اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

داستان نویس نوجوان

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.31
7 آبان 1403

شنل قرمزی

نویسنده: حدیث پوراحمدی

در یک روستا دختری زندگی می‌کرد او فقط مادر و مادر بزرگ داشت روز تولد این دختر مادر بزرگش برایش شنل قرمز آورد او خیلی خوش حال و قتی او شنل را پوشید همه به او می گفتند شنل قرمزی یک روز مادر بزرگش مریض بود مادر شنل قرمزی در یک سبدی برایش دارو گذاشت و گفت و قتی میخواهی بروی به این طرف و آن طر نگاه نکن چشم مادر درحال راه رفتن بود که گرگ یواش یواش پشت سرش می رفت شنل
قرمزی او را دید و گفت چرا پشت سر من هستی گفت هیچی و گفت مگر تو کجا می‌روی گفت به خانه مادر بزرگ شنل قرمزی حرکت کرد و گرگ دها نش را باز کرد که دختر را بخورد ولی هیزم شکن گفت نگاه یه پشت سرت کن و گرگ در رفت گرگ گفت من می روم به خانه مادر بزرگ و می خو ر مش و منتظر شنل قرمزی می مانم او رفت به خانه مادر بزرگ و تک تک زد صداش را نازک کرد گفت مادربزرگ من هستم شنل قرمزی در را برایم باز کن درا باز کرد و گرگ یه سره آن را خورد و خوابید شنل قرمزی رسید و همه جا پراز گل بود و برای مادر بزرگش جمع کرد و برد تک تک زد مادر بزرگ مادر بزرگ بیا تو عزیزم مادربزرگ چرا صدایتان کلفت است چون گلویم درد چرا دندان هایت بزرگ گفت چون من گرگ هستم شنل قرمزی را خورد و خوابید صدای خرو پف گرگ در جنگل ‌‌نید می شد یک شکار چی صدای خرو پف راشنیو و با خودش گفت آن صدا از کلبه ی مادر بزرگ می آید با احتیاط به داخل خانه هجوم آورد و گرگبا شکم باد کرده خوابیده بود و صدای ضعیفی به گوشش رسید ای صدای شنل قرمزی و مادر بزرگش بود شکارچی گفت از نظر من گرگ این دو نفر را خورده است قیچی برنده ورداشت و شکم‌ را باز کرد و مادر بزگو شنل قرمزی درآمده اند و از شکارچی متشکر شدند مادر بزرگ به شنل قرمزی گفت برو چند تا سنگ پیدا کن شکارچی گرگ را از تخت درآورد و به صحرا بردند شنل قرمزی سنگ ها را آورد و مادر بزرگ سوزن ونخ را برداشت شکم گرگ را پراز سنگ کرد و دوخت آن ها در زیر سبزه ها قایم شدن گرگ بلند شد و گفت وایی چقد سنگین شدم و افتاد در رود خانه.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: حدیث پوراحمدی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *