اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

داستان نویس نوجوان

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.31
7 آبان 1403

درخت بزرگ گورستان

نویسنده: محمد علی کریمی صالح

ترس، هیجان و دلشوره تمام جودم را در بر گرفته بود!

اولین باری بود که مرا به آن گورستان قدیمی و شگفت انگیز، با آن درخت سرو بزرگی که در میانش بود، می بردند. در فامیل ما رسم بود وقتی که پسری به سن 15 سالگی نزدیک می شد، او را برای بزرگداشت به آن گورستان  قدیمی می بردند.

پیش از آن روز، من فقط شاهد رفت و بازگشت اعضای فامیل به آنجا و شنیدن گفت و گو هایشان درباره آنجا بودم. آنها با هم گفتگوهای طولانی داشتند که من فقط کمی از آن را می شنیدم، گاهی هم شنیده هایم را به هم می چسباندم و برای روزی که باید به گورستان میرفتم لحظه شماری میکردم.

بالاخره آن روز فرا رسیده بود و من را هم برای بزرگداشت و ادای احترام به آن گورستان بردند.

پیش از آنکه به آن گورستان بروم، می‌دانستم که آن درخت بزرگ خشکیده و کهن، روزگاری شهر پرندگان بوده است و هر نوع پرنده ای در آن آشیانه و لانه داشته و آن روز ها به جای این سنگ گورهایی که گرداگرد درخت هستند، درخت های زیادی وجود داشته و تا دوردست ها جنگلی زیبا بوده است.

اما داستان کامل آن درخت بزرگ کهن و خشکیده را، آن روزی که برای اولین بار به گورستان رفتم شنیدم ، و هنگامی که فاتحه بر سر گورها تمام شد، پدرم برایم گفت. برای مراسم فاتحه خوانی از روی زمین تکه گچی برداشتیم، سپس  با آن روی هر سنگ قبری، خط های شطرنجی کشیدیم و مثل نوک زدن پرندگان، با تکه های گچ چند بار روی سنگ قبرها ضربه زدیم، و بعد فاتحه می خواندیم و برخفتگان آن خاکستان درود می فرستادیم.

بعد از فاتحه خواندن از پدرم پرسیدم:« بابا، چرا هر از گاهی باید اعضای خانواده ما به اینجا سرکشی کنند و فاتحه بخوانند و این مراسم را به جای آورند؟ مگر اینها کی هستند؟ اینجا گور چه کسانی است؟ چرا بعضی گور ها اسم و توضیحاتی ندارند؟ چرا روی آنها نقش برجسته پرندگان را کشیده اند ؟و داستان آن سرو بزرگ خشکیده و کهن در وسط گورستان چیست؟» پدرم برای پاسخ  دادن کمی فکر کرد، نفسی تازه کرد و بعد دستم را گرفت وبا خودش بیرون برد و سپس روی یک صفحه سنگی بزرگی که در نزدیکی گورستان بود ایستاد؛ من را هم کنار خودش روی سنگ بزرگ برد و گفت : از اینجا تمامی گورستان و آن درخت بزرگ میان آن دیده میشود ، همه آنچه از یک ماجرای بزرگ و شهر پرندگان جنگلی بی انتها باقی مانده است. در آن سرمای هنگام غروب ، پدرم در حالی که پالتویش را به دور خودش محکم می کرد، گفت:« به سوی خانه بر میگردیم و در بین راه برایت داستان آن درخت و گورستان را بازگو میکنم.» ،وشروع کرد به بازگویی داستان درخت سرو بزرگ و کهن خشکیده گورستان:« روزگاری این درخت، شهر پرندگان بود. هیچ درختی در جهان به این بزرگی، تناوری، شکوه و عظمت نبوده است. این درخت سرو لانه تمامی پرندگان دنیا بود. برای هر نوع پرنده ای که بگویی و بشناسی روی درخت لانه ای بوده. دور تا دور این درخت بزرگ و کهن، این سرو پرشکوه، پر از درخت های دیگری بوده و این درختان، اینجا را به یک جنگل زیبا و بزرگ بدل کرده بودند. به قدری در اینجا درخت ها سر در سر هم کرده بودند که اگر از زیر درخت ها به بالا نگاه میکردی، خورشید و آسمان را نمی دیدی و فقط سبزی برگ های درخت ها پیدا بود و آواز پرندگان را می شنیدی.» پدرم آهی کشید و سپس ادامه داد:« داستان عجیب این گورستان به سرگذشت آن درخت خشک شده و بزرگ میان گورستان گره خورده ….و پدرانمان برای ما اینچنین بازگو کرده اند:

