مه به سختی معلوم بود جدا میکرد. از جاده رد نشدیم چون به احتمال زیاد برای ما تله گذاشته بودن. وارد جنگل شدیم. در نگاه اول یه جنگل ساده بود در ادامه هم اتفاقی نیفتاد به راهمان ادامه دادیم… .هوا تاریک شده بود اما هنوز به پایان جنگل نرسیدیم بعضی جاها با عجله میدویدیم. تا جایی که ممکن بود مسیر رو صاف رفتیم و به شهر نزدیک شدیم.
زهرا گفت: نظرتون چیه همین جا استراحت کنیم
گفتم:خوبه،ولی فردا روز پونزدهمه !!!
_نگران نباش،می رسیم.
آتش روشن کردیم و دورش جمع شدیم . فونیا کبابی را از دست ایزابل گرفت و گفت: به، چه کبابی شد . واقعاً سولویوخوشمزه است . به گوشت گازی زد و ادامه داد: راستی می خوام یه داستان بگم حالتون بهتر بشه. درباره همین جنگله.نظرتون چیه؟
دستم را به نشانه تایید تکان دادم. ایزابل هم همینطور
ولی زهرا سر تکان داد.
_خب بچه بودم مادرم میگفت :« دختری بود که به لِما سفر کرد. فینی کوچولو تو جنگل گم شد و از کاروان جا موند. با عجله دنبال مادرش می گشت. ولی عجله سنگی است که به شیشه اعمال خوب میخوره و اون رو میشکنه، دختر اسیر توهم تیکا شد. خودش هم خبری نداشت. اون دختر ناخواسته به شرق رفت و به قلعه متروکه رسید به خونه جادوگرِ تیکا ، قلعه ای با آجر های سیاه مثل باطن سیاهش
دختر ترسان خواست برگردد که جادوگری پشتش سبز شد
و اون رو تا ابد زندانی قلعه کرد.» تمام . ببینم امشب میتونید بخوابید؟
بعد خنده کنان دراز کشید.
زهرا ترسان نگاهم کرد و گفت: امان از عجله!!!
متوجه نشدم چی شد. ادامه داد: عجله چیزی بود که دخترک رو به شرق کشوند ماهم عجله کردیم به خاطر همین تا الان نرسیدیم . ما به شرق اومدیم!
_نه واقعیت نداره.
با عجله پا شد رو به ما کرد : بیاین دیگه!
با ترس و لرز در حال دویدن بودیم. هیچکدام نمی خواستیم تا آخر عمر برای جادوگر کنیزی کنیم. سپیده دم به پایان درختان رسیدیم ، اما خود راجلوی قلعه ای متروکه دیدیم با دیوارهای سیاه و باطنی سیاه تر از آن!!! هشت تیکا نزدیک شدند تیکا ها فینی هایی سبز و قهوهای بودند که توسط جادوگر طلسم شده اند اما یادم آمد که شعله آبی داریم هر کدام یکی برای خودمان داشتیم آنها را به فینی های نیزه به دست شلیک کردیم و لحظهای بعد جنازه هایشان روی زمین افتاده بود. جادوگر آمد با حرکت دستش ما را خلع سلاح کرد. نزدیک من آمد به چشمانش خیره شدم در آتشی که در چشمانش موج میزد غرق شده بودم. فونیا دادزد : به صورتش نگاه نکن تورو خلع سلاح میکنه ، نمیتونی تکون بخوری.
حرفش را نشنیده گرفتم نگاه میکردم. چشمانش درخشان بود ، قوی، سرشار از آتش ، چشم هایش پر از طلعلع نور ستارگان بود ، قدرت او مثل شمشیر در گوشتم فرو می رفت هم درد داشت هم لذت، داشتم عاشق زندگی در آن متروکه می شدم. ناگهان شعله ای پرتاب شد و چشمان من از چشمان جادوگر جدا … .
انگار به قعر دره پرتاب شده بودم بدنم درد میکرد و کوفته بود. یادم هست زهرا به زور بلندم کرد و بعد بیهوش شدم.وقتی به هوش آمدم بچه ها دورم بودند . درون اتاقی در قلعه از سوراخ اتاق مان در طبقه دوم به بیرون نگاه کردم، جادوگر نقش بر زمین بود. خون نقره ای از بدنش بیرون زده بود. در اطرافش چند موجود فضایی بودند که به خاطر ما تا این حد به لِما نزدیک شدند آروم گفتم: باید زودتر برسیم به لِما _اول باید از شر این چهار تا خلاص بشیم. ایزابل این را گفت و از اتاق خارج شد بعد چند ثانیه با خوشحالی وارد شد. گفت : طوری که من دیدم فقط یه راه ورود اینجا ست، راه پله، باید راه پله رو کنترل کنیم. یعنی کمین بگیریم. هرکی اومد بالا رو بزنیم . ایزابل پشت تخته سنگی رو به روی راه پله پنهان شد. راهرو باریک ای بود با دیوار های سیاه که خط سفید ملات در میان آجر های سیاه خود نمایی میکرد ولی از سیاهی اتاق نمی کاست ، در وسطش یک تکه از دیوار کنده شده بود و مانند یک تخته سنگ روی زمین قرار داشت.ولی جلوتر در سمت راست و چپ دو تا در وجود داشت که ما در اتاق سمت راست ساکن بودیم ، در جلوی اتاق پله ها به بالا می آمدند و آخر اتاق هم پنجره بزرگی بود .
