امروز می خوام یه داستان براتون تعریف کنم. یه داستان غم انگیز و وحشت آفرین. هر وقت بهش فکر می کنم به خودم میگم ایکاش بیخیالش می شدم. بیخیال چیزی که ازم دزدیدن و من برای پس گرفتنش زمین و زمان را به هم دوختم. اما چه کنم که اگه بیخیالش می شدم باید تمام رویاهام رو رو هم فراموش می کردم. ولی اون دخترک… اون مرد جوان…
براشون متاسفم. ولی حالا اونا بخت این رو دارن که سرباز های من باشن! من… اهریمن…
***
جیغی کرکننده تمام جنگل را در بر گرفت.
درحالی که کمی از نیمه شب گذشته بود دخترک از خانه قدیمی درمیان جنگلشان بیرون پرید. پاهای برهنهاش را با سرعت روی پله های چوبی قدیمی که از ایوان تا سطح زمین کشیده شده بود گذاشت و پله های کهنه با صدای قیژقیژشان به او می گفتند که حال وقت دویدن نیست!
مشکلاتش زمانی شروع شد که پسرخاله به ظاهر شجاعش او و دوستانش را به آن عمارت لعنتی برده و یک اهریمن را آزاد کرده بود. حالا موجود شیطانی دست از سرش بر نمیداشت و هرکجا که می رفت او به دنبالش می آمد و هرکاری که میکرد تا از شرش خلاص شود با شکست روبهرو می شد و حالا…
به پایین پلهها رسید. کمی لباس بلند سفیدش را بالا کشید تا بتواند راحت در زمینی که به خاطر باران گلی شده بود بدود و جان شیرینش را نجات دهد. ولی چه بر سر والدینش می آمد؟
در آخرین تلاشش که سعی کرده بود با وِرد نفرین جهنم موجود شیطانی را به جهان خودش برگرداند باعث خشم او شده و حالا اهریمن جز با مرگ او، دوستان و خانوادهاش راضی نمیشد.
لعنت… اصلا چرا پا به عمارتی که دهها سال قبل ساکنینش جادوگر بود پا گذاشته و حالا این چنین خود را گرفتار ساخته بود؟
به دویدن ادامه داد. اما لحظهای به این فکر کرد که چه بر سر والدینش می آید؟ همین فکر باعث شد تا بایستد. چند قدمی به عقب برگشت و به درب خانه روستایی که قرار بود چند روز در آن باشند نگاه کرد. صدای جیغ و شکسته شدن پیاپی وسایل از داخل به گوش میرسد، اما ناگهان تمام صداها ساکت شد. دخترک نفس نفس میزد. با وحشت به خانه نگاه کرد که ناگهان اهریمن بد ذات به مقابل درب آمد و با چشمانی سرشار از شرارت به دخترک خیره شد. سارا جیغی کشید و دوباره شروع به دویدن کرد. اهریمن نیز در جواب او نعرهای کرکننده سرداد.
دخترک به درون جنگل تاریک رفت و به دویدن ادامه داد. چند دقیقهای گذشت. از خستگی دیگر توانی در بدن نداشت. ایستاد و دست از زانوانش گرفت. جز صدای شبدرها صدای دیگری در جنگل به گوش نمی رسید.
سرش را به عقب برگرداند و به پشت سرش نگاهی انداخت. آرام به جلو رفت. پاهایش رطوبت آب را احساس کردند. او درست مقابل یک دریاچه بود. به درون دریاچه خیره شد. نور ماه در آب دریاچه انعکاس پیدا کرده بود و تصویری دل انگیز را به نمایش میگذاشت. روی دو پایش نشست تا جرعه ای آب بنوشد که ناگهان سایه اهریمن درون آب افتاد!
