صدای باران و گذرماشین ها ، برای اولین بار برایم استرس زا بود .
به یاد خاطره ای افتادم که با پدرم داشتم .
اون روز خیلی شروع خوبی داشت ، اما پایان تلخی به جا گذاشت .
صبح اون روز برای رفتن به کلاس موسیقی ساعت ده از خواب بیدار شدم
از اتاق بیرون اومدم و سلام کردم.
پدرم گفت :« امروز من تورو به کلاس میرسونم .»
با خودم گفتم که چرا پدرم باید کار خودش رو انجام نده و منو به کلاس ببره!
با اینکه میدونستم شب تا صبح بیدار میمونه که به کار هاش برسه .
همینطور که به سمت اتاقم می رفتم ؛ تلفن خونه زنگ خورد
پدرم اجازه نداد که من جواب بدم .!
با سر اشاره کرد که به اتاقم برم . من هم برای لباس پوشیدن رفتم سمت کمدم ، اما
لباسی که میخواستم رو پیدا نمیکردم ، حوصله گشتن و پیدا کردن یه لباس توی اتاق
شلوغ روهم نداشتم . برای همین مجبور شدم که یک لباس دیگه بپوشم .
فضای خونه سرد بود؛ وقتی به خوابیدن فکر میکردم ، بیشتراحساس سرما میکردم .
همینطور که مشغول اماده شدن و تیپ زدن بودم ، مادرم منو از آشپزخانه صدا کرد
«استفان ..استفان»
بدون اینکه عکس العملی از خودم در جواب نشون بدم ، به آشپزخانه رفتم ؛
مادرم برام لقمه کوکو سیب زمینی با سس فرانسوی و کاهو و خیار شور اماده
کرده بود .
من خیلی از این کوکو خوشم میومد ولی ، اصلا میل خوردن چیزی رو نداشتم.
از مادر تشکر کردم .
وقتی چشمم به شکم مادرم میوفتاد خیلی خوشحال میشدم و تقریبا همه ناراحتی هامو فراموش میکردم ؛چون میدونستم قراره خیلی زود خواهر دار بشم.
و بیشتر از این خوشحال بودم که قراره اسمشو من انتخاب کنم. از اسم جولیا خیلی خوشم میومد و همیشه دوست داشتم وقتی خواهر دار شدم ، اسمش جولیا باشه .
از مادرم پرسیدم که چه ساعتی قراره به خرید سیسمونی بره؟
در جوابم سکوت کرد .
فک کردم که حرفم رو متوجه نشده . برای همین دوباره تکرار کردم.
یه جور برخورد میکرد که انگار یه چیزی رو از من پنهان میکنه .
اونم در جوابم گفت که امروز قرار نیست به خرید بره!
خیلی تعجب کردم چون تا به حال نشده بود که روز سه شنبه مادرم برای خرید به
بازار نره.
پدر و مادرم اون روز خیلی عجیب و غریب رفتار میکردن!
طرف چایی ساز رفتم، یک لیوان چای برای خودم ریختم و یک نبات داخلش انداختم چند دقیقه صبر کردم که خنک بشه، اما انگار اون چایی رو دور لج با من افتاده بود.
من هم دیگه نگاه نکردم که چقدر داغه ، همونطوری سر کشیدم .
خلاصه با مادرم خداحافظی کردیم ؛ کفش هامون رو پوشیدیم و به طرف ماشین رفتیم.
بارون از شب تا صبح بند نمی اومد.
برای همین زمین خیس بود و هوا سرد .
وقتی توی ماشین نشستیم، پدرم متوجه شد که من سردم شده برای همین بخاری ماشین رو روشن کرد و بعدش یه سیدی توی ضبط ماشین گذاشت. پدر من اصلا اهل آهنگ گوش کردن نبود . ولی بخاطر من حتی صدای ضبط هم زیاد کرد .
من زیاد به اهنگای پدرم علاقه نداشتم . ولی بخاطر اینکه فکر کنه از این کارش
خوشحال شدم ، وانمود میکردم که از این اهنگ ها خوشم میاد .
ماشین گرم شده بود و منم خوابم گرفته بود.
نفهمیدم چطوری، ولی خوابم برده بود ، که یه دفعه پدرم با صدای بلند گفت: «سوپرایز!»
وقتی به خودم اومدم، دیدم که غروب شده و ما توی یه جاده خوفناک و جنگلی بودیم!
تا خواستم بپرسم که ما اینجا چیکار میکنیم؟
میدونست که قراره این سوال و بپرسم ، برای همین از قبل جوابشو آماده کرده بود
و گفت : «امروز روز تولد توست برای همین امروز با آموزشگاه موسیقی تو صحبت کردم که این جلسه رو غیبت داشته باشی ، برای روز تولدت دو تایی بیاییم اینجا ، خیلی وقته دوست داشتم با هم بیاییم یک همچین جایی.»
اون لحظه برای اولین بار واقعا سوپرایز شدم.
خیلی خوشحال شدم و پدرم رو بوسیدم ، کلی هم بابت این کار ازش تشکر کردم .
همینطور که به راه ادامه میدادیم، به کنار جاده نگاه میکردم که پر از درخت بود.
خیلی شکل عجیبی داشتن؛ مثلا یکیشون شبیه به ادمی بود که از درخت اویزون شده،
اون یکی ها هم شبیه به سنجاب و میمون و یا حتی شبیه به یه چهره در اومده بودن .
بالاخره بعد از چند ساعت، آهنگی که واقعا دوستش داشتم پلی شد.
شروع کردم به بلند خوندن، پدرم هم همراهیم کرد.
خیلی داشت بهم خوش میگذشت . ولی متاسفانه مثل اینکه این اهنگ ، اخرین اهنگ سیدی بود و بعد از اون اهنگ، حدود یک ربع سکوت کرده بودیم وحرفی نمیزدیم .
دلم میخواست از فرصتی که پیش اومده که منو پدرم تنها باشیم نهایت استفاده رو کنم و بهش حرفای دلم رو بگم.
خیلی دوس داشتم به پدرم بفهمونم که من دیگه بزرگ شدم و تقریبا شانزده سال رو دارم و دیگه لازم نیس که هر کجا که میرم همراهم بیاد .
اما با خودم گفتم : شاید این حرفم اون رو برنجونه ؛ پس سکوت کردم و هیچی نگفتم .
هر چقدر به کوه ها نزدیکتر میشدیم اسمون تاریکتر و هوا سرد تر میشد.
کنار جاده یک رستوران بود . جلوی در پارک کردیم و پیاده شدیم. خیلی گرسنه
بودم و اون لحظه دوست داشتم تمام غذاهای اونجارو بخورم . از صبح که بلند
شدم ، حدود 9 ساعت بود که چیزی نخورده بودم . به جز یک چایی نبات .
داخل رفتیم و پشت میزی که کنار پنجره بود ، نشستیم که یک اقا با قدی بلند و
موهای لَخت به سمتمون اومد . اولش ادم خونگرمی به نظر میرسید.
سلام کرد و منوی غذاهایی که داشتن رو روی میز گذاشت و رفت.
توی منو انواع پیتزا ها بود . اما من میتونستم تمام این پیتزا ها رو توی
رستوران نزدیک خونمون هم بخورم . پس باید یه چیزی میخوردم که حداقل
سمت ما کمتر باشه یا غذای مخصوص این مکان باشه.
همینطور که داشتم به مِنو نگاه میکردم ، چشمم به یه غذایی افتاد که اسم عجیب غریبی داشت.«کارجو»
به نظرم خیلی اسم عجیبی داشت و من تا به حال این اسم و نشنیده بودم .
دلم خواست که یه بار اون رو امتحان کنم .
با خودم گفتم اگه یه وقت این رو دوست نداشته باشم چی؟؟
برای همون تصمیم گرفتم که یک غذای دیگه هم سفارش بدم که اگه نتونستم اون رو بخورم، گشنه نمونم.
