تندتر از همیشه میدوم. باید هرچه زودتر پیدایش کنم، اگر در انتهای آن کوچه هم نباشد چه؟ تنِ پیر و چروکیدهٔ خیابان را زیر پاهای ظریفم لگد میکنم و به هر سوراخ سنبهای که میشناسم سر میزنم. شاید آنجا -خانهٔ زهرا- رفته و باز شب شعر راه انداخته یا شاید سر کوچه نشسته و به دختر کوچک همسایه خیره شده. لابد الان دستهایش را توی موهای دخترک فرو کرده و با تغییر صدایی که داده، و به خیال خودش شبیه دختر کوچولوها شده، میگوید:
_عروسک جون! میخوای موهاتو ببافم یا مثل اون دوتا خواهر کوچولو، اوممم بذار اسمشون یادم بیاد… آها، مثل آنا و فروزن ببندم؟
ولی اگر اکنون پیش دخترک هم نباشد چه؟ یعنی باز کدام گوری رفته؟ سالهاست که خستهام کرده. یکجا بند نمیشود. از میان ازدحام مردمی که خودشان را برای سال تحویل آماده میکنند، بهتندی میگذرم. مرد درشتهیکلی تنهای به شانهٔ دخترانهام میزند و تا میآیم حرفی بزنم، بغضی گلویم را میفشارد. این دیگر چه اخلاق مزخرفی است که من دارم؟ روسری کج و معوجشدهام را کمی راست میکنم و به مردک چشم میدوزم. مثل لاشیهای خیایان، برّ و بر نگاهم میکند و انگار که هیچ کار نکرده به من زل میزند. بالاخره سکوت لعنتی را میشکنم:
_آقا مگه…نِ…میبینی عجله دارم؟ چرا…
حرف را از دهانم قاپید و با صدای منحوسِ تودماغیاش گفت:
_یه جوری میدوعیدی انگار خودتو گم کردی و دنبالش میگردی هههههه. خواستم جلوتو بگیرم عمو.
قهقههٔ منفوری زد و گونهٔ یخکردهام را کشید. فوری از آنجا دور شدم. باید پشت درختها و دور میدانها و هرجا که ممکن است رفته باشد را بگردم. اگر پیدایش نکنم باید تا ابد در تنهایی خودم بمیرم. همانطورکه دستانم را در جیبهای پشمی پالتویم فرو بردهام، برای خودم شعر میخوانم: زخمی بزن عمیقتر از انزوای من/ شعری بخوان شکستهتر از شعرهای من…. ولی، عمیقتر از انزوا؟ مگر هست؟ دردی هست که مثل انزوا تا مغز و استخوان، بسوزاندت؟ نه؛ این شعر امشب به درد من نمیخورد. بیخیال!
شاید پشت درخت کاج آنجا رفته باشد. تند میدوم، دورتادور تنهاش را میپایم ولی خبری نیست. شاید، باید نامش را صدا بزنم. همین طرفها باید باشد. ولی مگر… از پشت درختها بیرون میآیم و دوباره در دل خیابان راه میروم. کِی گمش کردم؟ خودم را میگویم. دختر تنهایی را که این آخرها کمی خسته بود. کجا رفت؟ اصلا کجا بودیم که از من جدا شد؟ همیشه وقتی مینوشت آخرش میگفت من در تمام چیزهایی که دوستشان دارم، زندگی میکنم. پس الان کجاست؟ چرا هیچ کجای شهر پیدایش نیست؟
پاهایم سست شدهاند. از سرما، دندانهایم آرام و قرار نمیگیرند. کجا رفته؟ روی یکی از جدولهای کنار خیابان مینشینم. پیرزن و پیرمردی که دستشان را در دست یکدیگر قفل کرده بودند از وسط خیابان گذشتند؛ پیدایش کردم! وسط آن دستها، چشمهایم هست. کنارم را نگاه میکنم، دختر و پسر جوانی باهم حرف میزنند، چشمهایش را بین لبهای آنها هم میبینم! لابهلای گیسوان یک دختر، در چشمهای خستهٔ یک پدر نیز دیده میشود. این شهر، پر از من شده یا من پر شدم از چیزهایی که دوستشان دارم؟ بیچاره گفته بود: مرا در چیزهایی که دوستشان دارم، پیدا کن، مثلا عشق.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.