***
صبح زود از خواب برخاست. دست و صورتش را شست و صبحانه ای مفصل خورد. پیراهن و شلواری به تن کرد و با ظاهری آراسته و باطنی مملو از انرژی و امیدواردی به سوی نخستین روز کاریاش شتافت. در طول تمام مسیر به این فکر می کرد که روز اول کاریاش قرار است چگونه سپری شود؟ آیا مشکلی خواهد داشت؟ یا قرار بود برای بیمارهای روانی که در آنجا بستری بودند و همگان آنان را دیوانه خطاب می کردند دل بسوزاند؟
دستی در موهای قهوهای و بلندش کشید و از هوای صبح بهاری لذت برد. پس از حدود چهل دقیقه پیاده روی بالاخره به محل کارش رسید. روبروی ساختمان نو ساز و بزرگی ایستاد. نفس عمیقی کشید و دستگیره فلزی درب را کشید و داخل ساختمان شد. مکانی افسرده و مملو از ناراحتیها و افکار آشوبناک بیماران و صبر پزشکان و پرستارانی که به سر آمده بود.
بردیا مجددا نفس عمیقی کشید و به اتاق تعویض لباس رفت. پس از تعویض لباس باید به اتاق مدیریت میرفت تا ورود و عملکردش کنترل و به دیگر کارکنان مجموعه معرفی شود چون آن روز نخستین روز کاریاش بود.
پس از گذراندن تمام مراحل باری دیگر به راهروهای طویل تیمارستان رفت. آنجا مملو از پزشکان و بیمارانی بود که در راهروهای پهن و اتاقها مشغول گفتوگو بودند.ساعتی از آغاز نخستین روز کاریاش نگذشته بود که مردی هم قد و قواره خودش با موهایی قهوهای روشن، صورتی گرد با بینی بزرگ و چشمانی ریز به کنارش آمد و گفت :«اولین روز کاریت تا الان چطور پیش رفته تازه وارد؟»
بردیا که مردی قد بلند بود به طرف صاحب صدا برگشت و با خوشحالی گفت :«تا الان که آروم و رویایی بوده.»
مرد جوان سری تکان داد و با خوشحالی گفت :«خیلی خوبه. معمولا اولین روز کاری سخت و پر استرسه، چون آدم دائما فکر میکنه که الان اشتباهی پیش میاد.»
بردیا مجدد به مرد جوان نگاهی انداخت و روپوش سفیدش را در تن مرتب کرد و گفت :«همینطوره.» سپس ادامه داد :«راستی اسمت چی بود؟»
مرد جوان خنده کوتاهی کرد و جواب داد :«بیخیال، واقعا یادت رفت؟ هنوز یک ساعت از مراسم معارفه امروز نگذشته.» سپس با لبخند نصفه و نیمهای ادامه داد:« نباید اسم خوش تیپ ترین پزشک اینجا رو فراموش کنی.»
بردیا خنده آرومی کرد و گفت :«خوش تیپ ترین که منم.»
هردو خندیدند. در نهایت مرد جوان ادامه داد :«اسم من مانیه.»
ناگهان صدای جیغ و فریادهایی کر کننده از یکی از اتاقها برخاست. جیغ هایی دردناک، از دختر بچهای که شب قبل به تیمارستان آمده بود. دختری که دائما جیغ میکشید و گریه می کرد و درباره شخص ناشناسی به دیگران هشدار می داد. درباره موجودی شیطانی که هر لحظه امکان داشت سر برسد و کار نیمه تمامش را تمام کند.
قبل از اینکه دو مرد جوان وارد اتاق شوند، دو پرستار خانم به سراغ دختر بچه رفتند. مانی و بردیا نیز به سرعت خودشان را به دم در اتاق دختر بچه رساندند و شاهد بچهای با موهایی آشفته که در صورتش ریخته بود و چشمانی از حدقه بیرون زده با صورتی که همانند گچ سفید شده بود و دهانی که بی وقفه جیغ میکشید روبرو شدند. دو پرستار به سختی او را کنترل کردند و دست و پا هایش را به تخت بستند. سپس دو قرص آرام بخش در حلقش انداختند و مجبورش کردند آنها را با لیوانی آب پایین بدهد.
بردیا چشمانش را از صحنه دلخراش جدا کرد و با ناراحتی گفت :«خیلی ناراحت کنندس. یه دختر بچه توی این شرایط اینجاست.»
مانی نفس عمیقی کشید و پاسخ داد :«باید صبور باشی. از این جور صحنهها زیاد اینجا میبینی.»
