رویداد آنلاین و رایگان "معرفی ادبیات فانتزی" - جمعه ۲۳ آذر، ساعت ۲۰ توسط استاد علیرضا احمدی برگزار خواهد شد.

داستان نویس نوجوان

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.31
7 آبان 1403

كليشه

نویسنده: كيارش باقرى

پدر و مادرم و مادربزرگ با ناراحتى نگاهم مى كنند. من نشسته ام به در آبى نگاه مى كنم ولى دريچه اى آه نمى كشد.در آبى است،لباسم و تخت ها صورتى،چه استعاره اى. سرماى داخل اتاق كه دستانم را مور مور مى كند آزاردهنده است اما بوى نم ديوارها آزاردهنده تر، ولى همين كه يكى از پرستارها دلش برايم سوخته و پاى راستم را لاك زده برايم از اذيت كنندگى اين محيط مى كاهد كه اميدوارم دكتر متوجهش نشود. چه حلال زاده! تا به او فكر كردم از شيشه ى بزرگ داخل ديوار او را همراه پرستار درحال آمدن به سوى اتاقم ديدم. دست خودم نيست از ديدن كله ى تاسش به خنده مى افتم ولى اميدوارم اين بار بتوانم خودم را كنترل كنم.قبل از ديدن لبخند مصنوعى اش كه در تمام اين دو روز تحويلم داده تا مثلا اعتمادم را جلب كند، بوى ادكلن تلخش را مى شنوم كه نشان از بدسليقگى او دارد. مى آيد و كنارم مى ايستد.منم سعى مى كنم لبخندى در همان حد ساختگى نشانش بدهم سپس مى گويد:<<خب آقاشهاب چطوره؟>>

-خوبم ممنون امروز هيچ كس نيومد نه مادربزرگ نه مامان و بابا.هيچ كدوم.

-خب،خيلى عاليه! اينطور كه معلومه قراره خيلى زود دلتنگت بشيم.

به پرستار كه در شبيه كردنش به هيولايى پلاستيكى از هيچ تلاشى فروگذار نكرده اشاره مى كند كه دارويم را بدهد. قرص را مى خورم  و حس حيوانى وحشى و حقير بهم دست مى دهد كه گير چند شكارچى قوى افتاده. حس تحقير مثل مور مور ناشى از سرما است ولى با گرماى خيلى بيشتر. دكتر و پرستار خداحافظى مى كنند و از شدت ساده لوحى يا زيادى ديوانه پنداشتن من، جلوى شيشه حرف هايى را مى زنند كه قرار است مثلا نشنوم اما با لب خوانى مى توانم بفهمم كه پرستار مى گويد:<<آقاى دكتر همين امروز داشتم رد مى شدم كه ديدم داره با يه نفر تو اتاق حرف مى زنه.سعى مى كرد اون طرف مقابلشو از خودش دور كنه.>>

آخر تو درباره ى مادربزرگ چه مى دانى؟

دكتر جواب مى دهد:<<فعلا نمى تونيم دقيق درباره اش تصميم بگيريم همين رسپريدونى كه بهش داديم كافيه تا به تدريج بتونيم تشخيص درستو بديم.>>

يك نفر از پشت سر مى گويد:<<آخى!بيچاره!>>

از جا مى پرم و زنى را مى بينم كه بلوزى سفيد شبيه نوك قلم به تن دارد و دامنى متشكل از انواع و اقسام اشكال هندسى رنگارنگ-انگار كه يكى از تابلوهاى پيكاسو باشد-به پايش كرده. مى گويم:<<خواهرم حجاب اسلامى؟>>

صورت سبزه اش را نزديكم مى آورد و حس مى كنم در سرماى شمال جلوى آتش هيزمى بزرگى نشستم.به طعنه مى گويد:<<مگه تو مردى كه جلوت حجاب داشته باشم؟>>

از دهانم به زور اين حرف را بيرون مى برم:<<نه من شايلى ام.>>

عقب مى رود و مى پرسد:<<پس چرا وقتى دكتر بهت گفت آقا شهاب هيچى بهش نگفتى؟>>

حس پشيمانى مثل مارى لزج روى گردنم مى خزد:<<ن…نمى دونم ديگه نگفتم.>>

شانه بالا مى اندازد:<<به هرحال مسائل شخصى كارمندا خيلى به من مربوط نيست سريع برم سر اصل مطلب: من از انجمن ضد كليشه هاى داستانى اومدم تا تو رو به عنوان كارمند جديدمون استخدام كنم.اينم از قرارداد.>> بشكن مى زند و نوارى آتشين با طى نمودن مسيرى عمودى در هوا لوحى از جنس برف را به جا مى گذارد. يعنى دوباره توهم زده ام؟ولى براى توهم بودن زيادى واقعى است.

-يه لحظه وايسا!ما چطورى قراره ضد كليشه باشيم و أصلا چيكار قراره بكنم من؟

با آسودگى خاطر جواب مى دهد:<<خيلى آسونه. به محض اينكه كليشه اى تو ذهن يه نويسنده يا كارگردان شكل بگيره ما ميريم تو ذهنش و اون كليشه رو از بين مى بريم بعضى وقتا موفق مى شيم، بعضى وقتام نه،به هر حال بايد تمام تلاشمونو بكنيم.>>

دستان شور و شوق ماجراجويى اول شكمم را فشار مى دهند و بعد تا بالاى پيشانى ام مى رسند. با لبخندى كه سعى مى كنم پنهانش  كنم مى گويم:<<خيلى خب من پايه ام بايد چيكار كنم؟>> بشكن ديگرى مى زند و پرى در حال آتش گرفتن ظاهر مى شود:<<پايين قراردادو امضا كن اگه بخواى مى تونم تا وقتى كه تمام قرارداد رو مى خونى صبر كنم.>>

بدون خواندن قرارداد،مشتاقانه با پر آتشين امضايى مى زنم و ناگهان دماى بدنم آنقدر بالا مى رود كه حس مى كنم خورشت سبزى اى هستم در حال غل غل كردن روى اجاق گاز.گفتم خورشت سبزى، به به !خيلى وقت است نخوردم.

ديدم تار مى شود و زن فقط نگاهم مى كند حتى هنگامى كه روى زمين مى افتم و بيهوش مى شوم.

آرام چشم هايم را باز مى كنم.زن همچنان در حال نگاه كردن است.نگاهى كه انگار دارد به به بى اهميت ترين موجود دنيا مى اندازد ولى مصنوعى است.انگار مى خواهد با تمام وجود به من نشان بدهد كه هيچ نقشه اى برايم ندارد و همه چيز كاملا همانطورى است كه بايد باشد. بدنم آنقدر كوفته شده كه انگار از ارتفاع زيادى سقوط كرده ام.به زور خود را بلند مى كنم و با سرگيجه اى چنان قوى مواجه مى شوم كه مرا محكم به زمين مى اندازد. زن با صدايى بسيار آرام مى گويد:<<مشكلى نيست.مسافت زياد بوده وگرنه يه تلپورت ساده كه انقدر عوارض نداره.يالابيا كارمونو انجام بديم. اون ما رو نمى بينه ولى صدامونو مى شنوه اوكى؟>>  تاييدش مى كنم.

بوى قهوه مى آيد،همان قهوه اى كه سارا خيلى دوست داشت هر صبح و عصر بنوشد.داخل اتاقى هستيم كاملا خالى با كفى از بس كثيف كه باعث خاكى شدن لباس هايم شده است. خودم را هرطور شده بلند مى كنم. زن در سفيد را باز مى كند و وارد راهرويى باريك مى شود كه به سمت چپ كج شده و به راه پله اى چوبى به رنگ قهوه اى تيره مى رسد كه از آن پايين مى رويم و هرچقدر كه پايين تر مى رويم بوى قهوه محكم تر به صورتم مى خورد.از او مى پرسم:<<اينجا كجاست؟آها خونه ى يه نويسنده ايم كه مى خواد يه كليشه وارد داستانش كنه؟ خب آخه بايد راجع به نويسنده و كليشه اش بهم اطلاعات بدى.>>

به سالن نشيمن نقلى با مبلمان سفيد شيك كه لايه اى از خاك آن را يك درجه تيره كرده كه مى رسيم ،زن با بى حوصلگى جواب مى دهد:<<چقدر ور مى زنى.>>

-خيلى خب حالا بيبى چرا انقدر عصبى ميشى؟

-بيبى و مرض!

همه چيز شبيه فيلم هاى ترسناك شده.نور زرد تنها لامپ روشن در سالن فضاى هول انگيزى را إيجاد مى كند و آشپزخانه هم كاملا تاريك است.نسيم سرد ترس را روى صورت و قلبم إحساس مى كنم. حالا كه قرار است همراه با جيرجيركردن پاركت زير پايمان وارد راهروى تاريك مختوم به در سفيدرنگى شويم،اين نسيم تبديل به طوفان مى شود.زن كه دستش را روى دستگيره مى گذارد با شنيدن صداى نفس نفس زدنم مى گويد:<<نترس بابا اسكل!  چيزى نيست. الان كه درو باز كنم متوجهمون ميشه ولى من فورا مى برمش تو حالت خلسه تو هم سريع دست مى زنى به كله اش تا برى تو ذهنش خب؟>>

با تكان دادن سرم تاييدش مى كنم، سپس در را باز مى كند و…

سارا! نويسنده سارا است كه حالا موهايش را كوتاه كرده. از جا مى پرد و داد مى زند:<<كى اونجاست؟>> غم مثل جارو برقى تمام شادى زيرپوستش را بيرون كشيده. اما هنوز سارا است با لب هاى كوچك اما برآمده و چشمانى كه انتهايشان كمى متمايل به بالااند.

پيراهن مشكى و شلوارى نخودى به تن دارد و هنوز هم موقع نوشتن روى ميزش لپتاپ،دفتر، سه خودكار و يك ليوان آيس لاته مى گذارد.او را حفظم.ناخودآگاه حفظ شدم مثل كتابى كه چندبار بخوانى يا آهنگى كه آنقدر گوش بدهى تا بعد ازصدسال بدون حتى فكر كردن به آن باز هم كلمه به كلمه اش را به ياد داشته باشى. در حالى كه گيج است و ترسيده زن كف دستانش را جلوى چشمان سارا مى گيرد و با تغيير رنگ آن ها از عسلى به بنفش، انگار كه دكمه ى خاموشى مغزش را زده باشى بيهوش مى شود و به زمين مى افتد. همزمان با غش كردنش نگاهم به پنجره مى خورد.ساختمان امپاير استيت از دور معلوم است.ما در نيويوركيم!

زن فرياد مى زند:<<چته؟چى رو دارى نگاه مى كنى؟ برو تو ذهنش ديگه>>

روى فرش قهوه اى مى نشينم و با اضطراب دستم را روى سرش مى گذارم و…

خداى من! به محض لمس سرش نور سفيد كوركننده اى جلوى ديدم را گرفت و شدتش به قدرى بود كه حالا به زور مى توانم چشمانم را باز كنم. دماى هوا اينجا خيلى بالاست و جنس لباس هايم گويا تغيير كرده. بعد از چندبار پلك زدن بالاخره مى توانم به وضوح همه چيز را ببينم.سارا عجب سيركى در ذهنش راه انداخته:من در غرب وحشى ام و چند نفر با لباس هاى كابويى دو طرف من رديف شده اند. بعضى ها به من و برخى ديگر به فرد مقابلم مى نگرند:زنى كه به نظرم خيلى آشنا است اما انگار او را با جنسيت ديگرى مى شناسم.اوه!او اسد است، همانى كه با او سر سارا كتك كارى كرديم ولى حالا زن شده، چقدر هم بدشكل شده، هاهاها!دستم را روى دلم مى گذارم و قهقهه مى زنم و آنقدر سرم را پايين مى برم كه كلاه كابويى سفيدم از سر مى افتد.بعد از يك دل سير خنديدن چشمانم را باز مى كنم و تعجب خنده ام را قطع مى كند. سينه هايم بزرگتر از قبل شده اند،درواقع من هم زن شده ام!دستى به لب هايم مى كشم و رد رژقرمز برآن مى ماند. شوخى مسخره و زشت ساراست.اسد خانم با صداى نازكى مى گويد:<<شايلى خودتو براى مردن آماده كن. چون سينا فقط و فقط واس منه.>> سينا ديگر كدام خرى است؟آها لابد همان ساراست! خدا نكشدت!دوباره شروع مى كنم به بلند خنديدن و در اين ميان دستم به تپانچه قرار گرفته بين شلوار و پيراهنم مى خورد.اوه اوه!انگار قرار است سر آقاسينا دوئل كنيم!

با شيطنت به اسد مى گويم:<<ببخشيد خانومى اسمت چيه؟>>

-يعنى تو اسم منو نمى دونى؟ عصمتم ديگه.

اين بار خنده هايم بلند تر مى شوند و ناگهان صداى مرد سبيل كلفتى مرا به خودم مى آورد:<<خانم ها براى دوئل آماده بشين. برگردين.>>

مى چرخم و تپانچه را در دستم مى گيرم.اگر اينجا بميرم در زندگى واقعى نمى ميرم درست است؟مثل بازى هاى كامپيوترى به آخرين مرحله اى كه رسيدى باز مى گردى،مگر نه؟اميدوارم همينطور باشد.

-پنج قدم از هم فاصله بگيرين.

يا خدا! يعنى مى توانم برنده شوم؟عرق مثل دستى خيس صورتم را پوشانده و آفتاب مستقيم توى چشم هايم مى خورد.

-سه…

ضامن اسلحه را مى كشم.

-دو…

تق!

اما من هيچ دردى را حس نمى كنم پس اگر اين صداى تير نبود، چه بود؟با شنيدن همهمه ى پشت سرم بر مى گردم و با سيل عظيمى از كابوى هاى زامبى مواجه شدم كه در حال بيرون ريختن از ساختمانى در نزديكى و گاز گرفتن مردم هستند.يكهو انگار كه دكمه ى توقف يك فيلم را بزنى همگى خشك مى شوند و صداى سارا از آسمان توجهم را جلب مى كند:<<سلام شهاب جان! ببخشيد شايلى خانم،چه عجب ما شما رو زيارت كرديم.>>

خورشيد به شكل چهره ى او درآمده لابد برنامه ى كپلوها را خيلى دوست دارد.جواب مى دهم:<<سلام سا…ببخشيد داش سينا.شرمنده زيادى نورانى شدى نمى تونم مستقيم بهت نگاه كنم.>> خنده ى شيطنت آميزى مى كند:<<خيلى خب مشكلى نيست اينجا گوش دادن مهمه.شها…ببخشيد شايلى جان از اونجايى كه شما خيلى ضد كليشه اى منم يه ترتيبى دادم كه يه بازى باحال باهم بكنيم تا همچين ميزان ضد كليشه بودنت دستمون بياد اميداورم موفق باشى.راستى يادت نره تو بايد ضد كليشه ها رفتار كنى.>>

به محض برگشتن خورشيد به حالت عادى اش و ديدن اسب آمادهى سوارى شروع مى كنم به دويدن تا از دست زامبى ها فرار كنم اما دويدن با اين چكمه ها روى اين زمين خاكى ناهموار به شدت سخت است. يك لحظه حرف سارا را در ذهنم مرور مى كنم:<<تو بايد ضد كليشه ها رفتار كنى.>> پس بايد يك كار غيرمنتظره انجام بدهم. تمام شجاعتم را جمع مى كنم و زامبى ها پس از چند ثانيه دويدنم به سمتشان متوقف مى شوند. با نزديك شدنم به سمت خوشتيپ ترينشان بوى لجن و كثافت و خون حالم را به هم مى زند و وقتى كه دو دستم را روى صورت يخ كرده و لزج از خونش مى گذارم اين حالت تهوع بيشتر مى شود. اما همه را ناديده مى گيرم و محكم مى بوسمش.

-هَن؟

چيزى نيست.زامبى اين را گفت. خب بنده خدا تعجب كرده است،حق هم دارد!

