حرف اول ( ب و پ)
همه چیز مقابل چشمان هما شکسته بود… غرور پدرش، لیوان قدیمی که خطوط درهم پیچیده آن تا میانه میآمد و سکوت -این چینی ظریف منقش- …
هنوز تکههای چینی سکوت درستٌ درمان، بند نخورده بودند که هما هرچند با بغضی باد کرده انگار که چینی را کوبیده باشی زمین ادامه داد: سلام عباس
-سلام…
عباس طوری دویده بود داخل پذیرایی که یکی از لنگه کفش هایش پرت شده بود وسطِ فرشِ قرمز جلوی در، شاید کفشهایش بیشتر از پاهایش میدوید، قبل از آنکه هما در را پشت سر عباس ببندد، عباس خیلی سریع تر از آنکه رفته باشد برگشته بود؛ اینبار اما چشمهایش سریع تر هم دودو میزدند…
مثل گوزنی شده بود که ساعتها با گلهای از شیرها جنگیده باشد، نفسهایش همانقدر نامنظم بود؛ آب دهانش را که قورت داد پرسید: بابا، بابا کجاست؟؟؟
((رفته بیرون، یکم رفت هوا بخوره…)) این جملههای محمد که حالا از آشپزخانه بیرون آمده بود سرِ عباس را چرخاند به طرف خودش…حالا توجه عباس را داشت، پس با همان لبخند گرم و همیشگی گفت: سلام خان داداش
عباس اما بقیه صحبتهای محمد را نشنیده بود، مثل کفشش که پریده بود وسط فرش قرمز، جلوی در پرید وسط احوال پرسیهای محمد. صدایش را بالاتر برد: رفت؟ یعنی چی رفت؟ همینطوری اجازه دادید بره!!! شما مغز هم دارید؟؟؟
اینها را که میگفت به سمت محمد میرفت و هما هم پشت سرش راه افتاده بود…
محمد که میخواست عباس را آرام کند گفت: دست و پاشو که نمیتونستیم ببندیم…
اما هیچ کدام از این حرفها نمیتوانست گرههای ابرو و پیشانی عباس را باز کند: چی میگی تو؟؟؟ امروز اگر آبجی هما نرسیده بود، یا دیر رسیده بود دیگه فقط غذا و پرده آشپزخونه نسوخته بود…
معلوم نبود عباس هنوز میخواهد ادامه بدهد یا نه… اما به اینجا که رسیده بود بغض هما ترکید. راست گفته اند که دخترها بابایی میشوند…
هما با صدایی که حالا دیگر از آنطرف خیابان هم شنیده میشد مینالید:(( داداش یه کاری بکن داداش
بابام اگه منو یادش نیاد من میمیرم، اگه خونش یادش بره من میمیرم…))
همه چیز مقابل چشمان هما شکسته بود…غرور پدرش، لیوان قدیمی که خطوط درهم پیچیده آن تا میانه میآمد و سکوت-این چینی ظریف منقش– …
***
حرف دوم (ی)
چند دقیقهای است که ثابت روی تخت نشسته، خیره به گلهای فرشی که احتمالا سالهای زیادی عمر کردهاند. سرما کمی اتاق را غیر قابل تحمل کرده اما او اهمیت نمیدهد؛ انگار چیزهایی که به آن فکر میکند مهم تر از بستن پنجره اتاق در این روز زمستانی است. مشتش را که فشار میدهد صدای مچاله شدن کاغذی به گوش میرسد. تکه کاغذ را با دست دیگرش باز میکند و به ستاره نه چندان خوشخطی که احتمالا خودش کشیده نگاه میکند. چرا باید این را میکشیده؟ چرا وقتی بیدار شده این کاغذ در دستش بوده؟ چشمان متعجب و کنجکاوش به دنبال پاسخاند انگار، اما چیزی پیدا نمیشود.
زور سرما برای بلند کردنش نچربیده اما گرسنگی انگار این کار را میکند. اتاق را ترک میکند با همان پنجره باز، با همان سرمای صبحهای زمستان که نامردانه، با ادعای نور به تک تک سلولهای بدنت سرک میکشند. در آشپزخانه اما متوجه پنجره باز شده است. قدمش را تند میکند و پنجره را میبندد. آنقدر سردش شده که حتی پرده را هم بکشد… زیر لب میگوید: از دست این بچهها! چند بار باید بگم که پنجره هارو ببندن و بعد برن؟ نزدیکی پنجره اجاق گاز قرار داشت و غذایی که یادش نمی آمد برای چند روز پیش است، آقا محمود ابتدا زیر گاز را روشن میکند تا غذا را گرم کند، بعد به سمت یخچال میرود و درش را باز میکند . یک لیوان آب میتواند اورا از عطش بیاندازد. بچهها چند روز است که به پدرشان سر نزدهاند. این را که یادش آمد لیوان قدیمی که خطوط درهم پیچیده آن تا میانه آمده بود، از دستش نیافتاده شکست…
***
حرف سوم(چ و ر)
زمان را انگار سگ دنبال کرده بود، بچه ها چقدر زود بزرگ شدند، این ساعت لاکردار کی ده شد؟؟؟
عباس که حالا دستش راهم جلوی صورتم بالا پایین تکان میدهد هربار بلند تر صدایم میکند: بابا بابا
– جانم بابا چی میگی؟
هما با یک سینی چایی در دستش درست ایستاده وسط گل قالی و میخندد- چقدر شبیه بچگی ها و خاله بازی هایش-: بابا جون حواستون نیستااا
-نه حواسم هست…چی میگفتی ؟؟؟
-من چیزی نمیگفتم، محمد داشت حرف میزد که خان داداش فهمید حواستون نیست.
-چی میگفتی بابا؟؟؟
-داشتم میگفتم امروز صبح با دوستم که پزشکه حرف میزدم …
نباید اجازه میدادم ادامه بدهد و دوباره تمام آن ماجرا را تکرار کند: اییی بابا عجبا… گفتم که من همینطوری راحتم…
عباس از سینی که هما گذاشته بود روی میز یک استکان چای برداشته بود؛ با اینکه هنوز داغ داغ بود کمی دهانش را خیس کرده بود برای الآن: پدر من اگر مثل اون روز اتفاقی بیافته ما چه خاکی تو سرمون کنیم…
سکوت میکنم یا بهتر است بگویم بیاختیار سکوت میکنم.
هما ادامه داد: پدر جانم، چرا نمیای پیش ما؟؟؟ جواد که هرروز میره سر کار من تنهام .
-خوبه دیگه آخر عمری برم خونه داماد… تو هم اگر خیلی تنهایی دخترم یه بچه بیار…
قبل از اینکه این پیشنهاد را محمد دوباره بگوید اینبار قلدر تر ادامه میدهم: بابا من خودم خونه دارم…
این پسر کی چایی اش را سر کشید؟؟؟ حالا تمام حرارت چایی را گرفته و میگوید: بهت میگیم بیا خونه یکیمون قبول نمیکنی..
میگیم اجازه بده یه نفر بگیم بیاد اینجا اجازه نمیدی…خونه سالمندان و آسایشگاه و اینارو هم اصلا حرفشو نزنید… الآن شما میگی ما باید چی کنیم پس؟؟؟
تمام توانم را میگذارم تا از این بحث خارج شویم، دلم نمیخواست اینقدر درگیر من بشوند، صرفا دلم نمیخواست هرچند خودم میدانستم که دیگر دارد یک مشکلاتی پیش می آید، اینکه چطور میشد فکرها را جدا کرد را میدانستم، تنها راه چاره خوابم بود… پرسیدم ساعت چنده؟؟
هما جواب داد: ده و ربعه حدودا
و محمد گفت : بابا از ساعت ۹ به بعد این هفتمین باره که ساعت میپرسی…
چقدر زمان داشت سریع میگذشت، این پسر کی چایی اش را سر کشید؟؟؟
***
حرف چهارم(الف و م)
آدم همین است دیگر دلش را میبندد به هزار و یک چیز، بعد حالا نمیداند چطور این گرهها را جدا کند؛ گرهها خفه ات خواهند کرد.
آدم همین است دیگر اصلا مگر میتواند دلش را به چیزی نبندد؟ مگر میتواند تنها بنشیند یک گوشه و یاد لبخند کسی نیافتد؟
آدم همین است دیگر مجبور است دوست داشته باشد و دوست داشتن-گرهای طناب دار است- محکم تر میشود که نیافتی…دوست داشتن همان دستهای مشت کرده است، همان نفس نفس زدنها، همان لحظهای که دستت را روی قلبت میگذاری و میایستی. دوست داشتن عین ترسیدن است، میترسی نباشد. میمیری نباشد. میترسی تو را نبیند. میمیری تو را نبیند. صدایش میزنی با دستانت، التماسش میکنی با چشمانت اما هیچ نمیفهمد و تو با خودت میگویی ای کاش میشد فریاد زد. ای کاش میشد… .
وقتی میفهمی انسان آنقدرها هم آزاد و رها نیست، میفهمی هیچ چیز به غربت گیاهی نیست که ریشههایش را کتمان کند. میفهمی نمی شود در پستویی گریخت، می فهمی پای رفتن افسانهای بوده که برایت تعریف میکردند. گاهی میخواهی که دیگر هیچ به خاطر نیاوری، میشود قطره اشکی، میشود لبخندی، می شود لرزش دستی. گاهی میخواهی که آزاد و رها بروی، می شود تیک تیک ساعت. میشود چشمهایت که نمیخوابند و تو میمانی با این سوال که برای نفس نکشیدن چه باید کرد؟ همه چیز باید مثل چمدانی بشود که قبل از سفر یادمان میرود برداریم؟ همه چیز باید از یاد آدم برود، شاید بشود کمی نفس کشید(( اصلا این یاد چیست که همه عالم را در خود دارد؟؟؟))
***
حرف پنجم(ر)
《مرا به یاد داشته باش، نگذار که موجب گریهات شوم》
زیر لب تکرار میکرد:《 مرا به یاد داشته باش》
یکی از قطعات موسیقی مورد علاقهاش بود. قطره اشکی از گونهی راستش پایین چکید اما فقط همان یک قطره اشک بود. آنقدری گریه کرده بود که اشکانش خشک شده بودند. درست نمیتوانست خوب ببیند.