_برای چی آوردنش اینجا؟
_دیشب اون بچه رو آوردن. میگن یه مرد توی جنگل در حالی که یک مرد سیاه پوش داشته توی آب خفش میکرده دیدش و نجاتش داده. مرد اونو به خونَش میبره و چند روزی ازش مراقبت می کنه اما یک شب اون بچه میزنه به سرش و تمام اعضای اون خونواده رو توی خونه سلاخی میکنه. بعدم با یه ظاهر آشفته و یه ساطور خونی راه میفته توی شهر و مردم هم از ترس زنگ میزنن به پلیس و مامورا هم میارنش اینجا.»
_این اطلاعات رو از کجا فهمیدین؟
_پلیس بهمون گفت. وقتی این دختر بچه رو دستگیر کردن یکی دو روز بعدشم جنازه اون خونواده رو تو خونشون پیدا کردن و با اثر انگشتی که گرفتن فهمیدن کار همین بچه بوده.
_هویت اون مرد سیاه پوش که اون دختر بچه رو داشته توی دریاچه خفه می کرده مشخص نشده؟
_نه.
_راستی خونواده اون بچه کجا بودن؟
_فردای همون روزی که اون مرد دختر بچه رو پیدا میکنه جسد خانواده اون بچه در یه خونه حاشیه جنگل پیدا میشه.
بردیا آهی از سر ناراحتی کشید و گفت :«چقدر غم انگیز.»
_آره خیلی غم انگیزه.
بعد از اینکه دخترک کمی آرام شد، دو پرستار از اتاق او خارج شدند. دختر بچه که نامش سارا بود ناگهان به دو مرد جوان گفت :«آقا میشه با شما صحبت کنم. خواهش میکنم. هیچکدوم متوجه خطری که تهدیدتون میکنه نیستید.»
هر دو جوان به دخترکی که با بیچارگی و عاجزی به آنها نگاه میکرد چشم دوختند و در سکوت به سمت تختش رفتند. بردیا با مهربانی از او پرسید :«اسمت چیه؟»
دخترک با آرامی پاسخ داد :«سارا.» سپس آب دهانش را قورت داد و گفت :«اون موجود شیطانی لعنتی هنوز دنبالمه. شک ندارم که دوباره میاد سراغم. اون منو تسخیر کرد و باعث شد اون خانواده رو بکشم.» حال دیگر چشمانش لبریز از اشک شده بود، اما همچنان ادامه داد :«اون بازم میاد سراغم و خدا میدونه اینبار چیکار میکنه. باید جلوشو بگیرید. اون… اون…» جملهاش را تمام نکرده بود که دوباره دیوانه وار شروع به جیغ کشیدن کرد. بردیا که سخت به فکر فرو رفته بود دستپاچه شد و نمیدانست که حال چه باید بکند. اما مانی برخلاف او کاملا بر خود مصلت بود. بنابراین یک قرص آرام بخش دیگر از میز کوچک کنار تخت برداشت و به خورد دخترک بیچاره داد. هردو چند دقیقهای را در کنار تخت سارا که بهنظر نمیآمد بیشتر از ده سال سن داشته باشد گذراندند و سپس به آرامی از اتاق او خارج شدند. سپس به آرامی درب را پشت سرشان بستنند.
_پزشک معالج این دختر بچه کیه؟ میخوام اگه بشه من پزشک معالجش بشم.
مانی پس از شنیدن این جمله از طرف بردیا چنان سراسیمه شد که توگویی زلزلهای مهیب در حال جریان باشد. بنابراین با لحنی محکم گفت :«نه این یک مورد حاده و فعلا توی تازه کار نباید همچین بیمار سنگینی داشته باشی. پس اونو به پزشکهای با تجربهتر بسپار. درضمن زیاد پیشش نرو. بعضی از این بیمارها اونقدر در توهماتشون غرقن که میتونن با حرف هاشون حتی یک آدم سالم رو هم دیوانه کنن.»
سپس از بردیا جدا شد و به درون یکی از اتاقها رفت.
***
یک هفتهای از آغاز کارش میگذشت و آن شب بجای یکی از همکارانش شیف شب را در تیمارستان بود. در آن یک هفته بیماران مختلفی را دیده بود. یکی از آنها حرفهای عجیب و مفهومی میزد. یکبار میگفت ما از بیگانگان میترسیم چون فکر میکنیم اونا همون کاری رو با ما میکنن که ما با موجودات دیگه کردیم. یا یکبار دیگر میگفت همه ما آدمای بدی هستیم چون با اونایی که فکر میکنیم بدن و دنیارو خراب کردن کاری نداریم! بیمار دیگری بود که ساعتها به یکجا خیره میشد و حتی قطرهای آب نمینوشید. یا مریض دیگری بود که فکر میکرد در زمان هخامنشیان میزیستد و برای همین با دشمنانی فرضی وحشیانه میجنگید.
در راهروهای نیمه تاریک طبقه سوم به آرامی قدم میزد. شب آرامی بود. باد ملایمی از پنجرههای باز به داخل میآمد و صورت سفید مرد را نوازش میکرد. ناگهان صدای قیژ باز شدن درب یکی از اتاقها به گوشش خورد. صدا دقیقا از انتهای راهرو آمد. به آرامی و با چهرهای پرسشگر به پیش رفت. زمانی که به انتهای راهرو رسید درب اتاق سارا را نیمه باز دید. به آرامی درب را هل داد و آن را باز کرد. مردی سفید پوش مقابل تخت بود که ناگهان با شنیدن صدای باز شدن درب گویی از جا پریده باشد به طرف بردیا برگشت. او مانی بود!
نفس عمیقی کشید و به آرامی گفت :«تو منو ترسوندی بردیا.»
مرد جوان که خود هم ترسیده بود و هم جاخورده بود، گفت :«معذرت میخوام. شب واقعا اینجا وهمآلوده.» سپس نگاهی به صورت دخترک انداخت که سفید شده و با دهانی نیمه باز به گوشهای خیره شده بود. ناگهان به آرامی به طرف بردیا برگشت و گفت :«نجاتم بده.»
***
چند روزی از آن شب عجیب گذشته بود. آن شب سارا متلماسه به او گفته بود که مانی اهریمن است و از او درخواست کمک کرده بود. اما نباید حرف یک دیوانه را باور کرد، مگه نه؟ یا شاید هم باید حرف او را باور میکرد، کسی چهمیدانست، شاید دیوانهها عاقلتر از بقیه بودند!
آن شب هم باید شب را در آن مکان میگذراند. تیمارستان برخلاف روزها که لبریز از آدم، سر و صدا و هیاهو بود در شب در سکوتی مرگبار و وهمآلود فرو میرفت. بردیا به تنهایی در یکی از راهروها قدم بر میداشت و سخت به حرفهای آن روز سارا می اندیشید. از آن شب به بعد دیگر فرصت همکلام شدن با او را نداشت اما همان گفت و گوی کوتاه سخت روی او تاثیر گذاشته و فکرش را شبانه روز به خود اختصاص داده بود. هیچ دروغ و توهمی در سخنان دخترک قابل رویت نبود. با توجه به روایتی که مانی از سارا برایش تعریف کرده بود و سخنان خود دخترک، مرد جوان کم کم داشت به آن نتیجه میرسید که خطری در کمین است.
اما امان از آن شب!
همان طور که بردیا در راهروهای خالی و ساکت عبور میکرد با خود اندیشید که چرا اینجا اینقدر خلوت است؟ پس بقیه پرستاران و پزشکان شیفت شب کجا بودند؟ در این خیالات بود که ناگهان صدای باز شدن درب اتاقی آمد و در پی آن جیغی کل راهرو را در بر گرفت! همین کافی بود تا بردیا از سیل تفکراتش به بیرون پرت شود و یکه بخورد. به آرامی به طرف صدا حرکت کرد. چند ثانیه بعد به درب نیمه باز اتاق سارا رسید! یعنی صدا از آنجا آمد بود؟ به آرامی جلو رفت و درب را باز کرد و پزشکی را مقابل تخت سارا دید. اما وضعیت سارا وحشتناک بود! دخترک با صورتی بی روح روی تختش نشسته و چشمانش جایشان را به دو حاله قرمز رنگ داده بودند. بردیا به پزشک که پشتش به او بود نگاه کرد. از استایلش حدس زد که مانی باشد. بنابراین به آرامی گفت :«مانی، تویی؟»
پزشک به آرامی برگشت اما جای صورت انسان صورت یک خفاش بود که به بردیا نگریست. مرد جوان که یکه خورده بود سخت وحشت کرد و با لکنت گفت :«تو… تو… کی هستی؟»
مرد پاسخ داد :«خودت صدام زدی. من مانی ام.»