چند دقیقه بعد دو موجود فضایی وارد شدند. ایزابل با ترس و لرز روی سر مرد چاق متمرکز شد و هدف گرفت مرد افتاد نفر دوم خواست شعله پرتاب کند . زهرا از اتاق خارج شد و با مهارت شلیک کرد ، قطرات مایع قرمز رنگ روی دیوار نمایان شد و همه جا غرق در سکوت شد . ناگهان صدای شلیک شعله سکوت را شکست از درون اتاق ایزابل را دیدم که روی سنگ افتاده و خون نقره ای رنگی روی کف قلعه پخش شد از ترس خشکم زده بود. ناگهان سربازی از پنجره ی پشت ایزابل وارد شد زهرا سریع رویش را برگرداند و بدون مکث سر مرد را هدف قرار داد. اشک چشمانش را پاک کرد از راه پله پایین رفت . از طبقه پایین صدای پرتاب شعله آمد منو فونیا از ناراحتی مدام دود متصاعد میکردیم با پرخاش ناراحتی گفتم: فونیا چرا اینجوری مثل ترسوها اینجا نشستیم؟ بلند شو باید انتقام ایزابل رو بگیریم .
فونیا اشکاشو پاک کرد سر ایزابل رو بوسید : بریم انتقام ایزا رو بگیریم .
وقتی پایین رسیدیم آخرین موجود فضایی روی زمین ولو بود و آن طرف زهرا نشسته بود و بازوش قرمز شده بود
_دیر رسیدین. ولی کارش تموم شد. وقت رفتنِ داره دیر میشه.
گفتم : زهرا شعله خوردی؟
دستی به لکه سرخ روی بازویش کشید : نه چیزی نیست دستمه زیاد خون نیومده ، خوب میشه.
با پارچه دور زخمش رو محکم بست…
بعد از چهار ساعت پیاده روی پی در پی وقتی که ستاره سیمون به طاق آسمان رسیده بود به دروازه بزرگ لما رسیدیم…
فصل چهارم
شهر خانه های رویایی داشت تِرِمو های سقف دار با رنگ ها و مدل های مختلف کاش خانواده ام بودند فوبی حتما عاشق اینجا میشد به بازار خیابانی رسیدیم آنجا پر بود از رفت آمد فینی ها مدام این ور و اون ور می رفتند شاد بودند وخرید میکردند غافل از این که دشمنی پشت دروازه ها برایشان کمین گرفته بود. از کنار مِرِهمور رد شدیم واقعا بزرگ بود ده برابر مِرِهمور ناپلا ، موزه بزرگ تری هم آن سوی شهر بود. کمی جلوتر برج و بارو های کاخ نمایان شد. مردم با تعجب و گاهی با ترس به زهرا نگاه می کردند.
به ورودی کاخ رسیدیم گفتم : سلام خبر مهمی برای شاه داریم حتما باید ایشون رو ببینیم .
فینی پیر سبز رنگ که ریش سفیدی زیر صورت کک و مکیش بود پوزخندی زد و گفت :برین یه جای دیگه بازی کنید قصر که جای بچه بازی نیست . برین زود تر…
اما بعد از دیدن زهرا رنگش پرید. همین لحظه چند نفر آمدند . مردی که ظاهرا از همه مهمتر بود و جواهراتی به گردن آویخته بود گفت: مکالمات شما را شنیدیم همراه ما بیاید. ظاهراً حامل خبر مهمی هستید . فونیا گفت: بله بله لطفاً ما رو پیش شاه و برید، ما خیلی زجر کشیدیم تا به اینجا برسیم ، تازه دوستمون ایزابل رو از دست دادیم.
بعد شروع کرد به هق هق دود متصاعد کردن
مرد گفت :واسه دوست تون متاسفیم . همراه من بیاین
به پشت قصر رفتیم و وارد انباری متروکه شدیم. زهرا گفت: اینجا کجاست؟
مرد خنده ای زیر لب کرد و گفت: خب جایی که با شاه ملاقات می کنید .
