رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

سایه

نویسنده: عسل محمدزاده

“احساسات ما آدم ها مثل چرخ دنده های یک ماشین است که بعضی ها با حرف هایی که می‌زنند یا کار هایی که می‌کنند، یکی از آن چرخ دنده ها را خراب می‌کنند. چرخ دنده هایی مانند: اعتماد،دوست داشتن و…
وقتی که حتی یکی از این چرخ دنده ها خراب بشود خیلی طول می کشد تا درست شود یا حتی اصلا درست شدنی نخواهد بود.
تقدیم به کسی که یک یا چندتا از این چرخ دنده هایش خراب شده است.”

در حالی که ماه، در خانه‌ی پدریشان مشغول حاضر شدن بود، سایه در آن آسایشگاه مشغول انتظار کشیدن بود، به او گفته بودند که قرار است خواهرت به دیدار تو بیاید‌. سایه احساس می کرد کسی مشغول خانه تکانی در دلش است؛ او بیتاب خواهرش بود ! خواهری که خیلی دوستش داشت . بالاخره انتظارها به پایان رسید ، ماه وارد اتاق سایه شد ! دلش برای خواهر کوچولوی بیچاره اش تنگ شده بود . با قدم‌هایی نا آرام به سمت سایه رفت و او را بغل کرد . زیر لب زمزمه کرد : بی نهایت دلتنگت بودم . سایه هم دلتنگ خواهرش بود اما به زبان نیاورد، سعی کرد تمام حجم‌ دلتنگی اش را از طریق چشمانش به ماه به برساند راست می گفتند که چشم ها گویای حرف هایی هستند که نمی‌توان به زبان آورده شان. پس از چند دقیقه رفع دلتنگی و سکوت ماه لب باز کرد و با لبخند گفت: سایه ، نمیدانی چقدر برای رسیدن به این مقام تلاش کرده ام. من خیلی شب ها نخوابیده ام ؛ گاهی وقت ها فکر می کنم که چطور زنده مانده ام و فقط یک جواب به ذهنم میرسد، وجود تو. خواهر عزیزم خیلی دوست دارم از آنچه که دردل تو است با خبر شوم. تو می توانی به من اعتماد کنی و همه چیز را به من بگویی. تو که نمی خواهی مرا ناراحت کنی و حاصله این همه تلاشم را همراه باد به فرسنگ ها دورتر بفرستی؟ سایه کمی فکر کرد اگر سکوت می کرد ممکن بود خواهرش ناراحت شود، نه نمی توانست این کار را بکند. شاید ماه از شدت ناراحتی کاری دست خودش بدهد. سایه سری به نشانه خیر تکان داد. ماه سر از پا نمی شناخت با ذوقی فراوان ادامه داد: پس بگو از آن چیزی که تو را به این حال و روز آورده است. ماه پس از گفتن این حرف کمی سایه را نگاه کرد، نمی خواست از او خداحافظی کند این را می دانست که سایه وقت می خواهد تا کمی فکر کند ! برای همین بدون خداحافظی از اتاق بیرون رفت . سایه پس از رفتن ماه کمی به دربسته شده نگاه کرد و فکر کرد. پس آخر باید حرف دلش را بزند و سبک شود. بی صبرانه منتظر فردا بود فردایی که خواهرش می آمد.
ماه با خوشحالی وارد اتاق سایه شد و با صدای بلندی گفت: سلام خواهر عزیزم چیزی برای گفتن داری؟ سایه پس از ثانیه سکوت با صدای ضعیفی گفت: می خواهم همه چیز را به تو بگویم تا ناراحت نباشی فقط کمی آب به من بده. ماه با خوشحالی به سایه نگاه کرد . پس بالاخره موفق شد تا به عزیزترین کسش کمک کند سایه پس از اینکه گلویی تازه کرد برای حرف زدن لب باز کرد: من از بچگی در مدرسه و اجتماع خیلی نادیده گرفته میشدم. شاید تنها کسی که به من ارزش میداد تو بودی. این نادیده گرفته شدن کاری با من کرد دیگر نتوانستم اعتماد به نفس داشته باشم و برای همین توسط همسن های خودم خیلی مسخره می شدم . اوایل خیلی ناراحت بودم و گریه میکردم، اما بعد برایم عادی شده بود. یک روز پسری را دیدم که خیلی با من مودبانه و با احترام برخورد می کرد . او مثل بقیه آدم ها نبود. او همسایه مان بود و چند باری هم برخورد داشتیم.
کم ‌کم در ذهنم به او فکر میکردم و یک جورایی به فکر کردن به او وابسته شده بودم ؛ با اینکه میدانستم او مرا دوست ندارد و شاید از روی ترحم یا شخصیتی که داشت با من اینطور رفتار می کرد. اما حیف حیف که ما انسان ها تمایل داریم حقیقت را باور نکنیم،زیرا دروغ آن‌قدر به کام ما شیرین است که ترجیح می دهیم در دروغ و دست و پا بزنیم، اما کاممان را با حقیقت تلخ نکنیم. با اینکه می دانیم روزی این دروغ تمام میشود! من هم اینگونه بودم، برای خود رویایی سراسر دروغ ساختم و در آن زندگی می کردم . روزی تصمیم گرفتم به آن پسر اعتراف کنم! نمیدانم این همه شجاعت از کجا آمد اما حماقت کردم ! او به من گفت که دیگر به او فکر نکنم زیرا او هیچوقت حاضر نیست حتی با من دوست معمولی باشد. آن روز من نابود شدم وسیاهی قلبم را تصرف کرد. از آن روز به بعد تصمیم گرفتم دیگر هیچوقت حرف نزنم؛ لعنت به دهانی که بی موقع باز شود.
اشک های سایه آرام آرام از چشم هایش سر میخوردند و کم کم تمام صورتش را خیس کردند.
ماه برای خواهرش ناراحت بود و وقتی سایه در حال تعریف بود قلبش آتش می‌گرفت، دیگر طاقت ماندن در آن محیط بسته را نداشت و از اتاق بیرون آمد
زیر لب زمزمه کرد: من بمیرم برایت که اینگونه قلبت شکست.
سایه در سن کمی دچار عشق شد و افسردگی گرفت. ماه ناراحت از اینکه نتوانسته بود در آن زمان محرم راز های سایه باشد به سمت خانه راه افتاد. در آنطرف سایه خود را لعنت می‌کرد برای اینکه خیلی زود به عشقش اعتراف کرد و با گفتن این حرف ها خواهرش را ناراحت کرد. احساس می‌کرد دنیا دیگر به آخر رسیده و زنده ماندن او فایده ای ندارد.
روز بعد ماه با صدای تلفنش از خواب بیدار شد. سردرد بدی داشت، سردردی که برای گریه کردن زیاد دچارش شده بود.
کسی که زنگ میزد پرستار سایه بود. ماه نگران از اینکه نکند اتفاقی برای سایه افتاده باشد تلفن را جواب داد
-بله؟
-سلام خانم دکتر
-سلام
-می‌شود هر چه سریعتر خودتان را به بیمارستان رو به روی آسایشگاه برسانید؟
-برای چه مگر چشده است؟
-سایه گلدان را به سر خود زده و حالا در کما است.
ماه سریع تلفن را قطع کرد.
خودش را خیلی سریع به آن بیمارستان رساند.
با عجله و سرگردان از پرستاران پذیرش سراغ سایه را گرفت، اما با چیزی که آنها گفتند تنش یخ بست و با زانو بر روی زمین افتاد.
-همین چند دقیقه‌ی پیش ایشان را به سردخانه بردند.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: عسل محمدزاده
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

2 نظرات

  1. Avatar
    عسل محمدزاده می گوید:
    27 آذر 1401

    با سلام، شما بدون اینکه نظرتون رو راجب داستان من بگید اون رو وارد سایت کردید.
    خوشحال میشم برش دارید🙏🏽♥️

    پاسخ
    • داستان نویس نوجوان
      داستان نویس نوجوان می گوید:
      27 آذر 1401

      سلام و درود! 😊
      داستان هایی که منتشر میشوند از طریق خود نویسنده ارسال شده اند پس یعنی شما خودتون داستان رو برای ما ارسال کردید…
      لطفا اگر علاقمند به حذف داستان هستید، با پشتیبانی در ارتباط باشید. 😉
      https://dstn.ir/ticket

      پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *