اوایل زندگیم را یادم نمیآید ، خیلی وقت است که در گلخانهی کوچک آقای قاسمی زندگی میکنم آقای قاسمی خیلی آدم مهربانی است، چون که تا جایی که یادمه او بود که به من رسیدگی میکرد.
گیاهان دیگه زیاد به من توجهای نمیکنند؛ فکر کنم به خاطر اینکه به من حسودیشون میشه ، آخه آقای قاسمی به من بیشتر توجه میکند. برام مهم نیست که بقیه با من خوب نیستند چون که من آقای قاسمی را دارم و خیلی هم زندگیم را دوست دارم. ولی چند روزی هست که احساس میکنم آقای قاسمی کمی ناراحت و غمگین است. چند روزه که دیگه بهمون رسیدگی نمیکنه ؛ احساس میکنم در نبود او مسخره کردن و توهین دیگر گیاهان مرا بیشتر آزار میدهد. شب شده بود و من هم کم کم برای خواب آماده میشدم ، چشم هایم تازه سنگین شده بود که ناگهان نوری چشم هایم را قلقلک داد ، چشم هایم را باز کردم و دیدم آقای قاسمی با ناراحتی بالای سرم ایستاده است؛ او آرام مرا از زمین بلند کرد و به سمت در خروجی خانه رفت و مرا به یک پیر زن
داد و با ناراحتی کلمه ای را بیان کرد
( بفرمایید ، صد هزار تومان میشود ).
کمی گیج شده بودم نمیدانستم باید چه کنم . فقط دیدم که دارم از خانه دور میشوم . دلشورهای به دلم افتاد ، ترسیده بودم .
وای ! یعنی چی میشه ؟!؟!
من از ترس چشم هایم را بستم ؛ خوابم برد تاکه یک دست زبر تیغ هایم را نوازش میکرد چشم هایم را باز کردم ، او پیرزن بود که داشت به دست های پینه بستهاش تیغ هایم را لمس میکرد. با این که خانه ی پیرزن سر سبز و بزرگ است ولی من توی خانهی پیرزن احساس غربت میکنم؛ احساس میکنم دلم سنگین شده ، یک بغضی داره گلوم را پاره میکند. قطره های اشکم رو به پایین روانه شده بود و دهانم قفل شده بود ؛ ناگهان صدایی گوشم را نوازش و کنجکاوی ام را فعال کرد.
(آهای ، آهای کاکتوس چرا انقدر ناراحتی؟)
سرم را بالا بردم ، توی آسمان یک دایرهی سفید بزرگ بود؛ آیا او است که دارد با من حرف میزند؟
-تو کی هستی ؟ کجایی ؟
– من ماه هستم ، این بالا ، اینجا .
– پس تو بودی ، ماه ، چه اسم قشنگی !!!
– ممنون.
– راستی تو از کجا اسم من را میدونی ؟
– خب من همه چیز و همه کس را میشناسم.
– تو میتونی به من کمک کنی تا به خونهی آقای قاسمی برگردم ؟
– نه ، من نمیتونم کاری برات انجام بدم .
– آخه چرا ؟
– چون من نمیتونم از جام تکون بخورم .
– پس تو چه کاری میتونی انجام بدی ؟ ها ؟😡
– خب من اگر نباشم زمین تو شب ها تاریک میشود، پس من نقش مهمی دارم .
– واقعا !؟!؟
– بله .
– پس تو قوی ترین و مهمترین پدیدهی جهانی !
– نمیدونم شاید .
و این گونه بود که با ماه دوست شدم و باهم شب های زیادی وقت گذراندیم.
من فکر میکردم که قویترین پدیده ماه است ، ولی در یکی از شبها ، ابر های آسمان دور ماه جمع شدند و جلوی نور ماه را گرفتند؛ من با خودم فکر میکردم که الان تمام کره زمین را تاریکی فرا میگیرد ، اما اینطور نیست ؛
نور هایی که از لامپ ها و چراغ ها میتابد، جای خالی ماه را پر میکند.
اونجا بود که متوجه شدم نه ماه قویه و نه چراغ و لامپ . و در واقع اونجا بود که یاد سخن آقای قاسمی افتادم (دست بالای دست بسیار است)
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
سلام خدمت شما دوستان محترم 🌹
لطفا نظراتون را دربارهی این داستان بگویید