محمد صدایش زد: بهتری؟ باید زودتر از این حرفا خودتو برای چنین روزی آماده میکردی هما جان!
چمباتمه زده بود کنار شومینه و گهگاهی لرزش دستانش را احساس میکردی.
عباس از آنطرف آشپزخانه داد زد: باز هم آب قند درست کنم؟
و بدون انتظار برای دریافت پاسخی چند حبه قند را در لیوانِ بزرگِ دسته داری که برای دورهمیهای مراسم چای خودِ هما خریده بود انداخت. شیرآب را باز کرد. با انتهای قاشق همش زد و رفت کنار شومینه و دادش به دستان لرزان هما.
هما به لیوان خیره شده بود. به لیوانِ بزرگِ دسته دارِ مراسم چای. به قندهای نصف و نیمه حل شدهی درون آن و آب قندی که هنوز در تلاطم بود.
محمد پدر را صدا زد: پدرجان، لطفا بیا پیش ما تا سنگامونو وا بکنیم آخر!
پیرمرد خودش را به نشنیدن زده بود. از اتفاق چند ساعت پیش چیزهایی به خاطر داشت اما دلش میخواست خواب و خیال تصورشان کند. آخر چطور ممکن بود؟
دوست داشت اما نمیتوانست پیش بچهها برود. مواجهه با هما به بد بودن حالش دامن میزد.
محمد که رفته بود آنطرف خانه، پیش مبلی که پدرش نشسته بود زانو زد دستانش را گرفت و شروع کرد: یادت هست امروز بعد از آمدن هما به خونه چیشد؟
جوابی نشنید، قرار هم نبود انگار چیزی بشنود…
عباس برای هزارمین بار سکوت را شکست: حتی دخترتو برای چند دقیقه یادت نبود پدر. اون هماست. هما. بعد میگی نیازی به مراقبت ندارم؟
قطره اشکی از گونهی راستش پایین چکید. محمد دستش را به گونهای که به عباس بفهماند باید آرام تر باشد تکان داد.
ادامه داد: باید مراقبت باشیم. یا خودمون یا پرستار یا…یا… خانهی سالمندان.
غم تمام وجودش را فرا گرفته بود به فکر این بود که هما الآن در چه حال است. اشک در چشمانش حلقه زده بود ولی دوست نداشت جلوی محمد و عباس به گریه بیفتد.
بغض گلویش را فشار میداد. صدایش گرفته بود. با همان صدای گرفتهای که سعی داشت بغضش را نگه دارد تا مبادا بترکد، هما زیر لب تکرار میکرد:《مرا به یاد داشته باش》
***
حرف ششم(ه و د)
تو اینجا، کنارم نشستهای، دستت را میگذاری روی شانههایم. میگویی: قربان گرفتگی هایت شوم. صورتت مثل همیشه خبر از خوشیهای آینده میدهند؛ جوان، سرحال، سرخ. دستم را روی موهایت میکشم، نرماند، نرم ترین چیز دنیا. دور و اطرافمان هیچ کسی نیست، هیچ نقشی نیست. همه جا روشن است مثل روح تو.
میخواهم دستانت را بگیرم. میخواهم تو هم مثل من هیچ چیز دیگری برایت مهم نباشد. دلهره داری؟! لبهای قشنگت که میلرزد، میفهمم؛ میخواهم بپرسم چرا اما انگار جواب را میدانم. زیر لبت زمزمه میکنی: ما همدیگر را از یاد خواهیم برد؟ من دستانت را فشار میدهم. پیشانیات را میبوسم.
– تو تمام منی، خودم را هم که فراموش کنم مریم خانمم را هرگز.
میخندی مثل همان وقتهایی که سیگار را از دستم میکشیدی: محمود بس کن. بعد من میگفتم: جان تو این یکی آخریش است.
راستش را بخواهی اما میترسم، میترسم از یادم برود که نباید از یادم بروید…
تو، بچه هامان، خانه ای که با حقوق کارمندی خریدیم و جان کندیم تا آبادش کنیم و همه اینها را، دوست داشتم و نباید فراموششان میکردم.
فکر کردن به اینها و دوست داشتنشان شده است گرههای طناب دارم، هرچه بیشتر دوستشان دارم و وابسته شان هستم انگار گرههای محکمتری زدهام تا نیفتم… من که میدانم آخر همین ها خفه ام میکند، اما این درد را میشود به که گفت؟
به تو که ای مرا دردی و درمان نیز هم…
تقدیم به روح گرانقدر عباس معروفی
باتشکر فراوان از دوست عزیزم شادی شکری
پینوشت: این داستان به عمد در قابهای جداگانه درآمده تا شبیه تکه های پازل توسط خواننده متصل گردد.