دهانم را كه پاك مى كنم صداى بال بال زدن بلندى باعث چرخيدنم مى شود و اسب را مى بينم كه بال دار شده است. خورشيد دوباره سارا مى شود:<<آفرين شايلى جون!امتياز اين مرحله رو به دست آوردى.>>

-چاكريم آق سينا!

زامبى ها يواش يواش به جنب و جوش مى افتند و سريعا خودم را از دستشان خلاص مى كنم و با رسيدن به اسب بالدار و سوارش شدن حيوان را به حركت درمى آورم و پرواز مى كنم به سوى آسمان. حالا بايد كجا بروم؟مثل فيلم ها خورشيد در عرض يك دقيقه پايين مى رود و شب مى شود.ابرها با خوردن سم هاى اسب بهشان مثل تكه پنبه هاى گازى درهوا معلق مى شوند.ماه كامل است و ستارگان از بس نزديكند كه حس مى كنم مى توانم در دست بگيرمشان.عجب منظره اى!

در فلزى مشكى اى را چندمتر جلوتر مى بينم كه خيلى هم آشناست.حيوان را وادار مى كنم سريع تر بال بزند تا زودتر به آن برسيم.دستانم را به هم مى مالم تا كمى گرم شوم، آخر اين بالا هوا خيلى سرد است. با رسيدن به در فورا آن را به جا مى آورم: مهمانى تولد يكى از دوستان مشترك من و سارا بود كه در حياط بسيار بزرگشان برگزار مى شد. فكر مى كنم اولين جايى كه من و سارا رابطه يمان را يك پله جلو برديم آنجا بود. در با خوردن نوك انگشت من كاملا باز مى شود.اين يكى را مثل واقعيت طراحى نكرده است! با قدم گذاشتن در مسير صاف آسفالت شده اى كه از دوطرف با درختان بيد و بوته هاى شمشاد احاطه شده متوجه مى شوم كه تمام لباس هايم و حتى موهايم تغيير كرده اند.پيراهن پولك دار كوتاه زرشكى و پالتوى مخمل قرمز به تن دارم با كفش هاى پاشنه بلند مشكى و موهايم سياه و فرفرى شده اند. هرچقدر جلو تر مى روم صداى آهنگ واضح تر شنيده مى شود. بايد از كنار استخرى كه خيلى وقت است آبش عوض نشده بگذرم و در مسير سمت چپ خانه ى بسيار بزرگ با معمارى خاص قدم بگذارم كه با چمن مصنوعى پوشيده شده و تلق تولوق اعصاب خرد كن كفش هايم را خفه مى كند.بالاخره به محل مهمانى مى رسم اما مهمانى كه چه عرض كنم خر پارتى است! سارا همه ى مهمان ها را به شكل الاغ هايى در لباس آدم ها درآورده كه روى دو پا ايستاده و درحال خوش گذرانى اند.آهان!يادم افتاد كه آن شب در مهمانى سارا گفت به نظرش همه ى مهمان ها به جز من يك مشت خر هستند. در ميان الاغ ها سارا را مى بينم كه لباس آن شب من را پوشيده پيراهن سفيد ساده با شلوار آبى تيره.نگاهش كه به من مى افتد چشمكى مى زند.مى خواهم بروم سمتش كه يادم مى افتد بايد ضد كليشه باشم و چه جايى بهتر از اينجا براى ضدكليشه بودن؟ از ميان دود سيگار و بوى حال به هم زن الكل به سمت دى جى الاغ مى روم و وقتى با گرفتن هدفون و ميكروفون و قطع كردن آهنگ، عرعر اعتراضش درمى آيد يك”گمشو بينيم بابا”ى ساده تحويلش مى دهم.

-يك دو سه…يك دو سه…اِهِم اوهوم. سلام مى كنم خدمت الاغ هاى عزيز و محترم و گرامى.

همه با عرعر جوابم را مى دهند.

-بنده جميله هستم رقاص عربى مهمانى امشب شما.اميدوارم از اجراى بنده لذت كافى رو ببريد. فقط خبر رسيده يه وانت بنفش بدجا پارك كرده اگه ميشه جا به جا …

سارا مى گويد:<<مزه نريز كارتو بكن.>>

-چشم،چشم. فقط الاغ هاى دوست داشتنى يك كف و عر عر نيازمندم تا اجراى بهترى براتون داشته باشم.

به دى جى مى گويم:<<آهنگ حبيبى يا نور العين رو كه دارى؟>>

تاييد مى كند و با شنيدن صداى آهنگ به سمت ميز بزرگ چوبى كه غذاها و نوشيدنى ها روى آن چيده شده اند مى روم تا روى آن بايستم.بعد از درآوردن كفش ها و ثابت كردن خودم روى ميز، پالتوام را روى انگشت مى چرخانم و پرت مى شود روى صورت سارا.

آهنگ كه به كورسش مى رسد عربى رقصيدنم را شروع مى كنم و صداى از سر شوق الاغ ها بلند مى شود. سارا درحال خنديدن است كه خطاب به او مى گويم:<< اگه قصدت اين بود كه جاهامون رو عوض كنى من همينقدر خوش تيپ بودم ولى تو انقدر جلف و سبك نبودى.>> باز هم مى خندد و با گرفتن دستم مرا از ميز پايين مى آورد.

حالت صورتش بدجور جدى شده است. به او مى گويم:<<سارا من خيلى پشيمونم. اگه نبودم كه نمى افتادم تيمارستان.>> جواب مى دهد:<<حالا فعلا مونده پشيمونى رو نشونت بدم. بگذريم، متاسفانه بايد بگم امتياز اين مرحله رو از دست دادى.>>

-يعنى چى؟خب يه كار عجيب غريب كردم ديگه.

-اينجا من تعيين مى كنم چى كليشه ايه چى نيست و كارى كه نبايد انجام مى دادى گرم گرفتن با من بود كه متاسفانه انجامش دادى.

با عصبانيت مى گويم:<<ديگه شور نامردى رو درآوردى ها!>>

هنوز هم صدايش سرد است ولى سرمايى لذت بخش دارد:<<نگران نباش تو اون زمينه هيچ وقت به پاى تو نمى رسم.>>

آنقدر سريع به صورتم مشت مى زند كه نمى فهمم از كجا خوردم و چطور به زمين افتادم و أصلا چرا با اينكه زياد محكم نبود بيهوش شدم!

پلك هايم بدجور به هم چسبيده اند انگار در يك بعدازظهر پاييزى چندساعت خوابيده باشم. بازشان كه مى كنم رنگ هاى قهوه اى و كرم به چشم هايم و بوى كره و شكر به بينى ام هجوم مى آورند و سارا را مى بينم كه با رداى گريفندور جلويم نشسته است. با خنده مى گويم:<<چه باحال! كافه رفتن و اون شب هرى پاتر ديدنمون رو با هم ادغام كردى؟چه خلاقانه!>>

-باز هم به اندازه ى خلاقيتت تو اختراع هزار حيله و فيلم بازى كردن واسه اينكه ترنس بودنتو مخفى كنى، نيست.خيالت راحت.

او آنقدر شرم زده ام مى كند كه سرم را پايين مى اندازم و با موهاى قهوه اى فرفرى ام كه احتمالا متعلق به هرماينى گرنجر است،بازى مى كنم:<<من كه بارها بهت گفتم غلط كردم.ديگه چى از جون من مى خواى؟ اين مسخره بازى ها چيه؟ با اون زنيكه هماهنگ بودين؟>> نوشيدنى كره اى اش را سر مى كشد و مى گويد:<<هماهنگ كه آره،ولى علاوه بر اون همكارم هستيم.درواقع من خودم يه مأمور ضد كليشه ام كه از دوست و همكار عزيزم خواهش كردم برا اينكه حال شوهرسابق، يا بايد بگم زن سابق؟ ولش كن به هرحال با هم نقشه كشيديم كه حالتو بدجورى جا بياريم.فعلا هم موفق بوديم.>>

-حالمو جا بيارى كه چى بشه؟

جورى نگاهم مى كند انگار خنگ ترين آدم روى زمينم:<<معلوم نيست؟واسه اينكه دلم خنك شه.>>

پوزخند مى زنم:<<تو واسه اينكه دلت خنك شه اين همه نقشه و برنامه نمى ريزى.>>

شانه بالا مى اندازد و موى نقره اى اش را كنار مى زند:<<شايد بخوام بفهمونم بهت چه حرفاى مفتى زدى شايدم بخوام سرعقل بياى برگردى سر زندگيت.>>

اين دختر ديوانه شده؟ با عصبانيت مى گويم:<<سر زندگيم؟چته تو؟ من بهت گفتم ترنسم يعنى أصلا مرد نيستم. شيش سال تمام گولت زدم بعد تو نشستى بهم ميگى برگرد سر زندگيت؟ أصلا همه ى اينا به كنار من روانى شدم، مى فهمى؟تو تيمارستان دو روزه بسترى ام دكترا مى گن مشكوكم به اسكيزوفرنى. بعد خيلى شيك انگار نه انگار كه هيچ اتفاقى افتاده پاشم بيام تو واحد شيك و پيك و كثيف جنابعالى اونم كجا؟نيويورك. من خيلى دوستت داشتم، هنوزم دارم.ولى هميشه يه دوست خوب كه نه، أصلا بهترين دوستم مى دونمت.>>

قطره اشكى كه از چشمش پايين مى آيد را محكم كنار مى زند:<<أصلا بهترين دوست باش ولى باش.>> دستش را روى ميز دراز مى كند من هم آرام و باترديد دستم را به سويش مى برم.

“تو بايد ضد كليشه ها رفتار كنى.”

محكم با مشت روى دستش مى زنم و با خوشحالى مى خندد:<<آفرين امتياز اين مرحله رو به دست آوردى.>> درعرض چندثانيه همه جا سياه و سفيد مى شود و خودم را در يكى از كاباره هاى فيلم فارسى هاى قديمى مى يابم. يك خواننده در حال خواندن آهنگ “ديد بزن” است و من و سارا هم هردو مرديم با كت و شلوار مشكى و پيراهن سفيد و لنگ هايى پيچيده دور دست هايمان. سارامحكم يك مشت به صورتم مى زند و همزمان با چشيدن طعم فلزى خون روى زمين مى افتم:<<چه مرگته عوضى؟به خودت بيا!ضمنا اون جمع دوستام كه توش معذب شدى ديگه در حد لات و لوتاى اينجا نبودن خدايى.>> كف كفشش را كه روى گونه ى چپم فشار مى دهد، جوراب مانتيكورش را به خوبى مى توانم ببينم:<<أصلا ديوونه شدم مثل تو.مى خوام انقدر بزنمت كه بميرى.نه!مى خوام تيكه تيكه ات كنم ولى نذارم بميرى.اصلا ديگه بازى تعطيل!از اين به بعد تو ذهن من زندانى اى تا وقتى كه دلم خنك شه.>> سعى مى كنم بايستم كه با يك مشت ديگر نقش بر زمينم مى كند.يك مشت ديگر و درد درتمام صورتم مى پيچد. كم كم از شدت درد سمت چپ صورتم سر مى شود،مثل وقتى كه دندان پزشك برايت آمپول بى حسى زده است. در ميان موسيقى كاباره اى زمزمه اش را دم گوشم مى شنوم:<<بايد همه چيزو از ديد من ببينى. بايد هر احساسى كه داشتم رو تو هم حس كنى.اون موقع شايد بذارم برى ،شايدم قبول كردى بمونى.>>

براى خدا مى داند چندمين بار در جسم و مكان و زمانى متفاوت بيدار مى شوم اين بار ديگر استعاره اى در كار نيست. سارا مى خواهد حقيقت را با تمام زشتى و تلخى اش تو رويم بزند. در بدن او هستم.قلبش تندتر مى زند، گويا حسى آميخته از اضطراب و ترديد دارد و علاوه بر اين أفكار سارا مثل آبى كه از يك شكاف باريك رد شود،به ذهنم جريان مى يابند.رو به روى در قهوه اى ترك خورده اى ايستاده ام كه آن را باز مى كنم و خودم را مى بينم كه از دستپاچگى رژ لبى را از دستش مى اندازد،ضمن اينكه لب بالايى اش از پايينى قرمزتر است. هيچ وقت به قيافه ى نسناسم آرايش نيامد حتى اين رژ مختصر.مخصوصا با اين دماغ گنده و چشمان وحشى اى كه از مادربزرگ به ارث برده ام.

بى اختيار با صداى سارا كه لحنى شوخى جدى دارد، مى گويم:<<چه خبره اينجا؟>>

خودش را يك ذره هم نمى بازد:<<دارم رژ مى زنم معلوم نيست؟>>چقدر پررو بودم من!

حس مى كنم جنس گوش هايم را از مخمل مى داند براى همين محكم مى گويم:<<ببين من مشكلى ندارم با اينكه آقايون آرايش كنن،تازه خيلى ها واسه اين مسخرم مى كنن و مى گن چندششون ميشه از همچين چيزى ولى فكر نمى كنى…>>

كمى نزديك مى روم و انگشت اشاره ى سارا را روى لب بالايش مى گذارم:<<اين رنگ قرمز جيغ يه خرده زياديه؟>>

-نه أصلا بحث آرايش نيست. فقط…ام،چيزه واسه دوستم مى خواستم اين رژتو بخرم يعنى… مدلشو پرسيد منم گفتم بخرم.بعد خواستم ببينم اين همون رنگيه كه اون منظورش بود يا نه.

ناخن بلندم را روى ميز آرايش مشكى مى كشم و من ديگر سعى مى كند با مرتب كردن رژهاى پخش و پلا مانع برخورد نگاهش به من شود.

-آها!چه جالب.

دست به سينه مى شوم تا احمق نبودنم را در سكوت فرياد بزنم. نزديك تر مى روم و دستم را روى دستش مى گذارم تا جمع كردن نمايشى رژها متوقف شود:<<اگر بفهمم پاى كس ديگه اى وسطه يا مشكل هويتى اى در ميون هست و همين الان بهم نگى، يه بلايى سر تو و مادربزرگ چَوتارت ميارم كه يك ثانيه از زندگيتون بدون آرزوى مرگ نگذره.>> بوسه اى بر گونه ى شايلى مى گذارم و سپس سارا را مى بينم كه در گوشه اى از اتاق ايستاده بين تخت خواب و پاتختى و با پوزخند ما را تماشا مى كند. به يكباره شايلى خشكش مى زند و من هم اختيار بدن سارا را به دست مى آورم. مى گويد:<<حسش كردى؟>>

با صدايى آرام شده از شرم مى گويم:<<اينكه سعى مى كردى هزارتا صداى تو سرت رو كه داد مى زدن من خائن يا دروغگوام رو خفه كنى؟اينكه واسه همين از درون شكسته بودى ولى برا حفظ ظاهرت جلوى من به زور قدرت نمايى كردى؟>>

با سر تاييد مى كند.

-آره حسش كردم.

-تو چى؟ إحساس خر فرض كردن يه نفر كه قلبشو سپرده بود دستت چطور بود؟

محكم به پيشانى ام مى زنم:<<انقدر اذيتم نكن سارا خودت مى دونى من لذت نبردم از كارى كه باهات كردم.ديگه چقدر بگم غلط كردم؟>>

نزديكم كه مى شود ترك ديوار بالاى تختمان را در حال عميق تر شدن مى بينم.سارا انقدر نزديك است كه نفس گرمش را روى صورتم حس مى كنم:<<چت بود أصلا؟ چرا بهم گفتى؟چرا نذاشتى تو اون خواب احمقانه بمونم؟ پس اعتراف كن كه لذت مى بردى.بهم گفتى چون مى خواستى لذت نمايش مضحكى كه با عروسك خيمه شب بازيت راه انداخته بودى رو با يه پايان جذاب دوچندان كنى.>>

سرم را به چپ و راست تكان مى دهم و موى بلند قديمى اش توى صورتم مى ريزد.

سارا تبديل به دود غليظ سفيدى مى شود كه علاوه بر شكل،بويش هم مثل بخارهاى مصنوعى عروسى ها براى رقص عروس و داماد است. اتاقمان ناپديد مى شود و يكهو مى فهمم در خيابانى كه كوچه يمان مستقيم به آن راه دارد، با قدم هاى محكم در حال راه رفتنم و از بس روسرى ام را سفت جلوى دهانم گرفته ام كه بوى خوش چرخ لبوفروشى سر كوچه يمان را نمى شنوم. حتى محكم گرفتن روسرى هم نمى تواند مانع اين شود كه پوست صورتم را مثل لايه ى يخ بالاى درياچه ها كه ترك خورده اند حس كنم.

به خانه ى نمارومى دوطبقه يمان كه مى رسم ناخودآگاه پنجره ى طبقه ى بالا را چك مى كنم و با ديدن موى بلند سياهى كه تاب مى خورد دو در پايين قلبم باز مى شوند و هرچيزى كه داخل آن است به يكباره مى ريزد.خودم را طورى قرار مى دهم كه در معرض ديد آن دختر نباشم.آه! سارا فكر مى كرده دارم به او خيانت مى كنم چون نمى دانسته يا شايد هم نمى خواسته بداند كه آن دختر منم. من چهره ام را نمايان نمى كنم و فقط دست در كلاه گيس مشكى ام مى برم تا آن را براى سارا-بدون اينكه بدانم نگاهم مى كند-تاب بدهم.

فورا دست در كيف مشكى چرمم مى برم كه بوى نوبودن مى دهد و دنبال كليد مى گردم.

-لعنتى!

كليد را به اميد اينكه شهاب در را برايم باز بكند جا گذاشته ام و اگر زنگ بزنم فورا آن دختر را فرارى مى دهد.از دست اين أفكار سارا! اما به هر حال چاره اى ندارم.بعد از باز شدن در سريع بايد بالا  بروم تا لااقل اگر ردى از خودش به جا بگذارد به عنوان مدرك توى صورت شهاب بزنم. زنگ مى زنم و وقتى كه لفتش مى دهد، از سر لج تند تند زنگ مى زنم. بالاخره در باز مى شود و با سرعتى از پله ها بالا مى روم كه راه پله ى سفيد سنگى و ديوارهاى صورتى نم گرفته را أصلا نمى بينم. با حمله ور شدن به در اتاقمان آنقدر باسرعت بازش مى كنم كه با نايلون هاى خريد محكم زمين مى خورم.

پنجره باز است.

شهاب يك دكمه ى پيراهنش را نبسته.

رژ لبى باز شده روى ميزآرايش ولو است.

ريه هايم با نفس نفس زدن در هواى سرد مى سوزند اما به زور زبان باز مى كنم:<< با كى اى؟ راستشو بگو ها! حيف جون ندارم بيام ببينم اون پايين داره مى دوه.>>

شايلى يقه اش را مرتب مى كند و با گلوى خشك شده مى گويد:<<چته تو؟چرا انقدر با عجله اومدى؟راجع به كى دارى حرف مى زنى أصلا؟ اين فكر خيانت از كى افتاد تو سرت؟>> بوى عود به او طعنه مى زند.روسرى ام را كه درمى آورم و پرت مى كنم روى ملحفه مچاله شده،اشك صورت سردم را گرم مى كند:<<برا اون عود روشن كردى نه؟>>

-نه به خدا!

داد مى زنم:<<زر نزن!>> و قطره اشكى ديگر روى گونه ام مى چكد. به رژ روى ميز اشاره مى كنم:<<همونيه كه اون روز داشتى مى زدى.اون خوشش اومده از اين رژه،آره؟بگو ديگه.>>

شايلى خودش را به گيجى مى زند:<<من أصلا نمى دونم راجع به چى دارى حرف مى زنى اون روزم گفتم اين رژه رو واسه يه دوستم زدم.>>

-دوستت كيه؟دختر عليجانى؟ يا نكنه بيوه ى يارو كى بود…

محكم با كف دست به پيشانى ام مى زنم و ادامه مى دهم:<<بابا يارو كه شوهرش تصادف كرده بود مرده بود، همونى كه خيلى لباش گندس اون شب داشت برات عشوه مى اومد.آها! يادم اومد.سليمان عزيزى.اين زنه هم اسمش آرنيكاس ولى شرط مى بندم مهوشى پريوشى چيزيه.>> شروع مى كنم به عصبى خنديدن و گريه و خنده ام قاطى مى شود.

محكم يقه ى پيراهن سورمه اى شهاب را مى گيرم كه با دهان باز دارد نگاهم مى كند و با گريه مى گويم:<< اين خونه خراب كنا با اين گولت زدن كه بابا اين دختر افغانيه چيه با پول خرت كرده بيا با هم وطنت باش، تازه ما خوشگل تريم.اونم كه خره نمى فهمه دارى خيانت مى كنى مگه نه؟>>

با صدايى كه به جيغى گوش خراش مى ماند داد مى زنم:<<يه چيزى بگو عوضى!يه چيزى بگو!>> شهاب با دو دست صورتم را مى گيرد و با انگشت شستش گونه ام را نوازش مى كند:<<تو كه واسه خودت بريدى دوختى.من چى بگم اين وسط؟ بابا دوست من ترنسه.يه زن ترنس! نمى خواد كسى بفهمه. قضيه همين بود باور كن.>>

اشك هايم را پاك مى كنم و با بغض فروخورده مى گويم:<<كدوم دوستته؟ اسم ببر.>>

-تو رو خدا نگى به كسى. پسره ى آقا كريم.

-كريم؟كدوم كريم؟

يكهو هردو مى زنيم و زير خنده و شهاب در قهقهه مى گويد:<<كريم آب منگل.>>

ترق!

ترك بالاى تخت گسترده تر و عميق تر مى شود.

دربدن خودم هستم.همه جا سياه شده است و من روى صندلى مشكى نشسته ام كه از آن قير مى چكد.چند متر آن طرف تر اسبى سفيد را مى بينم و صداى سارا به گوش مى رسد:<< چه خوب گولم زدى. شايدم خواستم گولتو بخورم.>> اسب سفيد به طرفم مى آيد و با تبديلش شدنش به مارى سياه و سفيد شدن همه جا، مى خواهم از صندلى بلند شوم اما نمى توانم.مار به دورم مى پيچد و مى خواهد خفه ام كند.

-ولى دست سرنوشت بدجور دستتو رو كرد.شايدم خيلى ساده اين كارو كرد.مثل يه بشكن بود.به نظرم بايد باشكوه تر انجامش مى داد.

مار گردنم را محكم فشار مى دهد و حس مى كنم تمام خون بدنم در سرم جمع شده است.نمى توانم ديگر نفس بكشم…ن…نمى توانم.

به هوش مى آيم.

شهاب درحال خنديدن خشكش زده.كاش مى شد هميشه در آن حالت بمانم.

سارا مى گويد:<<حالا ادامه ى ماجرا رو ببينيم كه من بدجور عاشقشم.>> با غيب شدنش همه چيز از جاى باقى مانده ادامه داده مى شود.

صداى زنگ خنده يمان را متوقف مى كند و در مانيتور آيفون دماغ چروكيده ى مادربزرگ شهاب-درواقع مادربزرگم-را مى بينم. مى رويم پايين و با زور خودمان و عصا مى آوريمش طبقه ى بالا. سپس مى نشيند روى مبل سلطنتى سفيد كه پارچه اش طرح ورق بازى دارد و با صدايى كه خبر از كشيدن حداقل پنج نخ در روز مى دهد،مى گويد:<<براى بار هزارم:عاشق اين مبلم.>>من و شهاب به زور مى خنديم و مى روم سمت آشپزخانه تا شربت پرتقال درست كنم و در اين حين پچ پچ هايى از هال به گوشم مى رسند.

مادربزرگ شربت را مى نوشد:<<عروس جان دستت درد نكنه برام دستمال كاغذى ميارى؟>> و اينطور بود كه خودش گند زد به بازى خودش.

شايلى بعد از اينكه يادش مى افتد از عجله در جعبه را محكم نبسته و همه ى تلاش هايش سر دستمال كاغذى رو به نابودى اند با دستپاچگى مى ايستد:<<من ميارم.تو بشين.>>

-نه خودم ميارم.

مضطرب تر از قبل مى گويد:<<نه ديگه من ميارم تو با مامان حرف بزن.>>

ترديد نوك انگشتانش را با ظرافت دور قلبم مى چرخاند:<<چيزى تو كمد دارى شهاب؟>>

مى روم سر كمد.

پشت دستمال كاغذى ها يك جعبه ى قرمز قرار دارد كه از آن مويى سياه بيرون آمده است.

و اين بود پايان تئاتر”من يك مرد هستم،باور كن” به كار گردانى و نويسندگى عشرت والاپور، با بازى زيباى ملكه ى صحنه ها شايلى عماد.

-اين چيه؟

كلاه گيس و لباس زنانه را گرفته ام جلوى صورت شهاب كه عشرت خانم با چشمانى سرزنشگر به نوه اش نگاه مى كند. ذهنم به دو قسمت تقسيم شده است يكى شان خودش را به كوچه ى على چپ زده و دارد دليل مى آورد براى اينكه شهاب خيانت كرده است و كلاه گيس و لباس زنانه هم مداركى براى آن هستند و ديگرى هم مى داند چه خبر است و دارد تكه هاى پازل را كنار هم مى چيند تا درنهايت يك تابلوى زيبا از اين قضيه درست شود كه آن را به ديوار خانه بزنم:زنى كه ماسك يك مرد را جلوى صورتش گرفته است.

داد مى زنم:<<اين چيه؟ نخواستم بهت بگم چكت مى كنم ولى فكر كنم كار از اين حرفا گذشته. از بيرون يه زن رو تو خونه ديدم كه داشت با موهاش بازى مى كرد.واست كلاه گيس مى پوشه؟ ولى اگه اينطوره چرا جاش گذاشته؟چه خبره اينجا؟>>

صداى گرفته ى مادربزرگ كه حالا از ترس گرفته تر هم شده است،به زور راهش را به بيرون از دهان او پيدا مى كند:<<خاك تو سر بچه تربيت كردن مادر عفريته ات بكنن كه بعد از اون همه ادعاى پاك و پاكيزه بودنش حالا يه خائن عوضى تحويل جامعه داده…>>

-لطفا بذارين خودش جواب بده.

شهاب رنگش پريده و در تقلا براى حرف زدن است اما انگار كلمه اى پيدا نمى كند چون دائم لب هايش را جمع مى كند ولى زورش به بازكردن آنها نمى رسد.

ناگهان چشم هايش حالتى پيدا مى كنند كه گويى تا به حال زندگى نكرده بلكه در خوابى عميق بوده و الان بيدار شده است:<<سارا من بهت دروغ گفتم.يعنى نگفتم.>>

عشرت مى گويد:<<خفه شو دهنت رو ببند.>>

شهاب نگاهش مى كند،باخشم.خشمى كه تا حالا در وجودش نديده ام و باورم نمى شود كه اين حرف ها را به آن فرمانده ى چندش آورش مى زند:<<نه!اين تويى كه بايد خفه شى.من به نوبت خودم خفه شدم.حالا دارم تاوان مى دم.ديگه بيشتر از اين نمى تونم.سارا من…من…>>

قلبم مى خواهد از سينه بيرون بپرد و تمام ماهيچه هايم منقبض شده اند.در ميان شنيدن نفس نفس زدن آرامم با لب هاى لرزان مى گويم:<<تو چى؟>>

-من يه زن ترنسم.

ترك ها تمام ديوارهاى خانه را مى پوشانند و ترق ترق صدا مى كنند.حس مى كنم مغزم درحال پرواز است با به دوش كشيدن بارى سنگين از غم،حيرت و حسرت.يك تكه از سقف روى پايم مى افتد و دردش كارى مى كند فرياد بكشم.عقب عقب مى روم و شايلى گريان در ميان سقوط آجرهاى سقف و ريزش ديوارها و پخش شدن گچ در هوا از ديدم پنهان مى شود. همه ى خانه انگار كه آهنربا باشم و آن آهن، روى سرم آوار مى شود و به قدرى درد مى كشم كه ديگر بدنم بى حس مى شود.

تمام نيروى نداشته ام را جمع مى كنم و با مشتى به تل آجر و بلوك روى سرم،نور با شيطنت راهش را به اين حفره ى كوچك باز مى كند.حالا ديگر بدن خودم را دارم.پاهاى دردناكم را به سختى از ميان مصالح خانه در مى آورم و از آن كپه ى زجر آور بيرون مى روم. اين بار ديگر نور پررو شده و در حدى بازيگوشى مى كند كه چشمم را بسوزاند. بعد از بازكردن چشمانم با مزرعه ى ذرت سرسبزى مواجه مى شوم كه سارا در آن ايستاده است. مى خواهم بلند شوم اما پاهايم به نشانه ى اعتراض زمينم مى زنند.تصميم مى گيرم چهاردست و پا در مسير گلى اى بروم كه انتهايش به سارا مى رسد. برگ هاى بلند ذرت ها توى صورتم مى خورند و يك بار جيرجيركى نشسته روى دستم را كنار مى زنم.

بالاخره سارا!

آفتاب خط روشنى روى موى بلند قهوه اى اش إيجاد مى كند و لباس سرهمى نخى پوشيده است كه آستين هاى پف دارى دارد و تماما به رنگ صورتى گل انداختن گونه هايش است،همان لباسى كه در رويايمان ترسيم كرده بود.

دست گلى ام را به سمتش دراز مى كنم اما آن را پس مى زند.به زور دهانم را باز مى كنم:<<تو چى؟ تو ديدى چى شد كه اين كارو كردم؟ نمى خوام جاى من باشى.نمى خوام مثل كارى كه تو كردى ذهنامون يكى بشن.مى خوام فقط ببينى.ديدنش كافيه.>>

-حالا ديگه مى خواى توجيه كنى؟

-هيچ جوره كارم قابل توجيه نيست.مطمئن باش خيلى وقته اينو فهميدم.

زيربغلم را مى گيرد و بلندم مى كند.

-خيلى خب، دستمو بگير و چشماتو ببند. بعد به خاطره اى كه مى خواى ببينمش فكر كن.>>

كارهايى كه گفت را انجام مى دهيم و فورا وارد سالن بازى مادربزرگ مى شويم. يكى از دوستانش كه معلوم است ساعت ها روى درست كردن موهايش وقت گذاشته مى گويد:<<خب بچه ها بياين پايين.>>

همه به نوبت كارت هايشان را رو مى كنند و فقط مادربزرگم مى ماند و دوست چشم آبى اش، مهين. بعد از خورده شدن مهين توسط چشمان شرربار مادربزرگ،با نشان دادن كارت هايش مى گويد:<<استريت فلاش مهين جون.>> مهين پس از پك محكمى به سيگارش زدن،خنده اى آميخته به سرفه مى كند و درميان همهمه و تعجب خانم ها از ديدن كارت هايش مى گويد:<<رويال فلاش عشى جون.>> عشرت خانم هم محكم روى ميز مى كوبد:<<لعنتى چطورى آخه؟أصلا نميشه همچين چيزى. تف به شرفت مهين!>>

او هم كه گويا حسابى از اين حرص خوردن مادربزرگ لذت برده باشد بعد از قهقهه زدن مى گويد:<<حالا چرا پاى شرف رو ميارى وسط؟ مى خواستى خوب بازى كنى انقدرم شرط رو نبرى بالا. مگه شهر هرته عشرت از مهين ببره؟>>

بعد از پوشيدن مانتوى سياهش و به جنب و جوش افتادن ديگر دوستان،دستش را تكان مى دهد و ناگهان با ديدن من جلوى در سالن متوقف مى شود:<<وا! عشرت اين بچه كيه ديگه؟>>

-پس انداخته ى مريم مقدس.

پس انداخته ى مريم مقدس پيراهنى سفيد و شلوارك جين به تن دارد.با همان چشمان مشكى كه شبيه عقاب هايى در حال آب خوردن هستند با حيرت به مهين چاق با موى شلخته ى قهوه اى نگاه مى كند.بينى اش كوچكتر از آن است كه سوراخ هايش را از دور ببينى.پوستش سفيد است، بدون لكه،مثل قلبش.

