در یکی از عصر های سرد و معمولی ماه دسامبر او بیش از دو ساعت بود که مصمم کوچهها و خیابانها را، در بادی سوزناک با لباسهایی کهنه و نازک، به سمت مقصدش قدم میزد.
باد صورت یخ زدهاش را همچون تیغی نوازش میداد و او، ویلیام، هر از چندگاهی به خود میلرزید و بیشتر در خود جمع می شد اما همچنان بی هیچ توقفی راه می رفت.
هنگامی که به مقصد اش نزدیک شد پوستش از سرما سفید شده بود و لبانش به رنگ بنفشی تیره درآمده بودند.
سرما اما اثری بر ذهن او نگذاشته بود و بار دیگر او شروع به مرور زندگی اش کرد ،همچون ساعات پیش که در مسیر گذرانده بود؛ او کودکی بود یتیم که در حدود دوسالگی اش در ساحل رودخانه هامبر رها شده بود و مدتی را تنها در آن جا سرگردان بود. هنگامی که او را یافتند مورد حمله سگ ها قرار گرفته بود و صورت و تمام بدنش زخمی شده بود پس کودک را به بیمارستان بردند تا درمان شود، هر چند رد زخمها بر روی صورت و بدنش ماندگار شد.
سپس او را به یتیم خانه سپردند چرا که در دفتری که همراه او بود نامهای یافتند که نشان میداد مادر و پدرش خودکشی کردهاند و او را تنها گذاشتهاند.
ویلیام در یتیم خانه همیشه موضوع صحبتها و پچپچهای دیگران بود آنها از پدر و مادرش که چنین گناه کبیرهای کرده بودند و خود را کشته بودند صحبت میکردند و او را بخاطر خانواده و صورتش که پر از جای زخم بود، زشت و مورد ترحم می خواندند.
دیگران او را با وجود صورت زشتش و ساکت بودنش، در جمع و قلب خود نمی پذیرفتن و اگر کسی به او نزدیک می شد تماما از سر ترحم بود پس او تا هنگام مدرسه تنها و منزوی بزرگ شد.
با ورود اش به مدرسه همه چیز سختتر شد. دیگر همکلاسی هایش نیز بخاطر آن زخمهای قدیمی او را قبول نمیکردند اما تنها نیز به حال خود رها نمی کردند و مدام او را مورد تمسخر و آزار قرار میدادند.
دانش آموزان هرسال شرورانه تر از سالهای قبل رفتار می کردند. آنها دفتر و کتابها حتی لباس هایش را پاره میکردند و زباله ها و ته ماندههای خوراکی و غذایشان را بر روی او میریختند و او را کتک میزدند و مسخره میکردند، حتی معلمان نیز گاهی با تمسخر آنها همراهی میکردند.
او بارها در حیاط مدرسه در کوچه و خیابان مورد آزار قرار گرفته بود اما چون یتیم و فقیر بود کسی به او اجازه اعتراض و حتی دفاع از خود نمی داد و او تنها باید تمام ضربات و دشنامها را به جان میخرید و تحمل می کرد. تنها باری که او در دفاع از خود و در جواب مشتهایی که به او زدند مشتی در صورت گرد و گوشتی سردسته آن قلدرها زد او را سریع به دفتر مدرسه بردند و با کلمات زشت او را تحقیر کرده و در نهایت متهم نمودند. او مجبور شد تنبیه مدرسه و در نهایت تنبیه یتیم خانه را به جان بخرد از آن پس بود که همکلاسی ها و هم مدرسهای هایش بی پرواتر از سابق شدند و روزهای او را تیره و تارتر از گذشته کردند.
در نهایت جسم او همه آن کتک ها و تمسخر ها را تحمل کرد اما روحش پس از آن همه ظلم همچون شمعی بی فروغ بود که بی محبتی های زندگی همانند طوفانی او را مورد حمله قرار میداد.
و سر انجام ویلیام چیزی به هجده سالگی نداشت و اوضاع برای او سخت تر شده بود. مجبور بود تنها سرپناهاش، یتیم خانه را نیز ترک کند اما او نه جایی برای خواب و نه کاری توانسته بود پیدا کند اما قانون قرار نبود برای او، تغییر کند.
…
او به پل هامبر رسید لحظهای در ابتدای پل متوقف شد، نفسی عمیق کشید و ریه هایش را از هوا پر کرد و دستاناش را محکم تر مشت کرد و مصمم تر از قبل به راه افتاد.
کمی جلو تر باز ایستاد اینجا همان مقصد بود.
در آن لحظه خورشید در حال غروب بود او چشم به خورشید دوخت و آن را تما شا کرد و زیر لب زمزمه کرد: « حالا من نیز همچون تو می خواهم در این نقطه غروب کنم و به زندگیم پایان دهم؛ زندگی که فقط درد و رنج برای من داشت و در قبال این رنج ها حتی یک نفر هم برای دوست داشتنم نبود که اگر بود من نیز تمام آنها را تحمل میکردم و به زندگی ام ادامه میدادم.در هر حال حالا دیگر وقت رفتن است.»
سپس دستش را بر روی نرده های پل گذاشت و از آنها بالا رفت و بر رویشان ایستاد.
دیگر فاصله زیادی با پایان تمام رنجهای زندگی اش نداشت.
به پایین پاهایش نگریست، ترسناک بود، اما از خود پرسید: « ترسناک تر از زندگی و آیندهام؟»
پس چشمانش را بست و قدمی به جلو برداشت و ناگهان به پایین سقوط کرد و با صدای بلندی به درون آب فرو رفت.
همه چیز به سرعت پیش میرفت و ذهن و بدنش آشفته شده بود ویلیام درون آب فرو میرفت و ناخودآگاه دست پایش را تکان میداد و برای بقا تلاش می کرد ولی او هیچگاه شنا کردن را نیاموخته بود پس فقط بیش از پیش به درون کشیده می شد.
انرژی اش تخلیه شد و دیگر جانی برای تکان خوردن نداشت و چیزی نمانده بود تا بی هوش شود که پیش چشمانش همه چیز به یکباره روشن شد و پس از آن به سیاهی گرایید.
…
چشمانش را گشود همه جا روشن بود. سریع در جایش نشست فکر میکرد که دیگر مرده است اما سالم سالم بود و بر روی تختی در یک کلبه کوچک و محقر نشسته بود؛ کلبهای که از گرد و خاک نشسته بر روی وسایلش و تار عنکبوت هایی که در جای جای آن وجود داشت معلوم بود خیلی وقت است که کسی در آن زندگی نمی کند.
افکارش بسیار مغشوش بود و نمی دانست از اینکه نجات یافته است باید خوشحال باشد یا ناراحت و یا باید از کسی که او را از آب بیرون کشیده تشکر کند یا با او دعوا کند. به هر حال کسی درون کلبه نبود پس بلند شد و بیرون رفت اما اطراف آنجا نیز کسی را نیافت.
کلبه در نزدیکی ساحل رودخانه هامبرت واقع شده بود دقیقا نقطه ای که او را در کودکی تنها و رها شده یافته بودند.
او دوباره به درون کلبه بازگشت؛ داخل کلبه قفسه ای چوبی برای قاشق ها، چنگال ها و بشقاب ها و امثال آن، میز و صندلی، تخت خوابی بزرگ و کمدی چوبی وجود داشته.
میخواست بداند آن کلبه برای کیست و چه کسی او را نجات داده است پس درون قفسه ها را به دقت جست و جو کرد اما چیزی خاصی درون آن نیافت؛ به سمت کمد رفت درون کمد چند دست لباس زنانه، مردانه و بچه گانه وجود داشت و در کف آن کتاب، دفتر و قلمی افتاده بود.
دفتر را برداشت و دستی بر روی ان کشید و لایه گرد و خاکی که بر رو آن نشسته بود را پاک کرد سپس به سمت تختی که روی آن بیدار شده بود رفت.
تخت زیر پنجره ای قرار داشت که ساحل رودخانه را در خود جای داده بود و نور خورشید را به درون کلبه میتاباند.
نشست و دفتر را گشود در صفحه نخست دفتر نوشته شده بود « دفتر خاطرات آنا» پس احتمالا کلبه نیز متعلق به شخصی به نام آنا و یا آنا و خانواده اش است.
با خود اسم آنا را تکرار کرد تا آنجایی که میدانست آنا اسم مادر او نیز بود.
