دوباره مثل هرروز از سرجایت بلند شدی، دوش گرفتی، قهوه ساز را روشن کردی و تا موقعیکه صدایش دربیاید زُل زدی به منظره روبهرویت. میتوانست برای یک صبح عالی زیبا به نظر برسد، اما این نمیتوانست توجیهت کند. هنوز هم به او فکر میکردی، با او زندگی میکردی. به سرعت وارد افکار و رویای دیرینهات شدی، دست به گریبانت بودند، کاری از دست تو برای خودت بر نمیآمد، طوری غرقش شدی انگار از آن موج های آبیِ بزرگ لذّت میبردی. طولی نکشید که صدای بوقهای متعدد مثل دست نجات دهنده از اعماق مرواریدهای آبی بیرونت کشیدند. به خودت آمدی، همانطور که قهوه را داخل فنجانت میریختی به ساعت نگاه کردی، قطار ساعت یازده حرکت میکرد و تودوساعت وقت داشتی. به سمت میز قدم زدی، هنوز همان جا بود، مثل همیشه صفحه اول را باز کردی و چند دقیقه به نوشته رویش خیره شدی: “برای مهریار عزیزم”. بارها این اتفاق می افتاد و تو تنها کسی بودی که از تکرارش خسته نمیشدی. هرروز رنگ و بویش برایت فرق میکرد، انگار آن دست خط برای چشمانت زیباتر دیده میشدند. رمان های زیادی خوانده بودی، اما این کتاب همه چیزش فرق داشت. راهش را بد به دلت یافته بود و طوری برایت عزیز بود که اگر یک روز روی آن میز دیده نمیشد مثل کودکان دو سالهایکه برای توپ از دست رفتهشان گریه میکنند اشک میریختی. بی نظیر بود، به قول خودت نویسندهاش قبل مرگ خود زهرهاش را بر تمام خواننده های این کتاب ریخته بود. نزدیک به یک ساعت بود که خودت را با آن سرگرم کرده بودی، نچی کردی و بر خلاف میلت برای آخرینبار خانهات را برانداز کردی، همه چیز قرینه و با ظرافت خاصی چیده شده بود. با خیال راحت چمدان ها را خارج کردی و دربرا بستی. بعد از مشغله هاي زیاد و فکر کردن به تمام اتفاقاتی که برنامه شان را ریخته بودی جای خودت را در کوپه سی و شش پیدا کردی. کتاب مثل همیشه در دستانت بودند، بدون فوت وقت کتاب را باز کردی. مشتاق خواندن همان قسمت بودی. شاید موضوع این نبود، شاید نمیتوانست اینطور تمام شود. گه گاهی به پایان صفحه نگاه می انداختی به امید اینکه روح نویسنده بیاید و تمامش را تغییر بدهد. زنگ تلفنت تمام افکار چند ثانیه پیش را از جا کند، با دیدن نامش بر روی صفحه تمام دلتنگی های چند ساله به سمتت هجوم آوردند. مراقب لرزش صدایت بودی، نکند بفهمد، نکند نگرانم شود… بلاخره تماس را وصل کردی. قبل از شروع حرف هایت صدایش را شنیدی:
-مهریار… ننه، حالت خوبه؟ سوار قطار شدی؟ راه افتادی؟ پس کی میرسی؟ سرده؟ گرمه؟
-مادر…؟ سلام.
انگار متوجه شده باشه لحظه ای سکوت کرد و بهت زمان داد:
-چرا انقدر نگرانی قربانت بشم، من حالم خوبه، من دیر میرسم مادرجان، شما بیدار نمون.
خیالش از بابت تمام چیزها راحت شد، انگار صدایت تنها آرامبخش دل بی قرارش بود. چرا رفتی؟ چه چیز میخواستی که در آنجا نمیافتی؟ هرروز سوالی شده بود که هیچ جوابی برایش نمیافتی. اضطراب جانت را کنده بود، چه میشد اگر آرام میگرفتی و آرام حرفهايت را برایش به زبان می آوردی؟ تو این زندگی پرتنش را نمیخواستی… باشد قبول، قرار است همین را به او بگویی و جوابش اصلا برایت مهم نیست. پیرزنی در کنارت نشسته بود، بی آنکه حرفی را به زبان بیاورد دستانش را روی دستانت گذاشت و کمی فشرد. نگاهش کردی که متوجه چشمان پر از استرست شد، به آرامی لب گشود:
-تو ای زیبا رخ هستی، چه شد از عشق نالانی، مگو از سرّ عشقی که، همه رویت از آن اوست.
شعری که خواند متأثِرت کرد، سرّ عشق…؟ یک سال به تهران آمده بودی و در این یک سال حتی یک بار هم جواب تلفن هایش را نداده بودی. تنها جوابت برای تمام سوال هایش این بود که “باید فکر کنم، باید خودم را پیدا کنم”. از تمام این زندگی خسته شده بودی، انگار مدیریت همه چیز از دستانت خارج شده بودند، تحملش هم تمام توانترا گرفته بود. سرت را به پنجره تکیه دادی، چشمانت را روی هم گذاشی و تنها برای چند دقیقه چراغ مغز و دلترا خاموش کردی بلکه به آرامش خودت برسی. چند دقیقه گذشت که با ضربه های همان پیرزن پریدی، هیجان زده به دور تا دورت نگاه کردی، پیرزن همانطوركه آن نیمچه لبخند شيرينشرا بر روي صورتش نمایان كرده بود با همان صدای آرامَش گفت:
-بلند شو دخترم، رسیدیم.
بدون کوچکترین حرفی چمدان هایم را برداشتم، با تشکر کوتاهی از قطار پایین آمدم. راه آهن شیراز یادآور تمام یک سال پیش بود، هم از سرعت زمان کلافه بودی، هم خوشحال. کتاب را داخل چمدان جا دادی، خواستی تاکسی بگیری که پراید نقره ای رنگي جلوی پایت ایستاد. شیشه ها را پایین کشید. خودش بود. کمرت را خم کردی تا ببینیش، چشمان گود رفتهاش گویای همه چیز بودند. از سرجایش بلند شد، داشت خودش را خوشحال جلوه میداد:
-مهریار، خوش آمدی.
سرم را باکمی لبخند تکان دادم. چمدان ها را داخل ماشین گذاشت و تعارف کرد. جلو نشستم، از اینکه احساس کند راننده کسی است متنفر بود. سرصحبت را باز کردم، با جدیت گفتم:
-لازم به زحمت نبود، میتوانستم خودم بیایم.
به سمتم برگشت، شاید انتظار اين حرفرا نداشت، اما من عقیده داشتم که بايد عادت كند.
-اصلا این حرف را نزن، خودت میدانی که زحمت نیستی، بلافاصله بعد از اطلاع ننه بانو خودم را رساندم.
حرفی نزدم، چیزی نداشتم، آن موقع شب… گفتن آن حرفها… اصلا به صلاح نبود. چند دقیقهای نشد که رسیدیم، پیاده شدم. چمدان ها را جلوی پایم رها کرد:
چیزی احتیاج ندارید؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم، داشت سوار ماشین میشد که ناگهان:
-آقا آراز؟
پرسشی نگاهم کرد:
-هنوز هم میخواهید بروید؟
خنده کوتاهی کرد و سرش را به سمت پایین کشید. با عصبانیت کوتاهی گفتم:
-حرف من خنده دار بود؟
بلافاصله اخم کوچکی میان صورتش انداخت:
-بله.
فقط یک کلمه، یک کلمه تنها، بدون هیچ حرف اضافهای.
-بابت رساندنم، مچکرم.
در را باز کردم، داشتم داخل میشدم که با صدایش لحظهای توقف کردم:
-مهریار… خانم. با توجه به شناختی که از شما دارم میدانم که تصمیم درستی میگیرید و اینرا بدانید که نمیتوانم بین شما و آنها یکیرا انتخاب کنم. ازشما خواهش میکنم تا فردا جوابتانرا به من بدهید هر چه باشد من فرمان میبرم.
به سرعت وارد شدم و در را به هم کوبیدم. همه چیز را از ذهنم پاک کردم و به سمت ننه بانو رفتم. بدون توجه به حرف هایم بیدار بود. بغلش کردم، بوییدمش. قربان صدقه هایشرا شروع کرد:
-باز هم که بیدار ماندی…
بعد از سوال و جواب درباره خودم، زندگی ام در تهران و حال و روزم بدون مقدمه گفت:
-مهریار… آراز دکتر شده، خودت هم این را میدانی.
با بد خلقی گفتم:
-میشود این بحثرا تمام کنیم؟
-میخواهم دلیلترا بشنوم!
نمیدانم چه شد که به یک باره احساسم به جای منطقم لب باز کرد:
-هیچ دلیلی برای حرف هایم ندارم ننه بانو. من دوستش دارم، نمیخواهم آخر داستان و من و آراز جدایی بشود. لااقل من میتوانم نویسنده داستان خودم و او باشم. یک سال فکر کردن به گذشته، انتهایم با کسی که هنوز وقتی میبینمش نمیتوانم جلوی قلبم را بگیرم. یک سال کافی است برای تصمیم درست.
انگار تازه فهمیده بودم که چه میگویم، لبخند پر از معنای ننه بانو، گونه های سرخ شدهام. نگاهم را از روی زمین برداشت و در کنارش دراز کشیدم، دستانش را روی سرم کشید و تا جایی نوازش داد که نفهمیدم کی خوابم برد. فردای آن روز صدای آراز را از طبقه پایین شنیدم، شال سبز رنگی را روی سرم انداختم و پله هارا یکی دوتا پایین آمدم. نگاهش کردم، با دیدن من رنگ صورتش تغییر کرد. بعد از سلام کوتاهی سکوت را شکستم:
-اگر میخواهی بروی برو. منتظرت میمانم.
انگار دنیا را به یک باره در آغوش کشید، مات و مبهوت نگاهم میکرد، نمیدانست خوشحال باشد یا نه. هنوز هم نگران بود. ننه صدایش کرد و گفت:
-آراز… آن طرف خیلی نیازت دارند. برو.
به سمت در قدم برداشت، کاسه آب را در دست گرفتم، آرام به سمتم برگشت گفت:
-حواست به خودت باشد.
کتاب رو به سمتش گرفتم، کتابی که یک روز از خودش هدیه گرفته بودم:
تغییرش بده، ادامه داستان زندگیمان با تو، قشنگ ترش کن، اطمینان دارم که با قلم تو خواندنی تر میشود.