يكى ديگر از خانم ها در حال پوشيدن شالش-فكر كنم اسمش ثمين بود-با تعجب مى گويد:<< مگه با پسرت آشتى كردى؟>>

-نه بابا. امين مرد.

صداى وا گفتن ها و محكم به صورت زدن ها بلند مى شود. مهين روسرى خاكسترى اش را گره مى زند و به طرف مادربزرگم مى رود:<<عشرت چرا نگفتى؟ ديوونه پسر سى و خرده اى ساله ات مرده برگشتى ما رو دعوت كردى پوكر بازى كنيم؟بعد اين بچه مادر نداره مگه؟ چرا انداختش رو سر تو؟>>

مادربزرگ عينك طبى اش را پرت مى كند روى ميز سبز:<<اونم مرده.تو جاده چالوس تصادف كردن، اين بدبخت فقط زنده موند. كاش مى مرد.>>

-حالا جلو خودش نگو گناه داره.

گناه دارد. از طرفى حس خوبى به من دست مى داد كه افرادى هنوز مثل مادر وجود دارند كه به نحس بودن من اعتقاد نداشته باشند، از طرفى هم حس آزاردهنده ى مورد ترحم قرار گرفتن مورمورم مى كرد. اما نگاه مادربزرگ از لابه لاى تارهاى موى سفيدش به من عجيب است. نمى داند من چه هستم و قرار است با من چه كار بكند.آيا بايد با من مهربان باشد؟ يا مسير شوم پنداشتن من در آن چند روزى كه پيشش بودم را ادامه دهد؟  او كه مى زند زير گريه،سنگينى فضا را تحمل نمى كنم و از سالن بيرون مى روم.من و سارا هم به دنبالش قدم در خانه ى بيخودى بزرگى مى گذاريم كه انگار تمام ديوارهايش از چوب آغشته به شكلات و اندوه پوشيده شده اند. بالاخره من كودك به راه پله اى سنگى مى رسد كه ديوارهاى سفيد دوطرفش نم گرفته اند و مى توان چندتا از آجرهايشان را ديد كه ريختن گچ برهنه يشان كرده است. خودم را گريان روى دور تند مى بينيم و در عرض چند ثانيه شب مى شود.صداى پا مرا مى لرزاند و گذر زمان به سرعت سابقش بر مى گردد. مادر بزرگ با عصايش پايين آمده است.بعضش نمى تركد بلكه منفجر مى شود و مرا در كمال تعجبم بغل مى كند:<<امين جان.>>

با صداى بچگانه ام مى گويم:<<مامان بزرگ من بابا نيستم.>>

-مى دونم ساكت شو.

بعد از خشك شدن آن دو سر جايشان، سارا مى پرسد:<<چرا عشرت خانم با مادرت اختلاف داشته؟>>

شانه بالا مى اندازم و مى گويم:<<اين خانم والاپور خودش از خانواده ى درست حسابى اى نبوده، مثل اينكه خلافكار بودن حالا دقيقا چه خلافى؟هيچ وقت نفهميدم. پدربزرگم از يه خانواده ى مذهبى و درستكار اصل و نسب دار بوده. خلاصه نمى دونم چى ميشه اينا آشنا مى شن باهم ولى به هرحال با هم ازدواج مى كنن و مادربزرگ هم دچار تغيير و تحول عجيبى ميشه. يكى دو سال بعد بابا بزرگ ميره زن دوم مى گيره. عشرت جونم وقتى خبردار ميشه زندگى رو براش زهرمار مى كنه. پدربزرگ هم از لجش بدون اينكه كسى بو ببره تو وصيت نامه اش قيد مى كنه كه مال و أموال خفنش به اون يكى زن برسه و واسه اينا در حدى مى ذاره كه نگن بعد مرگ احمد عماد زن و بچه اش گرسنه موندن. خلاصه مادربزرگ ما هم از همون دوران برمى گرده به حالت كارخونه و دور هرچى مذهبيه يه خط قرمز مى كشه. مادر من هم خيلى آدم ديندارى نبود ولى خب به هرحال از نظر مامان بزرگ خطرناك محسوب مى شد.اختلاف بدجور بالا گرفت و هر دو خانواده طردشون كردن. منم واسه همين هيچ كس قبول نكرد. البته مادربزرگ هم نمى خواست منو ببره پيش خودش منتها فكر كنم از اينكه برم پرورشگاه براش كمتر آزاردهنده بود.اينم از جريان ما.>>

سارا نفسش را بيرون مى دهد:<<خب به هرحال برات متاسفم.هيچ وقت راجع به گذشته ات زر نمى زدى كه بفهمم چه بدبختى اى كشيدى.فقط ماجراى مرگ پدر مادرت رو مى دونستم.حالا اينا رو ديديم فهميديم چه خبر بوده تو گذشته ات.اينا رو ول كن برو سر اصل مطلب.>>

چشمانم را مى بندم و به اتاقم كنار اتاق عشرت جون مى رويم كه من نوجوان پشت ميز مطالعه ام در حل لاك زدن پاى راستم هستم. عشى ناگهانى داخل مى شود و من از فرط وحشت به جاى اينكه گندم را جمع كنم لاك صورتى را روى زمين مى ريزم.محكم يك سيلى مى زند كه هنوز هم دردش را روى گونه ام حس مى كنم و با خشم فرياد مى زند:<<مگه نگفتم يه مرد لاك نمى زنه و تو مردى، نه دخترى، نه زن! چندبار بگم بايد از اينكه مردى خوشحال باشى و كلاهتو بندازى بالا؟ تو اين مملكت مردى بعد مى خواى زن باشى؟روانى اى؟>>

عصايش را تا نوك دماغم بالا مى برد:<<يه مرد مى تونه شركت بابات رو احيا كنه وگرنه الان تو اين بدبختى نبودم كه يه كارى كنم كارمنداى بابات ازم حساب ببرن. دفعه ى ديگه بفهمم طرف رژ و لاك و اين كوفت و زهرمارا رفتى دمار از روزگارت در ميارم.>>عينكش را بالاتر مى زند و تق تق عصايش در خانه مى پيچد. لحظه اى به سمتم برمى گردد:<<راستى با اين دختره كيه…خدايا…همين كوچولو افغانيه، آها سارا سنگلاخى. باهاش دوست شو.دختر خوبيه.>>

-خب من كه باهاش دوستم.

تى شرت قهوه اى اش را مرتب مى كند و مى گويد:<<نه احمق.منظورم اينه باهاش گرم بگير. شايد بعدا خودشو بگيرى.>>

-منزل خانم عشرت والاپور؟

حالا در حياط خانه ايم كه برگ هاى پاييزى جاى جاى آن را پوشانده اند و من هفده ساله در سفيد زنگ زده اش را باز كرده ام تا پليس را ببينم كه مهين خانم چاق و پيرتر از قبل كنارش ايستاده است. مادربزرگ بزرگترين قمار زندگى اش را درست گذاشته بود وسط تلاش من براى موفقيت در كنكور رياضى.

-پرسيدم اينجا منزل خانم عشرت والاپوره؟

-بله امرتون؟

-متاسفانه چك ايشون برگشت خورده.خانم مهين اميرى هم هرچقدر سراغشونو گرفتن نتونستن بهشون دسترسى پيدا كنن.

مادربزرگ فرار كرده و به من سپرده بود كه به هيچ كس نگويم كجاست.البته واقعا هم نمى دانستم. به پليس مى گويم:<<متاسفانه ايشون چندروز پيش وقتى من تو كتابخونه درس مى خوندم گفتن ميرن سفر و هيچ چى در مورد اينكه كجا ميرن بهم نگفتن.>> سپس خانه را مى گردند اما چيزى پيدا نمى كنند.