دوباره همون اقا سر میز ما اومد تا سفارش هامون رو بگیره
پدرم بهش گفت یه پیتزا پپرونی یه سوپ صدف و یه کارجو بیاره .
اون هم توی دفترش علامت زد و پرسید: نوشیدنی چی میل دارید؟
من گفتم نوشابه و پدرم فقط یک آب معدنی خواست.
بیست دقیقه منتظر نشستیم که غذا ها اماده بشن. ولی من دیگه طاقت گشنگی
رو نداشتم .
توی این بیست دقیقه با پدرم در مورد جایی که قراربود، بریم صحبت میکردیم.
پدرم میگفت اونجا انقدر زیباست که موقع برگشتن به خونه نمیتونی از اونجا
دست بکشی. ابشار زیبا ، درخت های بلند و…
حرف های پدرم من رو بیشتر وسوسه میکرد که اونجا رو ببینم .
بالاخره بعد از مدتی سفارش هامون رو اوردن .
چشمم دنبال همون غذایی بود که اسمش عجیب بود .اون رو توی یه ظرف
کوچیک گذاشته بودن ولی وقتی قیافشو دیدم دلم نمیخواست بخورمش!
به نظرم اصلا ظاهر جالبی نداشت.
یک غذای آبکی ، با رنگ سفید که داخلش پر از مخلفاتی بود که من فقط اسم یکی
از اون مخلفات رو میدونستم.
حتی برای این غذا قاشق نیاورده بودن ، فقط دو تا چوب روی سینی گزاشته
بودن .
من هم برای اینکه بی کلاس بازی در نیارم ، دو تا چوب رو دستم گرفتم و
شروع به خوردن کردم .
خیلی طعم جدید و فوق العاده ای داشت . اصلا به قیافش نمیخورد که یه
همچین طعمی داشته باشه.
تمام مخلفات داخلش رو با اون دو تا چوب خوردم، آبش رو هم سر کشیدم.
پیریکلی پِر هم داخلش ریخته بودن و من فقط یک بار از این میوه امتحان کرده
بودم. فکر میکنم که همیشه میوه های کمیابی مثل همین پیریکلی پِر ،میوه
کاکتوس ، خوش طعم هستن.
بعد از خوردن کارجو دیگه میل خوردن سوپ صدف رو نداشتم.
پدرم دوباره همون اقا رو صدا زد که صورت حساب رو بیاره .
وقتی داشت به سمت ما میومد ، پاش به میز گیر کرد و افتاد .
همون موقع بود که شروع کرد به داد و بیداد کردن . که چرا میز و صندلی ها
رو بد چیندن.!
اخه یکی هم نبود بهش بگه: تو باید حواست و جمع میکردی و جلوی پاهات رو
نگاه میکردی.
پدرم هم رفت صندق وپول غذا هارو حساب کرد .
سوییچ ماشین رو از توی جیبیش در اورد، قفل ماشین رو باز کرد .
در ماشین رو باز کردم و نشستم . هوا همینطوری داشت سرد تر میشد .
یه لحظه به این فکر افتادم که الان ما به یه مکان جنگلی میریم و من هیچ وسیله
ای ندارم .
همون لحظه به پدرم گفتم که من چون نمیدونستم به اینجا میاییم برای همون هیچ
وسایلی نیاوردم.
پدرم لبخند زد و گفت: «خیالت راحت ، من خودم برات وسیله برداشتم .»
من هم با خنده گفتم : پس اون لباسی که پیدا نمیکردم روشما برداشتی:))
دوباره با صدای بلند خندید و دستشو محکم زد پشتم.
از توی داشتبرد ماشین یک سیدی برداشتم و گذاشتمش توی ضبط ماشین ،
صداشو زیاد کردم .
شیشه رو پایین دادم و دستم و گرفتم بیرون . هوا خیلی سرد بود اما دلم نمیومد
که این هوای خوب رو از دست بدم . کنار جاده خیلی درخت زیاد بود .
