روزی روزگاری پسری بود. که شش سال داشت یک توپی را می بیند . که اون توپ را باد می برد، و ان با تمام قدرت آن توپ را می گیرد تا دیگر آن را باد نبرد، پدر و مادر او همه جا را گشتن ولی اورا پیدا نکردند. آن پسر ، یک ساعت بعد با آن توپ به خانه برگشت وهمش با آن توپ فوتبال بازی می کرد. او یک سال بعد به مدرسه رفت وقتی مدرسه ان تمام شد . در راه خانه یک زمین فوتبال می بیند که یک دروازه بان آنجا است . که همه پنالتی هارا می گیرید . او عصبانی می شود، و می گوید اگر می توانی پناتی های مرا بگیر . گفت :باشه مثل آب خوردن است گرفتنش، پنالتی اول و دوم را می گیرد ،ولی سه تا پنالتی بعدی نمی تواند بگیرد و بعد فهمیدند. چقدر استعداد دارد . بعد او در تیم فوتبال مدرسه اش شروع بازی کردن می کند، تا اینکه وقتی 13ساله می شود به یک بیماری مبتلا می شود. بیماری قلبی دکتر ها می گویند: فوتبال برایش سم است . برای همین مجبور میشود .دیگر فوتبال بازی نکند. یک روز پسری را می بیند، که دارد فوتبال بازی می کنداو از آن پسر می پرسد :چرا فوتبال بازی می کنی، او می گوید چون می خـواهم شبیه آن پسر شوم فامیلش میزوگی است. ولی اگه اورا ببینم نمی شناسم از چهره، اما متاسفانه از فوتبال رفت، اما نباید می رفت .چون زندگی بالا پایین دارد و شادی و غم دارد. یعنی شاید خوب میشد چون همیشه غم پاور جا نمی ماند . او با حرف های پسر تحت تاثیر قرار می گیرد و می گوید ،من همان میزوگی هستم و اورا بغل کرد. رفت و دوباره به فوتبال برگشت و بهترین فوتبالیست در نصل خودش شد.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
8 نظرات
البته آیدا این داستان را من نوشتم البته یکم تغییرش دادی ولی با تغییر داستان زیباترش کردی
خیلی عالی بود، آفرین به آن پسر که روحیه دوباره به میزوگی داد و آفرین به خود میزوگی که دوباره فوتبال را ادامه داد
خیلی قشنگ بود
زیبا بود
عالی بود
عالی بود خیلی خوب بود
من داستانش خیلی دوست دارم
خیلی داستانش زیبا بود
عالی خیلی داستانش قشنگ بود