دفتر را ورق زد و صفحه بعد را آورد و شروع به خواندن دفتر خاطرات کرد؛ صفحه اول اینطور شروع شده بود؛ «امروز تولد دو سالگی پسرمان ویلیام است او پسری بسیار زیبا و مهربان است و همیشه لبخند میزند.
حالا که او دوساله شده است تصمیم گرفتم دفتری بردارم تا خاطراتم را برای او بنویسم تا بتواند روز های کودکی اش و عشق ما را در بزرگسالی اش احساس کند.
هر چند که ما یعنی من و همسرم او را عزیز می داریم و بسیار دوست داریم اما در مقابل او بسیار شرمنده و متاسف نیز هستیم چرا که حتی توانایی خرید کادو و یا یک شیرینی برای تبریک و جشن گرفتن تولد او نیز نداریم و فقط می توانیم با بوسه هایمان که تنها چیزی است که می توانیم به او بدهیم تولدش را تبریک بگوییم. پس ما امروز زمان بیشتری برای محبت کردن و بازی با او گذاشتیم و وقت بیشتری را با او گذراندیم.
امیدواریم عشقمان بتواند جای پول را برای خوشبخت شدنش بگیرد هر چند باز هم در پس ذهنم می دانم عشق لازم است اما کافی نیست پس نمی توانم نگرانیم را برای آینده اومتوقف کنم.»
کلمات و جملات محبت آمیز و صادقانه آنا درباره ی فرزندش ویلیام را به فکر فرو برد و به عشقی که والدین به فرزندانش می توانند بدهند فکر کرد. او یتیمی بود که آن محبت را نچشیده بود و در ذهنش آن را برابر با خوشبختی میدانست.
عشق مادری آنا او را کنجکاو کرد تا ادامه دهد پس به صفحه بعد رفت؛ در صفحه بعد آنا نوشته بود «امروز در کناری بساط کرده بودم تا بتوانم چیزی بفروشم و پولی درآورم، همسرم نیز به رودخانه رفته بود تا ماهی بگیرد پس من پسرم، ویلیام عزیزم را با خود آوردم تا مراقبش باشم.
همینطور که در کناری نشسته بودم متوجه شدم بچه کوچکی پیدا شده که معلوم نیست خانواده اش کیست. بچه گمشده یا رها شده بود.
رها شدن بچه های کوچک بسیار معمول بود چرا که خانواده های فقیر که توانایی مالی نگه داری از کودکانشان را نداشتند ترجیح میدادند آنها را در گوشه ای از خیابان رها کنند تا به یتیم خاه فرستاده شوند و سرنوشت و تقدیر آنها تغییر کند.
با خود به سرنوشت بچه بیچاره اندیشیدم؛ چه چیزی به سر او خواهد آمد آیا خانواده ای متمول او را به سرپرستی خواهد گرفت و خوشبت خواهد شد؟
در یتیم خانه هر چند نانی برای خوردن و سقفی برای خوابیدن داشت اما باز هم عشق و محبتی در کار نبود و من چنین فکر می کنم که عشق برای پرورش کودکان بسیار مهم است.
امیدوارم آن بچه بیچاره خانواده ای یابد و خوشبخت شود اما بیچاره پدر و مادر او. من که در توانم نیست لحظه ای به جدایی از ویلیام کوچک بیندیشم.»
ویلیام نیز با آنا موافق بود چیزی مهم تر از عشق و علاقه پدر و مادر برای کودکان نیست.
به صفحه بعد رفت و ماجرای دیگری از زندگی آنا را خواند که این چنین نوشته شده بود «فقر در جامعه ما بیشتر شده است و روز به روز گدایان هم بیشتر می شوند. امروز در بازار قدم میزدم بسیار شلوغ بود. مرد و بچه کوچک ژنده پوش و لاغری را دیدم که گدایی می کنند معلوم بود که آنها بسیار فقیر و بی چیز اند.ما نیز بسیار فقیریم و چیزی نمانده است تا مجبور شویم برای گذران زندگیمان به گدایی روی آوریم، بیچاره پسرمان که در این خانواده بدنیا آمده است.
تمام راه را به روزی که مجبور به گدایی شویم و پسر طفلکمان اندیشیدم تا جایی فراموش کردم برای خرید سیب زمینی به آنجا رفته ام و بدون آنکه چیزی بخرم به کلبه بازگشته بودم پس مجبور شدم دوباره به بازار بازگردم.