خیلی حس خوبی داشتم . کنار پدرم هم حس امینت زیادی داشتم .
توی مسیر که بودیم یک دفعه آمپر ماشین بالا رفت و ایستاد .
پدرم از ماشین پیاده شد و در کاپوت ماشین رو باز کرد . هر کاری که از توانش بر میومد انجام داد، ولی بی فایده بود. هیچ ماشینی توی جاده نبود. تلفن هامون هم آنتن نمیداد.
مجبور شدیم منتظر بمونیم تا صبح بشه .
اما دیگه نه من و نه پدرم طاقت این همه سرما رو نداشتیم .
به همین دلیل برای جمع کردم هیزم به نزدیک ترین جنگل رفتم. پدرم هم مشغول درست کردن ماشین شد .
از جنگل تا ماشین تقریبا صد متر فاصله داشت. خیلی تاریک بود و همینطور سرد..چراغ قوم رو روشن کردم ، شروع کردم به جمع کردن هیزم. اما اوایل راه زیاد هیزم نبود برای همین به اواسط جنگل رفتم. انقدری هوا سرد بود که دستام هیچ چیزی رو حس نمیکرد .
سَرم رو که بالا آوردم ، دختری رو با موهای بلند طلایی و چشم های آبی که انگار از خودش
نور داشت ، روی یک تکه سنگ نشسته بود .
خیلی تعجب کردم و ترسیدم . اصلا نمیتونستم حرف بزنم . همینطوری داشت به من نگاه میکرد ، بدون اینکه حرفی بزنه.
خیلی برام سخت بود که بتونم اون لحظه رو درک کنم. چون میدونستم که هیچ کس نمیتونه توی این سرما اینجا باشه. از ترسم، عقب عقب قدم بر میداشتم که پام به سنگ گیر کرد و
زمین خوردم .
اصلا برام مهم نبود که چه دردی داشت. هنوز داشت به من نگاه میکرد . همینطوری با کمک دستام سعی میکردم که ازش دور شم که یه دفعه از جاش بلند شد.
شروع کرد چیزی رو زیر لب گفتن . من هم دیگه از جام تکون نخوردم .
اون با صدای بلند به من گفت: اگه هنوز زندگیت رو دوست داری ، از اینجا دور شو!
بدون اینکه چیزی بگم ، بلند شدم و با تمام قدرتم دویدم. فقط سعی میکردم
که ازش دور بشم. دیگه نفسم بالا نمیومد ، نمیتونستم بیشتر از این برم .
به یک سنگ تکیه دادم. حتی زمانی که چشم هام رو میبستم سرگیجه کلافم کرده بود .
یادم میاد که نفسم سخت بالا میومد . دیگه حتی سرما رو هم احساس نمیکردم.
چشمانم رو که باز کردم اولین چیزی که آزارم میداد ، حرارت و گرمای زیاد بود.
روی یک تخته چوب که شکل صلیب برعکس بود بسته شده بودم.
جای زخم های روی تنم بشدت درد میکرد .
جای خیلی مخوفی بود . دست و پاهام شروع به لرزش کرده بودن .
من توی مکانی بودم که هیچ انسانی نبود . دیگه فکر میکردم که روز اخر عمرمه..
شروع کردم به دعا خواندن و فقط از خدا میخواستم که فرصتی دوباره به من بده .
حس سنگینی و خفگی داشتم . احساس میکردم که یه جمعیت زیادی اطرافم بود .
اما من هیچ کسی رو نمیدیدم .
حتی نمیتونستم فریاد بزنم ، تنها کاری که میتونستم توی اون لحظه برای رهایی انجام بدم
دعا خوندن بود.پس سعی کردم که این کارو با صدای بلند انجام بدم .
«ای پدر ما که در آسمانی، نام تو مقدس باد »
«ملکوت توبیاید . اراده تو چنان که در آسمان است، بر زمین نیز کرده شود »
« نان کفاف ما را امروز به ما بده»
«و گناهان ما را ببخش چنانکه ما نیز ، آنان که بر ما گناه کردند را میبخشیم.»
