زمستان بود. مترسک تنها توی یه زمین کشاورزی ایستاده بود و به جاده نگاه میکرد . زمین در اطراف روستا بود و اون موقع سال رفت و آمد کم . مترسک از دور چند تا ماشین دید که دارن نزدیک میشن . ماشینا اومدن و اومدن تا به مترسک رسیدن و کنار جاده توقف کردن . چند زن و مرد و بچه پیاده شدن بطرف مترسک اومدن . یکی از مردا گفت همینجا خوبه . یه کم برف بازی میکنیم بعد میریم .
همه به هم برف پرت میکردن و میخندیدن . یه آدم برفی هم کنار مترسک درست کردن و هر کی هر چی داشت گذاشت . یکی کلاه یکی ذغال برای چشم مترسک یکی هویج برای دماغ . خلاصه شد یه میرسک کامل و خندان . یکی از خانوما گفت حالا دیگه مترسک تنها نیست . با هم خوش باشید . همه خندیدن و سوار ماشین شدن و رفتن …
یه ساعتی گذشت اون دوتا کنار هم ایستاده بودن و به جاده نگاه میکردن . یه دفه مترسک گفت دلشون خوشه ها . آدم برفی گفت کی ؟ مترسک گفت همینا که اومدن و رفتن . آدم برفی لبخندی زد و گفت بلاخره باید از زندگی لذت برد . مترسک پوزخندی زد و گفت مثلا خود تو . چند وقت زنده ای ؟ فردا که خورشید در بیاد آب میشی و میمیری . آدم برفی گفت آره اما دلم به این خوشه که چند نفر حتی یه ساعت هم شده بخاطر من خوش بودن . من الان توی خاطرات خوش اون بچه ها هستم . فردا که بزرگ شدن بعضی وقتا یاد من می افتن و چند لحظه خوشن . همین برای من کافیه که زندگیم ثمری داشته . مترسک گفت دلت خوشه ها . که چی بشه ؟ آدم برفی گفت اگه زندگیمون دردی رو از دیگران درمان نکنه پس زنده مونده چه اهمیتی داره؟
اون شب تا صبح مترسک و آدم برفی با هم حرف زدن . مترسک توی دلش حق رو به آدم برفی میداد اما جرأت گفتنش رو
قو نداشت تا اینکه خورشید آروم آروم از پشت کوه بیرون اومد …..
آدم برفی آروم آروم آب میشد و مترسک دل نگران تر میشد که یه دوست خوب رو داره از دست میده و باز تنها میشه . به آدم برفی گفت من دوست دارم کاش میشد بیشتر میموندی . آدم برفی گفت دست من نیست اما قول بده به حرفام فکر کنی ..
آدم برفی آب شد و مترسک توی فکر حرفای آدم برفی بود . تصمیمشو گرفت . آخرای زمستان بود . مترسک که از چوبای تازه ساخته شده بود و هنوز چوباش نرم و تازه بودن زور زد که توی زمین ریشه بده . یه تکونی به خودش داد پارچه های دورش رو انداخت . آبی که از آب شدن آدم برفی توی زمین مونده بود رفت توی ریشه های مترسک و توی وجودش رخنه کرد . حالا مترسک جونی گرفته بود و ریشه هاش بیشتر توی خاک میدویدن و چند روز بعد شروع کرد به شاخ و برگ دادن . حالا مترسک شده بود یه نهال زیبا و شاد که خود نمایی میکرد …..
سال ها گذشت . حالا نهال شده بود یه درخت تنومند و زیبا . شاخه های پر از لونه پرندگان بود و سنجاب ها و حیوانات دیگه از برگ ها و میوه هاش استفاده میکردن . حالا دیگه اون مترسک غمگین و بددل و تنها شده بود یه درخت خوشحال که از بودنش و کمک به دیگران لذت میبرد و همیشه منتظر یه مسافر که بیاد لحظه ای زیر سایه ش استراحت کنه و از میوه هاش بخوره . حالا دیگه زندگی برای یه معنی دیگه داشت . یه زیبایی خاص که دلشو روشن میکرد و همیشه یاد و حرفای آدم برفی بهش بیشتر آرامش میداد ……
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.