در یک دشت سر سبز در قسمتی از ان گل های زیبایی وجود داشت. روز ی از میان گل ها یک در خت البالو از خاک در امد. همه ی گل ها اورا مسخره کردند. انها می گفتند او شبیه ما نیست.
ساقه زیبایی مثل ما ندارد. رنگش مثل ما نیست. اما درخت البالو به حرف هایشان گوش نکرد و به رشد خود ادامه داد.اینبار گل ها گفتند که چقدر دراز و زشت شده است. درخت البالو باز هم به حرف های انها گوش نداد و به رشد خود ادامه داد. تا اینکه زمان شکوفه دادن رسید. درخت البالو شکوفه های زیبایی داد. بعضی گل ها به او حسادت کردند. به خاطر همین سعی کردن گل های زیباتری بدهند. بعد از چند روز شکوفه ها تبدیل به البالو شدند. دوباره گل شروع کردند به مسخره کردن او. باز لب به مسخره کردن گشودند و گفتند شکوفه های البالو به چه چیز هاس زشتی تبدیل شده اند. در همان حال چند ادم در حال رد شدن بودند که درخت البالو را دیدند. انها به سمتش رفتند تا البالو بخورند. انها در همین حال گل ها را لگدمال کردند. بعضی از گل هارا هم به خاطر زیبایی زیاد چیدند. بعد از رفتن انها گلها یا له شده بودند یا چیده شده بودند. حالا فقط درخت البالو مانده بود و کسی نبود که اورا مسخره کند.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.