« یک روز کلاغ خبر رسان، خبر عجیبی برای درخت و پرندگانش آورد. او روی نوک سرو بلند نشست و قارقار کنان گفت:« بدانید و هوشیار باشید که تعداد زیادی از آدمها که همراه خودشان ارابه های جنگی، اره، وسایل سوزاندن و قطع کردن درختان و نابود کردن جنگل را دارند، در حال حرکت به سوی این درخت هستند و به زودی شما شهر، خانه، دیار و سرزمین خود را از دست خواهید داد، چون که آنها می‌آیند که این درخت را بِبُرند و از چوب آن استفاده کنند، آنها می‌گویند که با چوب این درخت سرو ،و درختان بزرگ اینجا می توانند یک کاخ برای پادشاه آدمیان درست کنند.» کلاغ ادامه داد:« من و دیگر کلاغ ها در بین این آدم ها پراکنده شدیم و به حرف‌های آنها گوش فرا دادیم. آنها نقشه هایی دارند و بی شک با تمام وسایل و نیرو برای بریدن درختان جنگل و بیش از همه برای بریدن این درخت سرو خواهند آمد.» بعد از شنیدن سخنان کلاغ، جغد، دانای پرندگان، جیغی کشید و همه پرندگان را فراخواند،و انچه از کلاغ ها شنیده بود را برای همه پرندگان بازگفت…

جغد دانا سپس گنجشکان را فراخواند و به سرگروه های آنها دستور داد:« فوراً بروید و از این ماجرا سر در بیاورید و ببینید آنها چند نفرند، با چه وسایلی به این سوی می آیند، آیا می‌توانند از رودخانه عظیم بگذرند یا نه؟ و آیا می توانند از چوب های شکسته در بین راه عبور کنند یا نه؟ از همه این ماجراها سر در بیاورد و بیاید و برای ما بگویید!»

گنجشک ها به طرف آدمیانی که به سوی درخت سرو می آمدند پرواز کردند و در میان محل اقامت آنها فرود آمدند. گنجشک ها در سرشاخه های درختان نشستند و بدون آنکه حرکتی بکنند به حرف ‌های آدمیان گوش دادند و بعد از شنیدن کامل حرفهایشان، و سردرآوردن از کارهایشان و شمردن نیروهایشان ، سحرگاهان به سوی سرو بزرگ پرواز کردند و خود را به جغد پیر رساندند. آنها در جواب به سوال های جغد پیر، به او گفتند:« همانطور که کلاغ پیام رسان هم گفت جنگل در خطر است، آنها با ارابه ها و وسایل بسیار قوی و اره های بزرگ به سوی این درخت می آیند، و همگی با ترس و لرز گفتند :آنها همراه خود نوعی ارابه جنگی آورده‌اند که چوب ها را بِبُرند و حمل کنند. آنها وسایلی دارند که می‌توانند به کمکشان، از رودخانه‌ها بگذرند؛ همچنین آدمیان غذای کافی دارند و مشکلی هم برای عبور از چوب های شکسته ای که در جنگل هست، ندارند. آنها به راحتی خود را تا نزدیکی‌های این سرو کهن و قدیمی رسانده‌اند و تا چند روز دیگر در پایین درخت به بریدن آن مشغول می شوند.»

جغد رو به پرندگانی که به حرف های کلاغ ها گوش می دادند، کرد و گفت:« همه شما حرف های کلاغ ها و این گنجشک ها را شنیدید. برمن معلوم شده که آدمیان برای بریدن این درخت می آیند و ما شهر، دیار و زادگاه خود را برای همیشه از دست خواهیم داد. در این نقطه دیگر درختی نخواهد بود و از من که پیر شما هستم تا کوچکترین گنجشکی که تا امروز در این درخت بوده و زندگی کرده، دیگر لانه و آشیانه‌ای نخواهد بود.» …جغد کمی مکث کرد و سپس گفت:« باید بروید و در گروه ‌های مختلف همفکری کنید تا فردا راه و چاره ای پیدا کنید. فردا در همین جا نتیجه گفت و گو ها را بررسی خواهیم کرد.»