ناگهان رنگ از رخسار زهرا پرید رو به من کرد: چرا از دیدن من تعجب نکردن مرد روبه همراهانش کرد و گفت : همشون رو بکشید. نباید اون شاه خیکی از حمله باخبر بشه.
فونیا داد زد: تو کثیفی وطنفروش! اگه شکست بخوریم مقصر موجودات فضایی نیستند. مقصر تویی و امثال تو، شما به چی وطن تون رو فروختید؟ به کیسه های جواهر؟
مرد خنده ای از عصبانیت کرد و گفت: خفه شو بهت گفتم خفه شو
فونیا محکم تر ادامه داد : هوریس رو شکر می کنم که بچم ولی از تو بهترم ، چون کریتوس رو دوست دارم اما تو نه. تو به هوریس یگانه ایمان نداری تو به جواهراتت ایمان داری به اونا دل بستی و یه روز زیر همونا دفن میشی به دست همونایی که بهشون خدمت میکنی. این اصول کیهانه!
مرد از عصبانیت تغییر رنگ داده بود و گفت: اونو زود تر بکشید مثل اینکه زیادی مشتاق مردنِ…
مرد خارج شد دو نفر ما رو دوره کردن تا سمت فونیا نریم داشتم گریه میکردم چیزی نمونده بود تا اونم از دست بدم مردی که اسلحه ها را از ما گرفت یکی از آنها را به سمت فونیا گرفت و گفت: به نام هوریس
فونیا هم این کلمه را زیر لب تکرار کرد. مرد گفت: به خط پایان رسیدی دختر کوچولو. فونیا با چشمانی سرخ که از آن دود متصاعد می شد گفت: این پایان من نیست!!!
لحظه ای بعد فونیا کف اتاق افتاده بود.
زهرا گفت: سالا همه چی به تو بستگی داره. پشتم زیر لباس یه تفنگ کوچیکه بگیر این غولای سبز و بکش بعد برو پیش شاه من حواسش را پرت می کنم یادت باشه 10 تا بیشتر نداری فقط راه خودت رو باز کن برو . منو تنها بزار برو ،تو باید به شاه برسی. بی اختیار تفنگ را گرفتم من رو هول داد دو تا فینی جلوم رو زدم به سمت در رفتم روم رو برگردوندم زهرا تنها با شش فینی مبارزه میکرد. یکی سمت من اومد زدمش کمین گرفتم و دوتا دیگه رو هم زدم اما زهرا به من اخم کرده بود داد زد : برو…
تو راهرو بودم پنج تیر داشتم به هر نگهبانی که جلوم رو می گرفت تیر میزدم حساب تیرها از دستم در رفت به سالن آخر رسیدم باید در رو باز میکردم و شاه رو میدیدم ولی در قفل بود تیری هم نداشتم ناگهان صدای پا از پشت سرم اومد پشت یک ستون پنهان شدم فینی سبزی که با زهرا می جنگید با یک سلاح شعله افکن در دستش به دنبال من آمده بود روی دیوار زره و شمشیر آویزان بود آرام شمشیر را برداشتم وقتی پشتش به من شد حمله کردم
خواستم پشت سرش فرو کنم که چرخید و شعله افکن را به سویم گرفت و گفت: بگیرش، من به حرفاش فکر کردم اون دختره که مرد رو میگم. من وطن فروش نیستم لِما رو دوست دارم.
زهرا لنگان وارد شد .او را در آغوش گرفتم، شعله افکن را سوی قفل گرفتم و لحظه ای بعد در باز شده بود حس آرامش داشتم به قول زهرا حس وقتی و داشتم که روی شبنم صبحگاهی دراز کشیدم ، حس میکنم بار سنگین از دوشم برداشته شده بود .
شاه از همه چیز مطلع شد. دستور داد به موجودات فضایی حمله کنند. زهرا هم بخشیده شد.
یک ماه گذشته، حالا فکر کنم زهرا به زمین رسید. با آخرین سفینه انسانها از کریتوس خارج شد و در آخر هم به من این جسم مربعی کوچک را داد تا با او در ارتباط باشم.امروز این داستان را ثبت می کنم و برایش و مردم زمین مینویسم.امیدوارم زهرا در مورد انسان های خوب راست گفته باشد.
من دیگر اثری از خانواده نیافتم از کسی شنیدم که در ناپلا سلاخی شدند یکدیگر هم گفت برای تحقیقات کل فراری های ناپل رو به زمین بردند دلم می خواست به زمین بروم تا شاید پیدایشان کنم. ولی رفتن به زمین هم خیلی سخت بود چون در سفینه های جنگی لِما سفر به زمین حدوداً 70 سال طول می کشید . حالا هم توی قصر شاه زندگی می کنم.»