« و ما را در آزمایش میاور، بلکه از شریر رهایی ده.»
«زیرا ملکوت قدرت و جلال از آن توست تا ابدالاباد، آمین»
همان لحظه بد ترین صدای عمرم رو شنیدم و دستام آزاد شد. از ترسم دیگه به عقب نگاه
نکردم . با تمام قدرت میدویدم، اما خیلی آهسته حرکت میکردم. همینطور داشتم اشک میریختم که چشمم به همون دختر خورد . اون داشت حرف میزد اما من نمیتونستم صداشو
بشنوم . همه ی تلاشم رو میکردم که بهش نزدیک بشم اما نمیشد .
همون موقع کودکی خودم رو دیدم که به سمت یک آیینه می دوید.
و وارد آیینه شد . خیلی ترسیدم اما هیچ راهی به جز آیینه پیدا نمیکردم.
نفس کم اورده بودم . بدنم توان راه رفتن نداشت .
وقتی به آیینه رسیدم چهره خودم را ندیدم.
بیشتر ترسیدم و تپش قلب گرفته بودم . یک قدم برداشتم و پامو اون طرف آیینه گذاشتم.
راحت تر میتونستم نفس بکشم . صدای آواز دختری رو میشنیدم که نزدیک و نزدیکتر میشد.
اما من هیچ چیز نمیدیدم.
«میگفت اسمش ویکتوریا هست. و میخواد به من کمک کنه که از اینجا برم.
گفت من توی دنیای اهریمنی گیر افتادم و به این راحتی ها هم نمیتونم خارج شم.
و اینکه خودم با پای خودم به اینجا اومدم.»
ازش پرسیدم که چرا میخواد کمکم کنه یا اصلا کی هست؟!
گفت: «من از جنس اونور آیینه نیستم . من تورو میشناسم، این دفعه شانزدهمه که به اینجا میای. و همینطور دفعه اخر»
«شانزدهم؟؟!!»
گفت : «بله ، تو طلسم شدی که تا شانزده سال ،دو روز بعد از تولدت به این دنیا بیای و اگر
تونستی که از این دنیا خارج بشی ، چیزی یادت نمونه . برای خارج شدن از اینجا تا الان فقط
دوتا مرحله رو باید میگذروندی ، ولی الان باید پنج تا مرحله رو بگذرونی تا برای همیشه این طلسمی که حتی پدر روحانی هم نتونست اون رو بشکنه ، شکسته بشه.
اولین مرحله باید دنبال خودت بگردی . بعد از اینکه خودت رو پیدا کردی ، چهره واقعی
خودت رو میگیری.
دومین مرحله باید بری اولین جایی که گیر کرده بودی و گردنبندی که به چوب آویزان هست
رو به گردن بندازی.
سومین مرحله باید اسم اهریمن بزرگ و پیدا کنی و توی گردنبد بزاری .
چهارمین مرحله باید سن پنج سالگی خودت رو از قفس آزاد کنی و ازش جای شیطان و اینکه کاری که باید مرحله پنجم انجام بدی رو بپرسی.
بعد از اخرین سخنش، آیینه شکست و من به آن طرف آیینه پرتاب شدم.
از جام بلند شدم . در حال حرکت بودم که پای سمت راستم به یک چیز گیر کرده بود .
خم شدم که اون شی رو از پام جدا کنم ، اما یک طناب بود که جنس گوشتی داشت.
وقتی به سمت خودم کشیدم، متوجه شدم که خیلی طولانیه.
اون رو دنبال کردم که به یه درب سبز رنگ رسیدم هر کاری که میکردم نمیتونستم درب رو باز کنم.
صدای کوبیده شدن در و خنده میومد که از پشت همین در سبز رنگ بود .
اسم خودم رو صدا کردم که در باز شد . کلی ادم اونجا بود که همشون من بودم.
نمیدونستم الان کدومش منم.
اونی که میخندید یا اونی که گریه میکرد؟
اونی که فریاد میکشید یا اونی که آرام صحبت میکرد؟
من باید از روی شخصیت واقعی خودم این مرحله رو میگذشتم.
{مهربان ، بد اخلاق، خونگرم، عصبی}
اصلا شخصیت واقعی من کدوم بود؟
داشتم دیوانه میشدم که به خودم گفتم من همیشه عصبی هستم پس دست اونی که عصبی هست رو میگیرم . بعد از گرفتن دستش هیچ اتفاقی نیفتاد.
بعد دست اونی که فریاد میزد و بد اخلاق بود رو گرفتم و یقین داشتم که همینه. اما باز هم نشد. دیگه نا امید شده بودم. ولی بی اختیار دست اونی رو که مهربون و خوش رفتار بود و گرفتم و یقین داشتم که قطعا اون نیست.
اما بعد از گرفتن دستش بقیه غیب شدن. و من هم قیافه خودم رو گرفتم.
پس شخصیت اصلی من مهربانه؟
از در خارج شدم و خواستم برم طرف همون جایی که اول گیر کردم اما ترسیدم دوباره گیر
کنم . اما چاره ای نداشتم خیلی سریع داخل رفتم و گردنبند رو برداشتم . اما موقع رفتن به
بیرون همه جا بسته شد .
گردنبند رو باز کردم که نوشته بود(بزرگترین من) همون لحظه در باز شد.
تمام سنگ ها به خَد شدن و به زمین ریختن.
یک دفعه صدای بچه ای رو شنیدم که داشت لالایی که مادرم برای من میخوند رو با گریه زمزمهمیکرد.
به سمت صدا رفتم . اون هم کودکیِ خودم بود که همیشه غمگین بودم.
توی یه قفس در بسته بود که درش به راحتی باز میشد ولی اون خودش دوست نداشت بیرون بیاد.
دستش رو گرفتم که از قفس بیارمش بیرون اما شروع کرد به فریاد زدن .
« تو بزرگترین اشتباه منی »
«تو بزرگ ترین اشتباه منی»
متوجه نمیشدم منظورش از این حرف چیه . که یک دفعه صدای گوشخراشی اومد .
و من به یاد نوشته توی گردنبند افتادم .
متوجه شدم که اسم شیطان چیه ! «the mistake» (بزرگترین اشتباه من)
همه جا تاریک و مخوف شد . من هم با صدای بلند این اسمو فریاد زدم که همه سیاهی ها از بین رفتن و من دوباره وارد جنگل شدم.
جسم خودم رو که به یک تکه سنگ تکیه داده بود رو دیدم و وارد جسمم شدم.
فورا به سمت پدرم رفتم که هنوز مشغول درست کردن ماشین بود.
گفت: چرا هیزم نیاوردی؟ یک ربعه که رفتی و کاری نکردی؟
من ماجرا رو به پدرم نگفتم . چون میدونستم که اگه بگم هم باور نمیکنه .
در واقع توی دنیای انسان ها فقط یک ربع زمان گذشته بود .
وقتی توی ماشین نشستیم بعد از استارت زدن ماشین به راحتی روشن شد و ما به خانه برگشتیم.
روز یکشنبه به کلیسا رفتم و با پدر روحانی این موضوع رو در میان گذاشتم .
نظر پدر این بود که من قدرت و استعداد اینکه بخوام به دنیای ارواح سفر کنم رو دارم
و این سفرم یک خواب نبوده . در واقع سفری بوده که من به اشتباهام پی ببرم و بتونم از این استعدادم ، کمک مردمی که احتیاج دارن برم از این موضوع چهارده سال گذشته . و من الان یک جن گیر هستم و از اشتباهاتم آگاهم.
دیگه باران بند اومده بود که خواهرم جولیا یک دفعه صدام کرد. که به خودم اومدم.
استفان تا الان زندگی چند نفر را که با اهریمن درگیر بودند نجات داد شغل ثابت او در کلیسا بود.او تا شصتو پنجسالگی به اینکار ادامه داد. و در سن هشتادو یک سالگی از دنیا رفت.