رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

فال های خیس

نویسنده: فاطمه زندی

دست‌های کوچک‌اش از سرما گزگز می‌کرد ودیگر احساس‌شان نمی‌کرد، رنگ سفید دست‌هایش سرخ شده بود و با نفس های سرد مکرراش، سعی در گرم کردن آن ها داشت. گرسنگی که نتیجه چند روز بی غذایی بود، اذیت اش می‌کرد. سوز بی رحمانه سرما، به تن او لرز هدیه می‌کرد و چه دردناک است که لباس های نخ نما، کهنه و پر از وصله او توان مقابله با آن را نداشت.
آسمان ابری و گرفته بود و فضای خاکستری شهر را، دلگیرتر و تاریک تر از همیشه نشان می‌داد. در دل دعا می‌کرد باران نبارد! بارانی که برای همه رحمت است و نوید بخش شادی و برکت، با وجود کفش های پاره اش که سخاوتمندانه آب را به داخل راه می‌دهند، دردی است که بر هزاران مشکل دیگرش، افزوده خواهد شد.
نگاه خیره اش را به چراغ سبز دوخته بود؛ چراغی که برای همه نماد حرکت است و برای او سمبل ایست. ثانیه ها چه کند می‌گذرند در نظر او و چه سخت است که تمام عمرت را در انتظار باشی! با رسیدن ثانیه های آخر، دسته فال‌هایش را مرتب می‌کند و با روشن شدن چراغ قرمز،به سرعت به سمت ماشین ها حرکت می‌کند، به امید آنکه تعدادی از فال‌هایش را بفروشد و با پولش غذایی تهیه کند و امشب هم مانند شب های دیگر گرسنه نخوابد، چرا که او دیگر توانی برای گرسنگی بیشتر در تن نحیف و ناتوان خود احساس نمی‌کند.
به سمت ماشینی رفت که حتی نامش را هم نمی‌دانست اما مطمئن بود بسیار گران قیمت است. دست های بی رمقش را به سختی به شیشه ماشین کوبید و منتظر ماند، اما راننده بی توجه به آن که سرما رحمی به جسم و تن کوچکش نداشت، با گوشی لمسی میلیونی خود کار می‌کرد و حتی نیم نگاهی هم خرج او نکرد چه برسد به خرید فال‌هایش. سر به زیر می اندازد و ناامید و خسته تر از قبل، به سمت ماشین پشتی حرکت کرد که صدای آهنگ بلندش، تمام فضا را پر کرده بود و چند پسر جوان در آن نشسته بودند. با دیدن او که عاجزانه به آنها نگاه می‌کرد و از آنها تقاضای خرید فال‌ هایش را داشت، بلند بلند خندیدند و یکی از آن ها با تمسخر و نیشخند، سکه ای را به سمت اش پرتاب کرده و گفت:” بگیر و با این سکه برای خودت پادشاهی کن، پسره ی گدا” و دوباره با دوستانش خندیدن را از سر گرفتند. سکه به پیشانی کوچکش خورد که بختی در آن نیست. با این حرکت دل پر وصله او برای هزارمین بار، از این همه بی مهری می‌شکند و ثمره ایی جز بغض خفقان آور در گلو و اشک های محبوس پشت پلک هایش برای او نداشت.
به سرعت به سمت پیاده رو میدود. نیاز دارد دور شود، باید برود، باید فاصله بگیرد از همه. دوست ندارد کسی را ببیند و کسی او را…اشک هایی که بیشتر از ظرفیت چشم های اوست و در مرز باریدن، دیدش را تار کرده است. به مرد درشت هیکلی برخورد می‌کند و به شدت روی زمین می افتد. دستش به زمین کوبیده می‌شود، اما بدون توجه به آن دردی که آرام آرام خود را نشان می‌داد و کسی که به آن برخورد کرده بود و با صدای بلند به او فحاشی می‌کرد، دوباره شروع به دویدن کرد.
آنقدر دوید که دیگر توانی برایش نماند. دستش را به جایی بند کرد تا مبادا بیفتد. تا مبادا پیش از این خرد شود، له شود، خراب شود. کودک است اما غرور و غیرتی مردانه دارد. دیگر طاقت و توانش به سر رسید ، به دیوار پشت سرش تکیه داد و آرام آرام قامتش را به زمین رساند و آن دیوار اجری سست، چه غنیمت عظیمی است برای شانه های بی تکیه گاه او! سر روی زانو هایش گذاشت و بغض سنگین و نفس گیر خود را با صدایی بلند، شکاند. آسمان هم با غرشی مهیب، بغض خود را به زیبایی قطرات باران رها کرد؛ گویی گریه او، آسمانی را به گریه انداخته و چه تصور دلنشینی است، احساس اینکه تو تنها نیستی، حتی اگر تنها همدمت، بی هیچ مروتی بر تنت تازیانه بزند.
احتیاج مبرمی داشت تا سبک کند درد های در دلش را. تا بازگو کند حرف هایی که صدایی توان گفتن شان را ندارد. حرف هایی که به جرم سنگینی کمر شکنشان، تبدیل به سکوت شدند و در قبرستان دل، دفن. خالی کند این نگفته های پر دردی که نه می‌شود گفت و نه می‌شود خورد، در انتها می‌شود سکوت و آه های مسموم، می‌شود سرطان و غده چرکین، می‌شود درد بی درمان و او چقدر پر بود از فریاد سکوت. خواسته بزرگی نداشت، تنها کسی را می‌خواست که دلداری اش دهد:” طاقت بیاور، روزی تمام می‌شود این همه درد و درد و درد.”
دوست داشت بلند بلند فریاد بزند. دوست داشت از جور این روزگار به خدا فریاد بزند، فریادی که عرش کبریا هم بلرزاند. فریاد بزند از بخت سیاهش و روزگار سیاه ترش. دوست داشت شکوه های کودکانه خود را بازگو کند. گله کند از خدا به خود خدا، که مگر من نیز بنده ات نیستم، پس چرا فرق است از زمین تا آسمان بین من و امثال من؟
گله کند از خدایی که او را فراموش کرده است. فراموش کرده که او تنها ده سال دارد، تنها ده سال دارد و دست هایش به جای لطافت کودکانه، به مانند مردی چهل ساله پر از پینه است. تنها ده سال دارد و روحش این همه خسته است . فقط ده سال دارد و در چشم هایش هوایی از بچگی نیست. او تمام بچگی اش را به جرم زنده بودن و نفس کشیدن، مرد بوده است. درد بزرگی ست که درد هایت بزرگتر از صبرت باشد و ایوب وار زندگی کردن در حالی که اگاه باشی هیچ کشتی نوحی در انتظارت نیست!…
دوست داشت با فریاد از خدا شکایت کند، که مگر نام خود را عادل نگذاشتی، پس چرا دنیایی که خلق کردی، عادلانه نیست؟ عادلانه نیست حمله لشکری از بغض به یک گلو، این همه اشک برای یک چشم، هضم این همه درد و تنهایی برای یک نفر! خدایا حق من از زندگی این همه آه نیست. خدایا کجای راه دستم را رها کردی که در منجلابی از تاریکی گرفتار شدم و آینده خود را بدتر از حال می‌بینم؟ خدایا…
اما تمام فریاد هایش، ناله ای بی صدا شد که حتی به گوش خودش هم نرسید.
مادربزرگش، همان پیرزن مهربانی که تنها کسی بود که او داشت، همان کسی که به دلیل نداشتن هزینه های درمان و دارو، شبی مهتابی، آرام چشم روی هم گذاشت و صبح دیگر بیدار نشد، همانی که رفتن بی حاشیه اش او را تنها تر کرد، روز های آخری که درد امانش را می‌برید و چهره اش را در هم می‌کشاند، با اینکه قوتی در جان نداشت او را در آغوش می‌کشید و می‌گفت:” دردت به جانم! هیچ وقت لازم نیست برای خدا تومار بنویسی، او خودش بهتر از تو می‌داند. برای خدا، زبانی آشنا تر از آه و خطی خوانا تر از دل های شکسته نیست.
پسرک عزیزم! هر جا کم آوردی ، نگران نباش، فقط به خدا پناه ببر و به او بگو:‌ خدایا خودت درست اش کن و بعد خواهی دید که برایت دنیای وارونه را هم به کام تو می‌چرخاند.” به رسم مادربزرگ چشم بست و زیر لب زمزمه کرد:” خدایا خودت درستش کن!…”
دستش از درد تیر می‌کشید. به فال هایش نگاه می‌کند، هیچ کدام به فروش نرفته اند و این به معنی بی پولی و گرسنگی است. به حال خود پوزخند می‌زند که سال هاست فال می‌فروشد، اما هیچ وقت فالی به نیت خود برنداشته است. شاید دلیلش آن است که می دانسته در شعر های حافظ فالی به سیاهی زندگی او برای بیان احوالش، یافت نمی شود. در نظرش مصیبت نامه بیشتر به دردش می‌خورد تا غزل های پر از لطافت و احساس حافظ! اما در این لحظات دوست دارد بداند، حضرت حافظ برای بیان سرنوشت او چه فالی می‌پسندد. با دست های لرزان از میان دسته فال ها یکی را انتخاب می‌کند. بی توجه به باران، تای کاغذ را باز می‌کند. باران سخاوتمندانه به تک تک کلمات، بوسه میزند. نگاهش را روی صفحه خیس شده، می رقصاند. با سواد اندکی که داشت به سختی سعی می‌کرد خط نستعلیق را بخواند. بی توجه به ابیات و مصرع های دیگر شکسته شکسته، زیر لب زمزمه می‌کند:” غبار غم برود، حال خوش شود حافظ” با لبخندی مرده از سر ضعف، فال خیس را محکم در مشت ناتوان خود می‌گیرد، گویی حکم آزادی اش را در آن فال صادر کرده اند و در قفسی که در ان اسیر بوده به رویش گشوده اند.
دهانش گس شده، از درون می‌لرزد و بدنش از داغی تب می‌سوخت. در گلویش انگار اتش روشن کرده باشند. لرزش فکش را احساس می‌کرد اما نمی‌دانست از شدت بغض و گریه است یا از خیسی لباس هایش و سرما، توانی برای باز نگه داشتن پلک های سنگینش نداشت. نفس کشیدن برایش به سختی جا به جا کردن کوه شده است، اما او به طرز معجزه آسایی آرام است، شاید خدا صدایش را شنیده باشد!
در سرش پر از همهمه بود، اما صدای خدا را از میان قطره های باران واضح می‌شنید که برایش لالایی میخواند؛ شاید خدا با خواب به آرامش دعوتش می‌کرد، دعوت به خوابی پر از رویای آرزو های مرده اش. شاید ندیدن دنیا آرام تر اش میکرد. شاید آرامش او در ترک این دنیای فانی رقم میخورد.
مرگ را از گوشه چشم می‌دید که آرام آرام، قدم به قدم به او نزدیک و نزدیک تر میشد و او، آرام و آرام تر. به زیبایی بال زدن یک پروانه و به نرمی پرواز یک قاصدک، مرگ ، او را در آغوش کشید و پلک های او، آرام بسته شد و روحی به مانند پری در دست نسیم به پرواز در آمد.
باران هنوز می‌بارید اما هوا دیگر سرد نبود!…

 

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.