جغد ادامه داد:« ما برای نجات جان پرندگان، به نجات جان این سرو بزرگ احتیاج داریم؛ بروید و به نجات جان پرندگان و نجات شهر و دیارمان، لانه و آشیانه مان یعنی این درخت فکر کنید هدف ما نجات زندگی است ….همه پرندگان هم صدا فریاد زدند:« درود، درود به سرو و سرزمینمان!» و سپس گروه گروه به سمت انجمن های خود رفتند. پس از گفته کلاغ ها و جغد، ترس همه جا را فرا گرفته بود همه می دانستند که قطع کردن درخت و از بین رفتن خانه، دیار و کاشانه جدی است. پرندگان می دانستند که اگر راه چاره ای پیدا  نکنند به زودی همه چیز را از دست خواهند داد. فردای آن روز در انجمن تشکیل شده، به سفارش جغد گروه های پرندگان به ترتیب، صحبت کردند و نظرشان را گفتند.

یکی از پرندگان به نمایندگی از گروه خود گفت:« دوستان هنگامی که درخت قطع شود ما دیگر لانه و آشیانه ای که در آن زندگی کنیم، نخواهیم داشت و باید از همین حالا به فکر جایی باشیم که به جای لانه و آشیانه فعلی خودمان از آن استفاده کنیم و در صورت نیاز این درخت را رها کنیم. بزرگان و دانایان پرنده ها با این نظر مخالف بودند و معتقد بودند راهی برای نجات درخت وجود دارد و همه پرندگان باید برای نجات خود و آیندگان درخت و جنگل را نجات دهند…طوطی پیر چند بار سرش را بالا و پایین برد و همه را ساکت کرد و فریاد زد : فرار و پشت سر گذاشتن آشیانه و دیار کهن ، سرو سبز کار خطرناک و نتایج غمباری دارد هرکس برود همیشه سرگردان خواهد شد و آشیانه قدیمی ما هم از فرزندانش خالی میشود و به سادگی آن را نابود می کنند.

تمامی دانایان پرنده دست زدند و آفرین گفتند…بیشتر پرندگان با هم آواز دادند: درود درود بر طوطی دانا و استاد مادرود…اما تعدادی هم در گوش هم پچ پچ کردند و خیلی راضی نبودند.

قمری نماینده گروه دیگری از پرندگان پیش آمد وگفت:« دارکوب ها…بله دارکوب ها، آن ها   حفرکننده و آشیانه سازهای ماهری هستند و می توانند ما را نجات دهند، باید از آنها بخواهیم که برایمان لانه های تو در تو و بلند و عمیقی بسازند که مخفی و غیر قابل کشف باشد و در عمق تنه درخت این پناهگاه ها را آنقدر مخفی بسازند که هرگز از راه تنه درخت هم دسترسی به ما ممکن نباشد.» یک پرنده در این میان فریاد زد:« بله درست است! دارکوب ها میتوانند تونل هایی عمیق درست کنند و در پایانه تونل ها لانه هایی در ریشه درخت بسازند و همه ما در آن لانه های پنهان زیر خاک پناه خواهیم گرفت و به زندگی مان ادامه خواهیم داد و پس از آنکه مهاجمین این جا را ترک کردند دوباره بیرون میاییم.» سپس همه فریاد زدند:« ما به اعماق ریشه درخت می رویم! آنها هرگز ما را پیدا نخواهند کرد!» غوغای پرندگان بالا گرفت ،آنقدر غرور پرندگان را گرفت که دیگر احساس کردند مشکل حل شده و تعدادی از پرندگان هرچه دارکوب در جلوی چشمشان بود بغل کردند و یا روی شانه به آنها کولی میدادند…. همین شلوغی باعث شد دانایان و پیران نتوانند پرندگانی را که هیجان زده شده بودند آرام کنند؛ مرغ مینا فریاد زد : پرندگان آرام باشید …مگر میشود همینجوری درخت را سوراخ کرد آشیانه سازی هم حساب وکتاب دارد …نادانی نکنید!!! حسابش را کرده اید که درخت آسیب می بیند؟..جغد پیر با صدای لرزان گفت:« ما می بایست اول به فکر نجات درخت و آشیانه همه مان باشیم.» اما غوغای پرندگان نگذاشت تا صدای او شنیده شود، و صدای لرزانش نجوایی بود، که مانند نسیمی زودگذر رفت.

سره هم به نمایندگی تعداد دیگری از پرندگان جلو آمد و بعد از ساکت کردن همه گفت:« باید به فکر غذا هم باشیم! تمام غذای ما از این درخت است و ما ، هم این درختو دیگر درختان اطراف و جنگل را از دست خواهیم داد، ما می‌گوییم تا درخت قطع نشده و هنوز فرصت برای تهیه غذا از آن موجود است، از غذا های آن بخوریم و  برای جنگ بزرگ آماده  شویم چون اولین چیزی که برای ما مهم است پیروزی در جنگ است و اولین چیزی که برای پیروزی در جنگ لازم است پر شدن شکم و چینه دان های ماست ما با شکم گرسنه نمی توانیم بجنگیم بهترین کار این است که هر چه در اختیار داریم هم اینک بخوریم و بعد از جنگ دوباره آنها را جمع آوری و آنچه از دست داده ایم جبران کنیم …پرندگانی که از گفته های شکم پرستانه او به هیجان آمده بودند با هوار کشیدن و جیغ و سروصدا تمام جنگل را در فریاد و غوغا غرق کردند…و بعضی از آنها انگار که در جشن عروسی باشند شروع کردند به خوردن هرچه در نزدیکشان بود و دانه ها و میوه ها و برگهای سرو را با ولع نوک می زدند و ناپدید می کردند…دانایان و پیران فریاد کنان به آن لشکر شکم پرست اعتراض کردند و هنگامی که می دیدند آنها هیچ نمی شنوند و محل نمی گذارند به گریه افتادند…زاغ پیر و دانا فریادزنان گفت : آخر چگونه با شکم پر میخواهید فکر کنید؟ …چطور با شکم پر می جنگید؟و رو به سره کرد و گفت : تو هنوز یک آواز هم نمی توانی بخوانی تو می خواهی بجنگی؟ یا شکمت را پر کنی؟اما نه سره ونه دیگر پرندگان نشنیدند….

پرنده دیگری گفت این کارها بیهوده است چرا شما بر طبل جنگ می کوبید چرا در جنگی وارد میشوید که خودتان هم می‌دانید در آن پیروز نخواهید شد …گروه ما پیشنهادشان این است که به جای این درخت سرو درختان دیگری پیدا کنیم و به جای اینکه همه ما در یک درخت زندگی کنیم برویم و گروه گروه در درخت های بسیاری زندگی را ادامه دهیم و در این جنگل دوری و دوستی کنیم و با هم باشیم و زندگی را بگذرانیم و خوش باشیم هر خانواده پرندگی می تواند یک درخت را انتخاب کند و در آن زندگی کند آنها نمی توانند همه درختان را یکباره ببرند آنها بعد از بریدن این درخت بزرگ اگر تصمیمشان به ادامه بریدن درختها باشد یکی یکی به سراغ درخت های بعدی می آیند و در نتیجه اگر هم درختی که لانه چند پرنده در آن است خراب شود فقط گروهی از ما نابود میشویم و بقیه زنده می مانند …..و نسل پرندگان ادامه پیدا میکند.

فردا صبح ،پیش از آنکه جغد پیر همه پرندگان را فرا بخواند ،پرندگانی که از گرسنه ماندن می ترسیدند و غصه مردن از گرسنگی را داشتند خود را به هرچه خوردنی در درخت بود رسانده و پشت سر هم می خوردند..تعدادی از پرنده ها هم هدفشان شکم پرستی  بود و دنبال فرصتی بودند که قبل از هرچیز شکمشان را سیر کنند ، با تمام قوا به سوی میوه ها و برگ ها و شاخه های درخت سرو رفتند و درخت را از هر چه سبزی و میوه بود خالی کردند.