سپس خودم را مى بينيم:سى ساله در اتاق مخصوص آماده شدن داماد و مشغول بستن كراوات. مادربزرگ كت و دامن صورتى به تن دارد و با نگرانى نگاهم مى كند:<<يه وقت غلط اضافه نكنى.خانواده ى عزيز اين دختر كلى به ما كمك كردن.من كل دارايى بابات رو از دست دادم.رفتم زندان.اونا با تو افتادن دنبال كارام بهمون قرض دادن.دختره كلى تو درسات كمكت كرد تازه نه هم وطنشونيم نه صنمى با ما دارن. تو رو خدا با اين لوس بازى هاى “من أصلا مرد نيستم” و “بذار واقعيتو بگم تموم شه اين نمايش” گند نزن به اين فرصت طلايى.>>

يكهو چشمانم مانند وقتى مى شود كه به سارا اعتراف كردم اما دوباره به همان چشمان غمگين و خسته تبديل مى شوند و دهانم را مى بندم. كاش نمى بستم.

-ديگه بسه.

دوباره با نورى كور كننده از طرف سارا براى چندمين بار بيهوش مى شوم و به هوش مى آيم.ديگر از ذهنش بيرون آمده ام و در اتاقش هستم.حالا ديگر شب شده و مى شود چراغ هاى آسمان خراش ها را از پنجره ديد. سارا هم بيدار شده است و مى آيد جلوى پنجره كنار من و آرام زمزمه مى كند:<<خب حالا چى كار مى كنى؟ مى مونى يا ميرى تيمارستان؟يا مى خواى سر عقل بياى و تغيير جنسيت بدى تا چه مى دونم…يه زندگى جديد درست كنى.الانم كه مادربزرگت فوت كرده نمى تونه مجبورت كنه دروغ بگى.>>

-هيچ وقت منظورم از نشون دادن اون لحظات اين نبود كه بگم مامان بزرگ باعث اين جنايت فجيع شده. هميشه كاراى بى رحمانه با زدن و كشتن انجام نميشه.بعضى وقتا سكوت خيلى مهلكه.جورى كه زندگى خودت و اطرافيانت  رو مى سوزونه. من با اختيار خودم ساكت موندم و تازه به سكوت هم راضى نشدم.برات نقش هم بازى كردم.وقتى اومدى مچمو بگيرى پنجره رو باز كردم تا ذهنت سمت خيانت بره. سر تو مثل بزن بهادرا دعوا كردم.بردمت تو جمع كسايى كه از درون حالم به هم مى خورد ازشون ولى تظاهر كردم رفيقمن تا تو ذهنت از خودم يه مردى اونقدر كليشه اى بسازم كه هيچ وقت ذهنت سمت حقيقت نره. بعدشم كه فهميدى عين يه گستاخ عوضى اومدم بهت گفتم حالا چى ميشه مگه ظاهرا زن و شوهر باشيم؟تو بايد ضد كليشه ها رفتار كنى.من يه جنايتكار عوضى ام، بخوام چه نخوام. الانم اگه بتونم اين توهماتم رو از بين ببرم سعى مى كنم توبه و جبران كنم.ولى ازم نخواه كه با تو بمونم چون اگه تو هم مشكلى نداشته باشى من دارم.هربار كه نگاهت مى كنم عذاب وجدان تمام گناه هايى كه آدما مرتكب شدن رو سرم آوار مى شن. آره،شايد از صفر شروع كنم ولى نه با تو.

اشكش را پاك مى كند:<<آره تمام اين بازى ها واسه اين بود كه نشونت بدم خودتم تو موقعيتاى عجيب غريب اول ذهنت ميره سمت برنامه هاى آماده ى توى مغزت يا همون كليشه ها.اون وقت تو ازم انتظار داشتى من با اينكه شوهرم ترنسه كنار بيام. حالا كنار اومدم همونطورى كه تو بعد يه كم فكر كردن كاراى غيرمنتظره انجام دادى.>>

-سارا نمى تونم بهت گفتم.وقتى كه بهت گفتم درواقع خودمو واسه هميشه ازت جدا كردم. با بغض مى گويد:<<چى مى شد هيچ وقت بهم نمى گفتى؟ چرا أصلا بخواى اينجورى باشى؟نه زنى نه مرد.معلوم نيست دقيقا چى هستى.>>

خنده ى تلخى مى كنم:<<هيچ كسى دقيقا چيزى نيست.مگه تو معلومه دقيقا چى هستى؟ تو افغانى ولى تو ايران زندگى مى كنى.تازه از زبان كشورت فقط يه كلمه تو حرفاى روزمره ات هست،چوتار. ايرانى اى يا أفغان؟معلوم نيست.>> محكم يك سيلى مى زند و اشك هايش سرازير مى شوند.مى گويم:<<نمى خواستم توهين كنم به خدا.>>

-نه راست ميگى.شايد درست اين بود كه سيلى رو به خودم بزنم بلكه بيدار شم. مى دونى، داشتم برعكس هميشه يه داستان كليشه اى مى نوشتم. راجع به دخترى بود كه يه نفر مى خواست به خاطر پول باهاش ازدواج كنه. ولى آخرسر پشيمون شد و منصرف.دختر هم يه كم دلش شكست ولى چون هنوز وابسته اش نشده بود تونست اون قضيه رو پشت سر بذاره. بعدا يه پسر پيداش شد كه اومد خواستگاريش.مزرعه دار بود،مزرعه ى ذرت. يه كلبه ى سفيد نقلى مثل تو فيلما داشت.

از شنيدن روياى قديمى مان ديگر نمى توانم نگه داشتن بغضم را تحمل كنم.ادامه مى دهد:<<با اسب سفيد اومد دنبال دختر و با هم ازدواج كردن.صبحا مى رفتن پى دوشيدن گاوهاى مزرعه.عصرها با هم اسب سوارى مى كردن.دختر هلو مى چيد ولى چون پسر متنفر بود ازهلو…>>

-مى رفت سمت سيب هايى كه سرخيشون از ياقوت بيشتره.

مى خندد و با جديت صورتش و لحنى مانند سخنرانى مى گويد:<<با وجود اينكه همه اش دروغ بود ولى ممنون كه خاطرات و روياهاى قشنگى واسم ساختى. به خودم قول دادم اگه يه بار ديگه ببينمت و بفهمم هيچ شانسى ندارم واسه حتى رفيق بودن باهات، بى خيال همه چى شم. بازم ممنون بابت همه چيز.هنوزم احمقانه عاشقتم.>> ناغافل مشتى محكم به صورتم مى زند و مى خورم به كمد ديوارى چوبى اش.جاى انگشترهايش بدجور درد مى كند. سعى مى كنم بچرخم رو به سارا تا سر عقل بياورمش اما سارايى در كار نيست.از پنجره ى باز بيرون را نگاه مى كنم و مردم را مى بينم كه دور زنى با پيراهن مشكى و شلوار نخودى جمع شده اند. نگاهش عاشقانه است،حتى هنگام مرگ. چگونه مى توانم اين عذاب را تحمل كنم؟قلبم آتش گرفته و مغزم يخ زده است.نمى دانم گريه كنم يا بخندم به بخت سياهم؟ يا آنقدر بزنم توى سر خودم تا مغزم متلاشى شود؟

صداى زن فرشته كه در را باز كرده مى آيد:<<سارا كجاست؟واسش قهوه آوردم.>>

با چشم هاى خيس و متحير نگاهش مى كنم.

صداى بلند تلويزيون از سالن تيمارستان به گوش مى رسد:<<و اما بشنويد از دخترجوان مهاجرى كه در كشور ايالات متحده ى آمريكا خودكشى كرد.بسيارى از روانشناسان مى گويند اين اتفاق يكى از نمونه هاى أوضاع نابسامان روانى جوانان در اين كشور و كشورهاى اروپايى است هم چنين…>>

سرماى داخل اتاق كه دستانم را مورمور مى كند،آزاردهنده است اما بوى نم ديوارها آزاردهنده تر ولى همين كه آن پرستار دلسوز پاى چپم را لاك بنفش زده از اذيت كنندگى اين محيط مى كاهد. در آبى است،لباسم و تخت ها صورتى،چه استعاره ى تحقيرآميزى.نشسته ام به در آبى نگاه مى كنم ولى اين بار در آه مى كشد و پدر و مادر و سارا و مادربزرگ بعد از وارد شدن و نشستن روى تختم با ناراحتى نگاهم مى كنند.

 

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.