مرد بلند قامتی آمد و گفت: بانو سالا امیر جلسه دارند شما رو هم فراخواندند وارد سالنی بزرگ شدیم 19 نفر دور میز بزرگ نشسته بودند انتهای میز ، شاه بود. مردی گفت:
ما باید از انسان ها انتقام بگیریم.
شاه گفت: برای این موضوع از سران و افراد تاثیرگذار رای گیری میکنیم، صندوق آوردند هرکس بله یا نه را روی تکه چوبی نوشت و در صندوق انداخت. شمارش آرا انجام شد. وقتی نتیجه آرا مشخص شد شوکه شده بودم . 20 به 1
…..
داستان به پایان رسید علی ورق زد با خودکار نوشته بود
30 آگوست 3001
علی گفت وای این کتاب برای 70 سال پیشِ اون موقع مادربزرگ 20 سالش بود.
به پذیرایی رفت : مامان، مادربزرگ چیزی درباره سالا بهت گفت؟
مادر خنده ای کرد و گفت: چرا؟ قصه هر شب شب بود. داستان جالبی بود.
علی تند پاسخ داد :ولی اونا واقعی هستند.
_ نه اون فقط یه داستان بود اگه واقعی بود که مردم میدونستن .
_شکست ناسا چی؟
_اون یه توطئه انسانی بود ربطی به آدم فضایی ها نداشت.
بعد به کتاب دست پسرش نگاه کرد و گفت: اوه اونو خوندی؟ فکر میکردم بخونیش . منم اون رو خوندم. فکر کنم اگه مادرم نویسنده می شد خیلی موفق تر بود .
کتاب از دست پسرش گرفت و به آن نگاهی انداخت: علی برو از اتاق خواب یه قابلمه بیار .
_از اتاق خواب!!!
_ خب بعد فوت مامان وسایل آشپزخونه رو بردیم اتاق خواب.
علی داشت از راهرو رد میشد روی میز گوشه راهرو رادیو روشن بود ناگهان صدای خش بلندی آمد علی سمت رادیو رفت صدای مردی از پشت رادیو بلند شد« خبر 60 ثانیه »
(تیم ملی والیبال ایران برای چهارمین بار قهرمان مسابقات جهانی شد. پیشرفت های متحیر کننده جمهوری فلسطین درعلم و صنعت، 200درصد بیشتر از دوره استعمار . کشته شدن 20 خرس گریزلی در جمهوری کالیفرنیا به دلیل …) علی از رادیو فاصله گرفت و به سوی اتاق رفت ولی با شنیدن خبر بعدی درجا خشکشزد. (از فضا اجسامی عجیب در ناپل نیویورک و گیتگا از آسمان بر زمین افتادند . جاناتان واکار قهرمان مسابقات گرند اس…
علی قابلمه را فراموش کرد و سوی مادرش دوید…
…
_اونا خطرناکن
_ نه حسین، ببین اون آدم فضایی داره از اون مرده دفاع میکنه. علی با انگشت به سوی صحنه قتل اشاره کرد. یک انسان روی زمین افتاده بود و اطرافش پر از خون بود. یک آدم فضایی سبز رنگ اسلحه به دست ایستاده بود. یک آدم فضایی نسبتاً مسن باهاش بحث می کرد و سرش داد میزد. آدم فضایی سبز رنگ ضربه های محکم به سرش زد، او بیهوش روی زمین افتاد. علی گفت: باید کمکش کنیم. حسین با بغض گفت:ولی نه اون دشمن ماست. اونا ما را قتل عام کردند و بی رحمن اصلا از سرنوشت خانوادت خبر داری؟ علی دستش روی قلب حسین گذاشت و گفت : به صدای قلبت گوش کن کمی مکث کرد و ادامه داد: این سبزه رفت بیا بریمش پناهگاه جنگلی… .
پسری چاق از غار بیرون آمد گفت: چی شده؟ وای! این کیه چرا آوردیش اینجا؟
_ فعلا بیا کمک بعدا برات تعریف می کنم… .
آدم فضایی بیدار شد . بچه ها مشغول جروبحث بودند ناگهان ساکت شدند _ سلام
علی تکرار کرد: سلام.
آدم فضایی وسیله ای را در گوشش دستکاری کرد و گفت: سلام .
علی پرسید: تو کی هستی ؟ اسمت چیه؟
آدم فضایی نگاهی به اطراف انداخت ، به بچه هایی که حاضر بودن برای وطنشون هر کاری کنند به چهره های شادمان و امیدوار که به هرکسی انرژی میداد از روی تخت سنگ پا شد و گفت: سالا…