روی شاخه دیگری یک کبک آواز ترس میخواندومی گفت : سرتو پنهان کن …نمی بینند…اگر ببیندت زود زود می خورندت.. پرندگانی که آواز ترس کبک را میشنیدند  از ترس می لرزیدند و دارکوب ها با نوک تیز شان به سمت تنه درخت شیرجه می رفتند. دارکوب ها به حفر کانال و لانه ها در عمق تنه آن سرو پرداختند و تا عمق ریشه های درخت پیش رفتند و تقریباً وسط درخت خالی از مغز شد و بزرگترین و تناورترین درخت جهان مثل لوله ای میان تهی شد.

تعداد زیادی از پرندگان در ریشه های سرد و لوله ای جا گرفتند و گفتند فعلاً در این جا میمانیم  و بیرون نمی آییم . مثل موش کورها به زندگی خود ادامه دادند.

گروهی دیگر از پرندگان نیز آشیانه خود را رها کرده و به سوی درختان دیگری رفتند…

جغد پیر همراه با بزرگان پرندگان نا امید از نادانی و خودخواهی پرندگان ، انجمن پرندگان پیر و دانا را برپا کردند، آنها می دانستند که در صورت مخالفت با پرندگان نادان و ترسو وشکمو و…خیلی زود آنها دشمنی را شروع کرده و دانایان را نیز سربه نیست خواهند کرد …و در بین پرندگان اختلاف خواهد افتاد .

جغد پیر رو به پرندگان پیر و استاد و دانا کرد و گفت بسیار خوب کار ما و وظیفه ما با این پرندگان انجام شد ما آینده آنها را به خودشان می سپاریم باشد که خودشان فکری برای خودش هم بکنند…

جغد پیر ادامه داد …رفقای پرنده …همه ما عمر خودمان را در این درخت گذرانده ایم … اگر بتوانیم با مهاجمان مبارزه میکنیم و من پیشاپیش همه به این مبارزه وارد می شوم و آن را تا پایان عمر ادامه خواهم داد باشد تا وظیفه ام را در برابر درخت سرو زادگاه و آشیانه و دنیای همه ما به انجام رسانم…هر کس خواست می تواند به من بپیوندند …لحظاتی سکوت  آنجا را فرا گرفت…ناگهان کبوتر سپید به هوا پرید و معلق زنان بالهایش را بهم کوبید….همه پرندگان دست زدند و شادی کنان و نغمه خوان به پیر پرندگان ادای احترام کردند …و فریاد زدند :

ما همه با هم هستیم…

جغد پیر سپس سرود “درود …درود ما به زادگاهمان…را سر داد

و همه پرندگان همنوا با پرنده پیر همسرایی کردند

 

درود …درود ما به زادگاهمان

درود ما به سرو سبز پایدار مان

درود ما به زندگی

پرنده وار و جان فشان

برای خاک پاک و ، سرو سبز آفتابمان

پرنده ای پرنده جان

نشستگی است مردگی ، بپر همیشه جاودان

بپر به اوج  آسمان وشادمانه جان فشان

به جان فشانی ببخش جان

به سرو پایدار و خاک پاک و همه پرندگان

درود…درود..درود …چنین بود سرودمان.

….

همه پرندگان تا با هم مدتی دست میزدند و شادی کردند.

سپس هدهد تاج به سر روی نوک شاخه ها پرید و آواز خوانان گفت با سوت پرستو همگی پرواز را آغاز میکنیم هرچه بالاتر بهتر…هر پرنده ای با هوش و دانایی خودش از بالاترین نقطه آسمان به سوی متجاوزان حمله می برد و بسوی دشمن فرود می آید …و تا آخرین توانمان این پرواز و حمله را تکرار میکنیم شاید این آخرین پرواز ما باشد…

همه سکوت کردند و منتظر سوت پرستو ماندند….

پرستو پرواز کنان سوت زد و پرواز پرندگان در آسمان بالای سرو آغاز شد.

پرنده هایی که پرواز همگانی را آغاز کردند از آن بالا در آسمان به درخت نگاه کردند و دیدند که درخت دیگر سبز نبود و روی درخت سبز دیگر نشانی از برگهای رشته سبز رنگ و زیبا نبود ، از میوه های سرو خبری بود هیچ چیز بر روی سرو باقی نمانده بود و از سرو کهن زیبای بزرگ که نمونه اش در جهان پیدا نمی شد به جز انبوهی شاخه خشکیده و یک تنه بسیار بزرگ بدون برگ و میوه زیر آفتاب در حال تفتیده شدن چیزی باقی نمانده بود ، در تونل های عمیق و بسیار بزرگی که به سوی ریشه درخت درست شده بود که پرنده ها به پناهگاه‌های زیرزمینی درون ریشه های آن  پناه برده بودند و درخت تقریباً از مغز خود خالی شده بود از درخت به جز پوسته ای باقی نمانده بود.