آینده و سرنوشت مرا سخت میترساند.»
در چند صفحه بعدی به جای آنکه چیزی نوشته شده باشد برگه ها پر از خط خطی بود که اگر کمی دقت میکرد میافتی که آنها نقاشی های کودکی خردسال است.
پس از ان نقاشی های کودکانه، آنا نوشته بود «این ها نقاشی های ویل کوچک ماست .بسیار زیبا بودند نه؟او هنرمند خانه ماست.
امروز او دفتر و قلم را برداشته بود و درصفحه های سفید شروع به نقاشی کرده بود او مشتقانه میخندید و در ورق کاغذ قلم را حرکت میداد این صحنه بسیار بسیار زیبا بود بطوری که باعث شد اشک در چشمانم جمع شود سپس رفتم و همسرم را صدا کردم تا او نیز این زیبایی فرزندمان را ببیند.
ما با یکدیگر او را تماشا کردیم و بعد در کنار او نشستیم او را بوسیدم در اغوش گرفتیم و نوازش کردیم و به ساحل رفتیم و با تماشای ماه روزمان را با زیبایی به اتمام رساندیم.»
ویلیام چشم هایش را بست و در تصوراتش آن خانواده سه نفره را دید که با هم میخندن و یکدیگر را در آغوش میگیرند و می بوسند وهر چند ظاهرشان بسیار فقیر است اما عشقی که در چشمانشان میدرخشد انها را ثروتمند ترین خانواده کرده است.
او در خیالاتش غرق بود که به خواب رفت اما خواب او به شیرینی تصوراتش نبود.
در خواب ابتدا خود را در کنار زن و مردی دید که او را صدا میکردند و با او می خندیدند و نوازشش میکردند و او کودکی خردسال بود که همراهیشان میکرد اما ناگهان همه چیز در گرداب آبی فرو رفت .او شروع کرد به فریاد زدن: پدر! مادر!
با صورتی خیس از عرق و نفس هایی که تند و سطحی شده بود و قلبی که آرام و قرار نداشت از خواب پرید و پنجره را باز کرد تا کمی هوا به صورتش بخورد و حالش بهتر شود.
شب شده بود و کلبه در تاریکی فرو رفته بود پس از تخت برخواست و به سمت قفسه ها رفت تا شمعی را روشن کند و سپس دوباره بر روی تخت نشست و دفتر را باز کرد تا بیشتر بخواند.
او در زیر نور ملایم شمع کلمات را خواند «ویلیام را در آغوش داشتم و در کنار خیابان راه میرفتم که کالسکه ای زیبا از کنارمان عبور کرد در آن کالسکه زنی زیبا رو نشسته بود که کودکی را در آغوش داشت معلوم بود که از طبقات بالا هستند این از لباس ها و آرایش موی زن هویدا بود.
در حالی که راه میرفتم و خود را جای زن تصور میکردم، که سوار بر کالسکه ای با شکوه هستم و ویل کوچک را بر روی پایم نشانده ام، شنیدم زنان با یکدیگر اینگونه پچ پچ می کنند و می گویند که آن کودک همان کودکی است که رها شده بود و به یتیم خانه برده بودند حالا خانواده ای اشرافی برای نشان دادن لطف و حسن نیاتشان او را به فرزندی گرفته اند و اینک کودک هم عشق و محبت داشت و هم رفاه.
اینطور بنظر میرسید که خانواده کودک سبب بخت بد او بودند و هم با رها کردن او موجب خوشبختی او شده اند.
لحظه ای به پسرم نگاه کردم و با خود اندیشیدم که چه می شد اگر او نیز خانواده ثروتمند برای خود داشت و اینگونه بخاطر ما طعم تلخ فقر را نمی چشید.»
او سرش را بلند کرد و اینبار به ماه نگریست در وسط سیاهی اسمان میدرخشید و به فکر فرو رفت و با خود اینگونه گفت که چه می شد او نیز حال که خانواده نداشت و همچون کودک رها شده بود خانواده ی او را به سرپرستی میگرفت تا این ظلم ها و تنهایی را که تجربه کرد بود نمی چشید.
برخواست و اینبار به سمت میز رفت تا در آنجا بنشیند .
نشست و صفحه بعد از دفتر خاطرات را باز کرد در آن صفحه زن بیچاره نوشته بود «همسرم پایش اسیب دیده است و نمی تواند کار کند حالا دیگر بیش از پیش فقیر شده ایم همه چیز گران تر شده است و هیچ راهی نداریم که بتوانیم شکم مان را سیر کنیم و در روز وعده ای غذایی بجز نان خالی بخوریم.
خدایا باید چه کنیم، چه بر سر پسر کوچکم خواهد امد.»
ویلیام با نگرانی صفحه ی بعدی را باز کرد او بسیار برای ان خانواده دلواپس بود و دلش نمی خواست ویل کوچک نیز همچون او خانواده اش را از دست بدهد.
صفحه بعد اما نا امید کننده بود آنا نوشته بود «ویلیام گرسنه است و ما پولی نداریم تا چیزی بخریم بسیار متاسف و شرمنده ایم. هرگاه به چشم های معصوم او مینگرم احساس ناراحتی و شرمساری می کنم و عذاب وجدان لحظه ای مرا رها نمی سازد.
اما ناگهان به این فکر کردم که اگر ما نیز از زندگی او برویم او نیز همچون آن بچه ممکن است خوشبخت شود و حتی اگر خانواده ای ثروتمند برای او پیدا نشود حداقل در یتیم خانه شکمش سیر خواهد بود و از گرسنگی نخواهد مرد.
با همسرم صحبت کردم و افکارم را درمیان گذاشتم هردو موافق بودیم که دیگر عشقی که به کودکمان داریم کافی نیست پس تصمیم گرفتیماز او جدا شویم و او رها کنیم و بهترین جدایی مرگ است.»
اشک های ویلیام آرام آرام پایین می ریخت و هنوز امیدوار بود که آنها از تصمیمشان برگردند.
صفحه آخر اما همه امیدش را نا امید کرد؛ در آنجا آنا نامه خودکشی نوشته بود؛ نامه تلخی بود.
آنا نوشته بود «پسر عزیزم ،ویلیام، سلام
با شرمساری مادر تو آنا هستم.
نامه ای می نویسم تا از تو عذرخواهی کنم برای اینکه تو را به این دنیا آوردیم و نتوانستم مسولیت بزرگ کردنت را قبول کنیم و برای تو رفاه ایجاد کنیم و در نهایت تو را ترک کردیم.
با تمام تاسفم بدان ما یعنی من و پدرت تو را از صمیم قلبمان به مقداری که با هیچ چیز نمی توان اندازه گرفت عاشقانه دوست داریم.
هیچ گاه این را فراموش نکن که ما از سر تنفر رها نکردیمت و همیشه از آسمان مراقب تو خواهیم بود.
تو را به خداوند میسپاریم عزیز من
دوست دار تو مادرت»
و این پایان دفتر خاطرات آنا بود، مادرش.
صدای هق هق های ویلیام بلند شده بود و اشک هایش همچون سیلی بود که از چشمانش پایین می ریخت.
دیگر نمی توانست فضای کلبه را تحمل کند و احساس میکرد قفسه سینه اش تنگ شده است پس به سمت در دوید. دستش را بر روی دستگیره گذاشت و در را گشود اما ناگاه آب و سیاهی همه جا را فرا گرفت.
او هنوز هم درون رودخانه هامبر بود و تمام روزی که تجربه کرده بود چیز نبود بیش از یک خلسه و حقیقت غرق شدنش است.
در خلسه او توانسته بود عشق خانواده اش را ببیند و به خوبی احساس کند و به یادآورد که خانواده ای داشته است که تمام تلاش خود را برای او به کار گرفته اند اما در نهایت مجبور بودند تا برای خوشبختی او ترکش کنند.
او که عشق و دوست داشتن را احساس کرده بود دیگر دلش نمی خواست بمیرد و می خواست آرزوی پدر و مادرش را برآورده کند و خوشبخت شود.
ویلیام پشیمان شده بود اما نمی دانست اگر تا اینجا پیش نمی آمد نمی توانست واقعیت را ببیند.
حالا در حالی که در ذهنش تکرار میکرد: نمی خواهم بمیرم، می خواهم خوشبخت شوم از هوش رفت و دنیا برای او تاریک شد.