_این امکان نداره.
_چرا امکان داره. اگه اون روز این دختر بچه فضولی نمیکرد و اون وسیلهای که متعلق به من بود رو بر نمیداشت الان هیچکدوم در این وضعیت نبودیم. اما حیف شد، تو جوون خوبی بودی. بهت گفته بودم سمت این اتاق نیا. ولی حالا مجبورم تو و تمام افراد این تیمارستان رو تسخیر کنم.»
اهریمن بازگشته بود تا کار نیمه تمامش را تمام کند. آن شب بردیا به موقع سر رسیده بود و اجازه کاری را به مانی نداده بود. اما بعد از آن شب دوباره فرصتی گیر آن اهریمن که کالبد انسانی را تسخیر کرده بود آمده و اینار کارش نیم تمامش را به اتمام رسانده بود. دخترک برای همیشه به تسخیر او درآمده بود!
بردیا با وحشت فریادی کشید و از اتاق دخترک که به نظر میآمد تماما تسخیر شده باشد بیرون زد. باید هرچه سریعتر از آن ساختمان که به زودی جولانگاه یک اهریمن میشد فرار میکرد. با سرعت از پلهها پایین رفت و راهروها را به طرف درب خروج پیمود. زمانی که به درب خروج رسید فورا دستگیره را گرفت. اما هرچه کرد درب را نتوانست باز کند. کسی آن را قفل کرده و او کلیدی برای باز کردنش نداشت!
پشت سرش را نگاه کرد. سایهای در سکوت به او نزدیک میشد. سایهای که دو شاخ روی سرش داشت. او اهریمن بود! بردیا به سرعت فرار کرد و به طرف آشپزخانه تیمارستان حرکت کرد. او بی وقفه میدوید و فریاد میزد و کمک میخواست، اما نه کسی جواب میداد و نه کسی را سر راهش میدید. از شانس خوبش درب آشپزخانه باز بود. فورا به داخلش رفت و آن را پشت سرش بست. به آرامی و کورمان کورمان در تاریکی به طرف یکی از میزها رفت. چاقوای را در دست گرفت و زیر میزی دیگر پناه گرفت. تمام بدنش خیس عرق شده بود. تلفنش را از جیبش بیرون کشید. باید به پلیس زنگ میزد. اما از بخت بدش آنتن به کلی قطع شده بود و راهی برای ارتباط با بیرون نداشت. حدود بیست دقیقهای را در سکوت زیر میز گذراند. تصمیم گرفت یکبار دیگر به بیرون برود و سعی کند درب خروج را باز کند.
به آرامی از آشپزخانه بیرون رفت. بیصدا قدم میزد و اطراف را میپایید. هیچکس آنجا نبود! یعنی چه بلایی به سر دیگر بیماران و پرسنل تیمارستان آمده بود؟ با پاهایی لرزان قدم برداشت. ناگهان عدهای از پزشکان و پرستاران تیمارستان را مقابلش دید. همگی در سکوت به او خیره شده بودند و حتی پلک هم نمیزدند. بردیا به آرامی گفت:« باید از اینجا بریم بیرون. اینجا خیلی خطرناکه.»
ناگهان صدایی از پشت سرش گفت :«نه، کسی از اینجا بیرون نمیره.»
بردیا به آرامی پشت سرش را نگاه کرد. اهریمن بود! سپس دوباره به پرستاران و پزشکان مقابلش خیره شد که به آرامی به طرفش میآمدند. آنها همگی تسخیر شده بودند و حالا نوبت او بود!