……..

آدمیانی که برای قطع کردن سرو می آمدند سرانجام به محل رسیدند و با همه وسایل شان دور تا دور سرو مثل مار چنبره زدند . مدیر

آنها درخت سرو بزرگ را بررسی کردند و گفتند: درخت سرو آماده بریدن است ،و به خاطر نداشتن برگ و بار و بنه خیلی راحت و زود می توانیم آن را تکه تکه کنیم… اما یکی دیگر از مدیران گروه آدمیان ، سنگی به تنه درخت کوبید و گفت: اما به نظر می‌رسد تنه این درخت خالی و پوک است و خشکیده شدن آن جوری بوده که از این درخت به جز پوسته  لوله ای چیزی باقی نمانده است. همه تعجب کردند…آدمیان عقب رفتند و به شکوه و عظمت درختی که دیگر سبز نبود نگریستند و سرانجام گفتند این درخت دیگر به درد ما نمی‌خورد …انگار یک اثر باستانی و یک بنای شکوهمند از گذشته است و ما نمی توانیم با چوب آن شهری برای خود بنا کنیم چون دیگر چوبی ندارد بلکه یک پوسته است که آن هم هر لحظه ممکن است فرو بریزد وبر سر ما خراب شود و به ما نیز صدمه بزند .

درختبٌرها و گله آدم هایی که برای بریدن سرو آمده بودند ناامید شدند.

هر لحظه سرو صدای وحشتناک در جنگل بلند میشد…جغدها شب و روز ناله و جیغ می کشیدند و حیوانات چهارپا مثل گراز های وحشت زده و بی قرار به اینسو و آنسو می دویدند.

آنها خسته از پرنده هایی که مثل باران و دم بدم بر سر و روی آنها می باریدند و خواب و استراحت را از آنها گرفته بودند آنجا را ترک کردند و رفتند.

زمانی از آن رویداد گذشت درخت های اطراف سرو آهسته آهسته تنها شدند و سایه سرو بر سرشان نبود و در زیر آفتاب سوزان خشکیدند دیگر از درخت ها صدای آواز پرندگان نمی آمد انگار که در آنجا خشکسالی شده بود مهاجمان  به سرو که از آنجا عقب نشسته بودند به سوی آبادی های خود رفتند و تا مدت های زیادی با ترس و وحشت از آن چه پشت سر گذاشته بودند چیزی نمی گفتند و از سحر و جادویی که سرو سبز در کار آنها کرده بود وحشت آنچه به سرشان آمده بود دیگر هرگز به آن جنگل بازنگشتند.

پرندگانی که در عمق ریشه ها خزنده بودند تعدادی از ترس و گرسنگی مردند و آنه که زنده ماندند ، به سختی زندگی می کردند و همچون موش های کور در زیر شاخه ها و چاله های انبوه و ریشه‌های  سوراخ شده درخت در زیر زمین ،زندگی را به سختی می گذراندند ،تعدادی از جوجه هایی که تازه از تخم درآمده بودند از آن کانال ها ی زیرزمینی و لانه های درون ریشه ها بیرون آمدند و در باقی مانده درخت سرو زندگی را در نا امنی ادامه دادند .

آنها نیز که شکمبارگی را پیشه کرده بودند ، همه برگها و میوه ها و دانه های سبز را خورده بودند تعدادی به دلیل پرخوری مردند و تعدادی از آنها جان به در بردند .

پرندگان رزمنده و جنگاور که به آسمان رفته بودند دائماً به مهاجمان حمله می‌کردند نیز تعدادی جان خود را از دست دادند و تعدادی  زنده ماندند .

زمانی گذشت همه پرندگانی که باز مانده بودند در سالروز آن رویداد دور هم جمع شدند و به آخرین بقایای درخت سرو و همشهریان جان باخته و قربانیان حادثه ادای احترام کردند. پرستویی که روزگاری شروع‌کننده پرواز آخر قهرمانان  سرو بود به سوی آن شیرجه زد و بر روی سنگی نشست و آواز زیبای خود را اینچنین خواند : بهار بار دیگر باز خواهد گشت و ما پرستوها بهار را با خود خواهیم آورد باید پیام این درخت سرو کهن خاموش  نشود پیام این درخت وفاداری به سبزی ، خرمی ب، رویش و به زندگی و  به خاک پاک است ،بیایید آنچه که بر این درخت و رفقای پرنده جان باخته ما گذشت در تاریخ ماندگار کنیم .

پرستو ادامه داد :آدمیانی که در دور و نزدیک این درخت زندگی میکنند فرزندانی دارند ونوزادانی را به دنیا آورده اند که آنها به زودی از بی درختی خسته و جان به لب خواهند شد و در هستی و زندگی شان به درخت نیاز خواهند داشت آنگاه است که نغمه های شما در گوش آنها آهنگ زندگی است که می جویند… و آنگاه آنها آماده شنیدن داستان این درخت خواهند شد داستان جان باختگان ما و داستان سروی که از درون تهی شد و از برون نیز از سبزی و خالی شد و نادان ها و خودخواه ها آن بلا را به سر این درخت آوردند ….پرستو آهی کشید و غمگینانه گفت: اگر همه ما متحد بودیم و همراه با قهرمان هایی که به آسمان پرواز کردند بر آنها میباریدیم آنها زودتر اینجا را ترک می‌کردند و درخت آسیب نمی دید و این جنگل باقی می ماند… این داستان  درس آموز را برای بچه هایی که به آواز شما شیفته می‌شوند بخوانید تا برای همیشه یاد این درخت ماندگار بماند.

پرندگانی که باز مانده بودند به یاد جان باختگان درود فرستادند و به سوی سرو بزرگ ادای احترام کردند و بسوی آبادی های اطراف که آدمیان زندگی می کردند رفتند، بچه هایی که تازه به دنیا آمده بودند و در خانه های خشک و بی روح زندگی می کردند و دیگر نمی توانستند مثل پدرانشان جنگل سبز و زیباییهای آن را ببینند و از خوراکی های جنگلی استفاده کنند و به تنگ آمده و دوستدار پرندگان زیبا و خوش الحان شدند و کم کم به آواز آنها گوش می دادند در آن میان یکی از بچه‌ها به نام “سیاوش “همه دوستانش را جمع کرد و گفت دوستان عزیز بیایید یاد درخت سروی را که این همه خاطره و زیبایی در ذهن ما به وجود آورده است زنده نگه داریم سیاوش همراه با یار همراهش “تهمینه” به سوی آن درخت سرو رفتند و بچه ها نیز به دنبال آنها به راه افتادند آنها در اطراف این سرو بزرگ ستایشگاه ساختند و هر ساله برای ستایش این درخت سرو بزرگ و پرندگان جان باخته جمع میشدند و وصیت کردند وقتی که مردند آنها را در خاک گرداگرد سرو دفن کنند و بر روی سنگ گور آنها نقش پرندگان را برجسته و زیبا بسازند ..

پدرم با غرور سینه اش را صاف کرد و بار دیگر به سمت گورستان نگاهی انداخت و گفت : پسرم ما و خانواده ما، از نسل همان سیاوش هستیم و از نوادگان سیاوش و تهمینه هستیم.. من داستان این درخت را به تو باز گفتم و هر ساله نیز آن رسم کهن ، بزرگداشت سرو و پرندگان جان باخته و بزرگداشت تهمینه و سیاوش  و فرزندان و نوادگان آن را که گرداگرد سرو در گورها آرمیده اند به تو آموختم تو نیز بنوبه خود آنچه را که شنیدی و دانستنی برای فرزندان خود بازگو.

پدرم داستان سرو را تمام کرد،کم کم به خانه رسیده بودیم ، هنوز هم فکر می کنم چه درس هایی باید از رویداد سرو گرفت و چه باید کرد؟و پیش خود گفتم من همه اینها را به دوستانم به هم سن و سالها و همکلاسی هایم و در آینده به فرزندانم خواهم گفت،آیا آنها چه فکری خواهند کرد…شما چه فکر می کنید ؟

 

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این اثر برای جشنواره داستان نویس نوجوان محفوظ است.