با صدای زنگ موبایل از عالم خواب پریدم. بر تخت نشستم و با چشم هایی تار نیم نگاهی به صفحهی گوشی انداختم؛ شماره نا آشنا بود. دو دل بودم که جواب بدهم یا نه. مستأصل تماس را وصل کردم. چند باری الو الو گفتم اما دریغ از یک جواب. در دل فحشی روانهی آن ناشناس کردم؛ تا آمدم تماس را قطع کنم صدایی کلفت و بم در گوشم فرو رفت: تو مزخرف ترین نویسنده ای هستی که تو عمرم دیدم.
بهت زده با چشمانی گشاد در جایم خشک شدم. کف دستانم عرق کرده بود. به سختی لب وا کردم: شُ.. شما؟
– یه کسی که از قصه ها متنفره! به ویژه از امثال تو که فکر میکنن همه چی مثله تو داستانا گل و بلبله! هیچ پایانی خوش نیس. پایان خوش واسه افسانه هاست؛ نه واسه ماها! از این خواب پاشو تا واقعیت رو ببینی!
صدای بوق ممتد تلفن جای صدای آن مرد را گرفت.
همچنان وامانده موبایل را از گوش گرفتم. مو به تنم سیخ شده بود. حرف های مرد مدام در سرم می چرخید.
خودم را از تخت جدا کردم و چراغ را روشن.
دفترم را به همراه خودکاری برداشتم. قصد کردم پایانِ بعضی از داستان هایی که پایانشان خوش بود را تلخ کنم.
که گفته است که همهی پایان ها باید خوش باشد؟
باید در سرنوشت قهرمان های داستان زهر میریختم؛ باید به پایانی نا خوش محکومشان میکردم.
اما تا آمدم کلمات را بر کاغذ بریزم، سوالی در ذهنم سبز شد که از نوشتن دست کشیدم: با این کار، مگر زندگی این شخصیت تمام میشد؟ مگر این ناخوشی، آخر خط است؟ نه… این ناخوشی، پایان قصه نبود. شروعِ داستان ها به دست من بود اما پایانش نه. من نمیتوانستم برای شخصیت ها پایانی تعیین کنم. داستان ها مانند زندگی، پستی و بلندی دارند. خوشی و نا خوشی دارند. اما داستان ها پایانی ندارند. لبخند محوی کنج لبانم نشست.
تصمیم گرفتم از این به بعد در پایان داستان هایم بنویسم:
این داستان ادامه دارد…
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.